13 اسلاید صحیح/غلط توسط: f.h.t انتشار: 3 سال پیش 595 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
این یک داستان کوتاه هست که امیدوارم خوشتون بیاد🙂💜
۱۹ دسامبر . ساعت ۶ صبح. استودیو رادیو :
زن کلیدشو داخل در انداخت و وارد استودیو شد. طبق معمول زودتر از گوینده های دیگه رسیده بود. چند دقیقه بعد باید شروع میکرد پس سریع خودشو اماده کرد و سمت میز رفت. روی صندلی نشست . ولی چند برگه ای که روی میز دسته شده بود باعث تعجبش شد. برشون داشت و نگاه کرد. با دیدنشون لبخندی زد ولی از تعجبش کم نشد. اون همیشه زودتر از همیشه میرسید و کلید استودیو دست اون بود. پس این کاغذ ها چجوری اینجا بودند ؟ چرا مثل همیشه دوستش ، اون خانم میان سال این ها رو براش نیاورده بود ؟ شاید دیشب دیر وقت به یکی از کارکنا داده بود ولی انقدر مشغول و خسته بود که ندیده بودتشون. از تنظیم کننده پشت شیشه با اشاره سوال کرد ولی اون اظهار بی اطلاعی کرد. داشتند از پشت شیشه بهش علامت میدادند پس هدفونش رو روی گوشش گذاشت . با باز شدن میکروفونش با شوق مشغول صحبت کردن شد : سلام بر شنوندگان عزیز رادیو. صبحتون بخیر .ما رادیو KBS هستیم. قسمت رمان و قصه گویی موج اف ام ردیف****." امروز صبح بازم با یکی از داستان های جذاب نویسنده ی عزیزمون k.T همراه هستیم. داستان رو براتون میخونم :
اسم داستان : روز اخر از K.T
۱۸ دسامبر . ساعت ۳ بعد از ظهر :
درحالی که برگه ای دستش بود و تازه از دبیرستان خارج شده بود، با قدم های کوچک به سمت خانه می رفت و بی صدا اشک می ریخت. این اتفاقات تقصیر خودش نبود... تقصیر اون نبود که توی درساش خیلی ضعیفه...تقصر خودش نبود که نمیتونست خوب درس بخونه...تقصیر خودش نبود با وجود اینکه تا ساعت پنج صبح درس میخوند وقتی برگه امتحانی رو جلوی میزاشتن همه چی از سرش میپرید...تقصیر خودش نبود که یه نویسنده داستان های زیبا و پاره شده ی توی اتاقش بود...تقصیر خودش نبود که پدرش یه معتاد دائم الخمر بود... حتی اینکه خودش بود هم تقصیر خودش نبود... سرشو که بالا اورد خودشو رو به روی خونه ی کوچیک و قدیمیشون دید. باید میرفت تو ؟ میتونست فرار کنه... با عصبانیت سرشو به سمت چپ و راست تکون داد. هیچ وقت به خودش اجازه نمیداد مادرشو تنها بزاره..پس کلیدو توی در انداخت و وارد خونه شد. با صدای ارومی گفت : من برگشتم..." اون خونه انقدر کوچیک بود که مادر که توی اشپزخونه مشغول اشپزی بود صداشو بشنوه. پس از اشپزخونه بیرون رفت و سمت تک دختر و عزیز ترین کسش رفت و اونو در اغوش گرفت. _ سلام دختر خوشگلم خسته نباشی. " دختر برعکس چند روز گذشته مادرشو بغل نکرد. بهش جواب سلام نداد و بدون داشتن لبخندی روی لبش سرشو پایین انداخته بود . مامان میدونست این یعنی چی... پس از دخترش جدا شد و برگه ای که توی دستش بود رو گرفت. چند لحظه بعد با داشتن لبخند تلخی رو به دخترش برگشت. سرشو بالا اورد و به چشمای بغض دارش نگاه کرد. موهاشو نوازش کرد و گفت : اشکالی نداره. " اروم بغلش کرد و در گوشش گفت : برو دستتو بشور . ناهار بخوریم بعد راجبش یه فکری میکنیم. " دختر سمت دستشویی رفت و مادر که استرس بدی توی جونش افتاده بود سمت اشپزخونه رفت. چند دقیقه بعد کنار هم روی صندلی های میز ناهارخوری نشسته بودند.
میل دختر به غذا خوردن نمیکشید. فقط با غذاش بازی میکرد. _ چرا نمیخوری.. + متاسفم. _ تقصیر تو که نیست . هست ؟ تو باید قوی باشی. پس باید خوب غذا بخوری . باشه ؟ + چرا باید قوی باشم ؟ _ ...که بتونی زنده بمونی. + چرا باید زنده بمونم ؟ _ چون فقط یه بار فرصتشو داری . + خیلی خوبه که فقط یه باره.. چرا باید داشتن فرصت یه چیز بد رو بخوام. _ همه چیزشم بد نیست. + مثلا چی ؟ _ اینکه منو تو همدیگرو داریم. مگه نه ؟ " دختر به مادرش نگاه کرد. بازم اون لبخند مهربون ارامش بخش...چطور میتونست انقدر قوی باشه ؟ قوی ترین کسی بود که توی زندگیش دیده بود. محکم بغلش کرد و گفت : هرچی تو بگی اوما. " مادر خندید و موهای دخترشو نوازش کرد. دختر از بغلش بیرون اومد لبخندی زد و با ذوق مشغول خوردن شد. + گوشت از کجا اوردی ؟ _ از دوستم گرفتم. + کی ؟ گوینده رادیو؟ _ اره. + چه خانم مهربونی. _ به بابا نگو خب ؟ + نمیگم مگه دیوونه شدم...
بعد ناهار هردو روی مبل دو نفره و قدیمی که توی حال بود نشسته بودند و به کاغذ امتحانی که روی میز بود نگاه میکردند. بازم استرس به جون دختر افتاده بود و اروم لب هاشو میکند... مامان ناگهانی گفت : یه فکری به ذهنم رسید.. + چی چی ... _ یه خودکار قرمز تو اتاق تو کشوی میز کنار تخت هست. برو با یه کاغذ بیارش . " دختر بلند شد و سریع خودکار و کاغذ رو اورد. مادر با خودکار کمی روی کاغذو خط خطی کرد و کنار کاغذ دیگه گذاشت. _ رنگاشون تقریبا شبیه همه. یه صفر کنارش میزاریم. میشه بیست. + چ..چی . اما مال شما یکم پررنگ تره. بابا میفهمه..._ نگران نباش. " یه صفر کنار نمره دویی که دختر گرفته بود کشید و عدد دو رو هم پررنگ ترش کرد. + اما سوالا چی ؟ _ معلمت که هیچ تیک و ضربدری کنار سولات نزده. + اگه به بابا زنگ بزنه چی ؟؟ _ همیشه به من زنگ میزنه تا الانم که نزده. + خب همینش عجیبه._ ببین بابا نمیفهمه. در صورتی که خودت لو ندی . اگه جلوش استرس الکی بگیری خودتو لو میدی. هیچ اتفاقی نیفتاده. دختر باهوشم بعد مدت ها ۲۰ گرفته... الانم خیلی خوشحاله. وقتیم که اومد قبل اینکه خودش بپرسه خودت با خوشحالی بهش نشون میدی که بیست شدی. فهمیدی ؟؟؟ اگه میخوای امشب بخیر بگذره باید اینکارو بکنی. میتونی ؟"
دختر لب هاشو توی هم فرو کرد...و سرشو به معنی بله تکون داد. از اینکه باعث همچین دروغی بود شرمنده بود . سرشو انداخت پایین. + ببخشید اوما. میدونم دوست داشتی یه دختر باهوش داشته باشی که باعث افتخارت بشه. ولی من احمق هیچ وقت نتونستم باعث افتخارت بشم. معذرت میخوام. اما...اما اخه خودت میدونی که همه تلاشمو میکنم.. ولی نمیشه... " مادر با ناراحتی به دخترش نگاه کرد و بغلش کرد. _ تو بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی باعث شدی بهت افتخار کنم. وقتی داستاناتو از توی رادیو گوش میدم بهت افتخار میکنم. وقتی جلوی کارای بد پدرت وایمیستی بهت افتخار میکنم... وقتی از من دفاع میکنی بهت افتخار میکنم... باهوش و خوب بودن که فقط به گرفتن نمره ۲۰ نیست. از نظر من تو باهوش ترین ادم توی دنیایی..." دختر اشکاشو پاک کرد و محکم مادرشو بغل کرد. مامان بازو های دخترشو گرفت و از بغلش بیرونش اورد و با چشمای اشکی به چشمای خوشگل دخترش نگاه کرد. نزدیکش شد و پیشونیشو بوسید. و بعد برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت : داستانتو تموم کردی ؟ دوستم گفته باید فردا بهش تحویل بدیما.. + یه کوچولوش مونده. فکر کنم تا نیم ساعت دیگه تموم بشه. " به سمت اتاق کوچکش رفت و برگه های داستان جدیدش رو با یه مداد اورد. دوباره روی مبل کنار مادرش نشست و مشغول نوشتن شد. مامان بلند شد و گفت : میرم ظرفا رو بشورم ." دختر با گفتن باشه ای زیر لب به نوشتن ادامه داد..
با خوشحالی برگه هارو دست مادرش داد . مادر اسمشو اروم زمزمه کرد : دنیای کوچک ما.." مشغول خوندن شد... وقتی تموم شد با لبخندی سمت دخترش برگشت و گفت : عالیهه... خیلی قشنگه. + مرسی اوما. " مامان با یاد اوری قسمتی از داستان گفت : کریسمسو دوست داری مگه نه...+ اره خیلی.. اون درخت خوشگلش با کلی چیزای قشنگ که بهش اویزونه...چراغای رنگی و کلی کادوی زیرش...و مخصوصا جمع شدن یه خانواده کنار هم و جشن گرفتنش... _ این یه ماه کلی اضافه کاری کردم. به بابا نگو اما میخوام برای کریسمس یه درخت بگیرم که باهم تزئینش بکنیم و جشن بگیریم ." دختر با ذوق خیلی زیاد به مادرش نگاه کرد که باعث شد مامان لبخند بزنه .. + واقعااا ؟؟ پس ...بابا چی ؟ _ یکم بهش پول میدم تا بره و به کاراش برسه... و بعدش منو تو یه جشن خوشگل دونفره میگیریم. " با خوشحالی بغل مامانش پرید و بلند گفت : مرسییی مامانی. " از تصور گرفتن اولین جشن کریسمسش خیلی ذوق داشت. بلند شد و به دور و ور نگاه کرد. + پس باید کلی خونه رو اماده کنیم. از همین الان یکم اینجاهارو تمیز میکنم..." بلند شد و با خنده سمت اشپزخونه رفت .. مامان خندید و گفت : از دست تو دختر..."
غروب بود. دختر تازه کارشو تموم کرده بود. وسایل تمیز کاریو سرجاش گزاشت و با دستش عرق پیشونیشو پاک کرد. کنار پنجره رفت و بیرونو نگاه کرد. با ذوق سمت مادرش برگشت و گفت : اوماااا. داره برف میاد... " مامان که بخاطر سردردش روی مبل دراز کشیده بود بلند شد و کنار دخترش بیرونو نگاه کرد.. با خوشحالی سمت دخترش برگشت و بغلش کرد و باهم به برف بیرون نگاه کردند. _ این اولین برف ساله... " + خیلیی قشنگه. میخوام برم برف بازی. _ ای شیطون بزار اول بشینه...الان که کاری نمیتونی بکنی.." دقایقی گذشته بود و اونها هنوز داشتند بیرونو نگاه میکردند که صدای در اومد... دختر با یاداوری صبح اب دهنشو قورت داد. مامان سمت دخترش برگشت و بازوهاشو گرفت : میدونی که باید چیکار کنی؟ " دختر با حرکت سرش تایید کرد. مامان رفت و درو باز کرد و سلام کرد. کمی نزدیک تر رفت. با دیدن چهره پدرش ترسید. اون...مست بود... اروم سلام کرد. بابا بدون جوابی رفت و روی مبل ولو شد و گفت : قهوه بیار برام ." مامان سمت اشپزخونه رفت... دختر سمت اتاقش رفت و برگه امتحانیو برداشت. دستشو روی قلبش گزاشت ، چشماشو بست و چند تا نفس عمیق کشید. باید امشبو سالم میگذروند. تونست کمی استرسشو پنهان کنه. از اتاق بیرون رفت و سمت پدرش رفت و اروم صداش کرد.+ ابوجی ؟ " بابا چشماشو باز کرد و بهش نگاه کرد. با چشم تو چشم شدن باهاش ترسید. اب دهنشو قورت داد و لبخندی زد و گفت : اینو ببین . " برگه رو داد دستش. لبخندش تبدیل به لبخندی دندون نما شد و با خوشحالی گفت : امتحانمو ۲۰ گرفتم . " بابا پوزخندی زد که باعث شد بیشتر بترسه. × بیست شدی ؟ + ب..بله. " بابا بلند شد..با استرس چند قدم کوتاه عقب رفت. بابا چند قدم اروم بهش نزدیک شد و گفت : ولی من چیزای دیگه ای رو شنیدم. " با لحن ترسناکش توی دلش خالی شد. با ترس لبخند زورکی زد و گفت : چ..چی ؟
× کی به خودت اجازه دادی که به من دروغ بگی؟ " دست هاش شروع به لرزیدم کردن . + ا.اما..م..من..." با صدای دادش کل بدنش لرزید : × مدیر مدرست بهم زنگ زد. بهم گفت نمره افتضاحتو...گفت که نمیتونی درس بخونی...هیچی ازش نمیفهمی..گفت که همه تلاششونو کردن...گفت که تو عقب موندگی ذهنی داری و بیشتر از این نمیتونن توی مدرسشون نگهت دارن...گفت تو اخراجی..میفهمی ؟؟؟" از داد وحشتناکش اشک هاش روی گونه هاش فرود اومدند و بیشتر توی خودش فرو رفت. با صدای شکستن چیزی سریع سرشو سمت صدا برگردوند و مادرش رو دید که لیوان قهوه از دستش افتاده و داره بهشون نگاه میکنه...بابا سمت مامان رفت و سیلی محکمی بهش زد که روی زمین افتاد. بلند فریاد زد : این دختریه که تربیت کردی. یه عقب مونده بی خاصیت...یه اضافه توی دنیا. من میرم پول در میارم که پول مدرسشو بدم بعد این وضع درس خوندنشه...به اندازه کافی گند کشیدین به زندگیم بعد دروغ گفتنم یادش میدی ؟؟؟ " با ضربه بعدی که به مادرش خورد قلبش شکست...قطره اشکی از چشمش چکید. خیلی ترسیده بود اما نمیزاشت بیشتر از این درد بکشه.. نمیزاشت بیشتر از این به عزیزترین کسش صدمه بزنه و اونو ازار بده. رفت و با دو دستش بازوی پدرشو گرفت و گفت : ابوجی خواهش میکنم اومارو نزن. اونکه گناهی نداره. هیچ وقت بهم دروغ گفتن یاد نداده . من خودم نمرمو دستکاری کردم چون میترسیدم. اون از هیچی خبر نداره. تقصیر اون نیستش که من عقب موندم. تقصیر خودمه...بخاطر منه..منو بزن.. هرکاری میخوای باهام بکن ولی لطفا به اوما صدمه نزن.." با پوزخندی برگشت و بهش نگاه کرد. دختر دست هاش رو پایین اورد.. با ترس عقب رفت. تا جایی که به دیوار برخورد کرد. دید که پدرش چاقوی جیبی کوچکی رو از توی جیبش در اورد و نزدیکش شد...از ترس قطره اشکی از چشمش چکید. چشماشو بست و روی هم فشار داد..."
زمین پر از برف بود...جلوی در خونه روی زمین افتاده بود . اون ده دقیقه براش به اندازه ده سال گذشت...صدای قهقهه های پدرش توی ذهنش اکو میشد. دستشو روی شکمش که ازش خون میومد فشار میداد. دست دیگشو دراز کرد... پاشو روی زمین فشار داد و خودشو به سختی به سمت ته کوچه بن بستشون کشید. رد خونش روی برف های زمین مونده بود. وقتی به ته کوچه رسید. به سختی نشست و خودشو به دیوار تکیه داد و پاهاشو جمع کرد. تنها چراغ توی سر کوچه بود ... همه جا تاریک بود و هیچکس نمیتونست ببینتش... همه جا رو تار میدید. هنوز داشت برف میومد...سردش بود...از سرما میلرزید. خودشو روی زمین جمع کرده بود و دستشو روی زخم شکمش گزاشته بود... درد داشت...خیلی زیاد..برف اطرافش قرمز شده بود. سرش پایین بود و اولین بار بود که برف قرمز میدید. لبخند تلخی زد و قطرات اشک روی صورتش میریختند و باعث میشدند زخم روی صورتش بیشتر بسوزه..نمیخواست مامان ازش دفاع کنه ولی حالا که کرده بود عذاب وجدان داشت. میترسید بلایی سرش بیاره... نفس کشیدن براش سخت شده بود. نمیتونست فریاد بزنه و کمک بخواد... هیچ توانی نداشت.. لحظه به لحظه ضعیف تر میشد... و بیشتر درد میکشید.. دندوناش از سرما بهم میخورد.. چشماشو بسته بود و بهم فشار میداد...کسی نمیدونه اون لحظه به چی فکر میکرد...ولی شاید داشت خودشو برای مرگ اماده میکرد..این کار برای اون دختر نوجوون خیلی زود بود...ارزو های بزرگی داشت که میخواست بهشون برسه... رویای زندگی خوبی رو داشت که برای خودشو مادرش بسازه...زندگی بدون ترس..بدون غم و بدون مشکل مالی...زندگی که بتونه خودش باشه و خوشحالی مادرشو از ته دل ببینه...زندگی بدون پدرش...
دستی رو روی شونش حس کرد. چشم هاشو باز کرد و با سختی و بیحالی سرشو بالا اورد و چشم های بی حالشو به فرد رو به روش دوخت... همه لباس هاش مشکی بود. مطمئن بود توی اون تاریکی نمیتونه درست ببینتش..مخصوصا که چشماش تار میدید. ولی اونو خیلی واضح میدید. حتی مشخص تر از اونی که بشه در کلمه واضح توصیفش کرد. وقتی به اطراف نگاه میکرد هیچی جز تاریکی نمیدید حتی برفای سفیدو که پنج دقیقه پیش به سختی میتونست ببینتشون.. دوباره چشمشو به اون فرد انداخت... ازش میترسید. کمی خودشو سمت چپ کشید و بیشتر توی خودش جمع کرد. ÷ لازم نیست ازم بترسی..+ ا..از م..من د..دو..دور شو..اوما..گ..گفته غ...غریبه ها..خ..خطر...خطرناکن.. ÷ من غریبه نیستم. مثل بقیه نیستم..+ تو..تو هم.. می..میخوای.. م..مثل..ب. بقیه.. اد..ادما.. ا..ازارم.. ب..بدی.. ب. .بگی..ع..عقب موندم..م..من ع..عقب مونده ن..نیستم. ÷ نه من نمیخوام اذیتت کنم. من میدونم ..میدونم تو ادم باهوشی هستی.. شاید باور نکنی ولی تو یه نابغه ای. + ن..نمیتونی..گ..گولم بزنی.." اون شخص کمی بهش نزدیک تر شد که بیشتر توی خودش جمع شد و بدنش بیشتر لرزید. ÷ فقط میخوام بهت کمک کنم. + ت..تو می..میخوای ب..بهم صد..صدمه بزنی..ل..لطفا تن.ت..تنهام ب..بزار. ÷ مثل اینکه نمیخوای به حرفم گوش بدی...منو نگاه کن.. " چونه ش رو گرفت و اروم سرشو بالا اورد. با چشمای بی حالش به فرد رو به روش زل زد. با دیدن بال های سیاه و بزرگ پشتش که برای اولین بار میدیدشون...نفس نفس زدناش تند تر شد سرشو پایین انداخت و با دستاش سرشو گرفت.. + ت..تو..تو..کی ..ه..هستی. ÷ بهت گفتم با بقیه فرق دارم..." دوباره سرشو گرفت و بالا اورد و به چشمای اشکیش نگاه کرد و اروم اشک هاشو پاک کرد. با صدای مهربونی گفت : به من نگاه کن...
با ریختن اشک های دختر روی گونش دوباره حرفشو تکرار کرد. دختر به چشم هاش نگاه کرد. مهربون و دلسوز بودن. ولی هنوز میترسید. ÷ بهم اعتماد کن . میدونم خیلی سردته..خیلی درد داری. خون زیادی ازت رفته. صورتت کامل سفید شده.. میتونم بهت کمک کنم. میبرمت به یه جای خوب. جایی که دیگه هیچ وقت دردی رو حس نکنی. جایی که بتونی همیشه شاد باشی. و دیگه هیچ وقت پدرتو نبینی. از این دنیای بی رحم نجاتت میدم. ولی باید خودت بخوای. فقط باید بهم اعتماد کنی. " دختر درحالی که دستای مرد صورتشو نگه داشته بود دیگه توانی براش اشک ریختن نداشت. میدونست همچین جایی وجود نداره..با عجز گفت : دا..داری..داری.. د..دروغ..میگی. ت..تنهام بزار.. و..ولم کن . ÷ اونجا رو نشونت میدم. فقط کافیه چشماتو ببندی. " دختر دوباره نگاهی به چشمای مرد انداخت و اروم چشم هاشو بست. جایی که میدیدو باور نمیکرد. خیلی زیبا بود. حس خیلی خوبی داشت.. زیبا ترین مکانی بود که تو عمرش دیده بود..قابل توصیف نبود. میتونست شادی و خوشبختی که توشه رو حس کنه. نمیخواست دیگه چشماشو باز کنه ولی با صدا زدن اسمش چشماشو باز کرد و دوباره به درد و سرمای شدیدش برگشت. + او..اونجا.. ک..کجاست.. چ.چطوری می..میدیدمش.. ا..اسممو از کج..کجا میدونی ؟ ÷ همه چیز زندگیتو میدونم. من یه انسان نیستم..یه چیزی فراتر از اون. یه فرشته..به جایی که دیدی میگن بهشت. دوست داری باهم بریم ؟ + ا..اما..او..اوما..اوما چی ؟ " مرد دستشو زیر صورتش قرار داد و با دست دیگش اروم دو چشمشو بست.. دختر دوباره همون مکانو دید. کمی که به اطراف نگاه کرد مادرشو دید. اونجا بود. حالش خوب بود. زخمی رو صورتش نبود... با باز شدن چشمش توسط مرد دوباره نگاهش کرد. مرد لبخندی زد و گفت : مادرت با میل و خواسته خودش همراهم اومد.. حالا میخوام ببرمت پیشش. میای ؟ " با بیشترین توانش لبخندی بیحالی زد و گفت : باهات...میام. "
این روز اخر دخترک بود . کسی که به اسم K.T میشناختیمش. دختری که تمام عمرش را با درد سپری کرد. حالا در کنار مادرش خوشحاله...و قرار نیست دیگه دردی رو حس کنه..در زندگیش لایق بهترین ها بود ولی حالا در زندگی پس از مرگش انها رو داره. اون دختر نابغه ای بود که هیچکس درکش نکرد...تنها بود..اما الان از تمام غم ها ازاد شده.. و خوشبخته.. طوری که همیشه ارزوشو داشت.. دخترک کار اشتباهی نکرده بود که اینطور در زندگیش زجر بکشه... این دنیای بی رحم لیاقت وجود اون رو در خودش نداشت... گاهی مرگ بد نیست. گاهی مرگ ترسناک نیست. از مرگ نترسید. مگر اینکه بدونید کسی رو ازار دادید و قلبش رو شکستید.. در این صورت لیاقتتون همین دنیای بی رحمه..همه کسانی که در این دنیا قلب دیگری رو شکستند...روزی پاسخگو خواهند بود.
خانم گوینده در حالی که اشک میریخت گفت : داستان به پایان رسید. نمیدونم این داستان واقعی بود یا نه.. ولی امیدوارم واقعی نباشه و باز داستان هایی از نویسنده عزیزمون به دستمون برسه.. بعد از استراحتی کوتاه برمیگردیم . " هدفون رو از روی گوشش برداشت و به گوینده دیگه که تازه رسیده بود داد. از استودیو خارج شد و به در تکیه داد. با خودش گفت : اگه این داستان واقعی باشه.. K.T نمیتونه نوشته باشدش. پس کار کیه .. واقعا اون مرده ؟ " اشک هاش دوباره روی صورتش ریختند. سعی میکرد اشک هاشو پاک کنه و اروم باشه. فکر میکرد تنهاست. ولی تهیونگ رو نمیدید که رو به روش ایستاده و با لبخند تلخی نگاهش میکنه..نمیدونست دیگه هیچ وقت داستان هایی که دخترک نوشته به دستش نمیرسه. هرگز نمیتونست حدس بزنه چه کسی این داستان رو براش اورده تا بقیه رو از مرگ دخترک باخبر کنه. ولی برای من و شما کاملا مشخصه. مگه نه ؟
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
63 لایک
این تنها داستانی بود که تونست اشک منو در بیاره🥲
مای هارتتتتت🥹
🥺💜🫂
میتونم با ذکر منبع تستت رو کپی کنم؟
نه شرمنده🫂
چشم ممنون❤
خیلی خوب بود اصلا محشر بود اشکم در اومد😪😔💔
مرسی خوشحالم خوشت اومده🫂💜❤
خیلی قشنگ بود
بی نظیر بود
میشه تک پارتی بیشتر بنویسی؟
مرسی خوشحالم خوشت اومده🫂🫂💜💜
چشم اگه تستچی منتشر کنه🥲
مرسی
عالی بود حرف نداشت 😱😱💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
مرسسیی💜💜
فقط یه کلمه میتونه این تک پارتی رو توصیف کنه و اونم بی نظیر هست
ممنونم🙃💜
عررررررر اره ندیدممممممبخیحححثکث.....نخوندمممم ول میدونم مث قبلیا عالیهههههه....عررررررر
عررررنلنیندنبنربم مرسیییی🥲🥺🫂💜
خب من میرم بمیرم....با اجازه....عرررررقمیخخیمیمسمککسکسکمسمنبننبث.....میخام عررررر بزنمممممیمیمییخ۸یخیسخخصخಥ‿ಥ
واقعا خیلی خوب بود اصن عالی بود
واحاااایییی
چطور میتونی همچین چیزی بنویسی:::)))))
مرسیی اجی خوشحالم خوشت اومده😅💜
ااا...همینطوری یهویی😁😂💜
مگه میشه یه داستان انقد کوتاه و زیبا باشه اخه؟
نه راستش اونقدرا هم خوب نیست ولی ممنون از نظرت 🙃💜
راستش رو بگم من اصن آدمی نیستم که راحت گریه کنم ولی واقعا سر این اشک ریختم🥲
خب فکر کنم این نشون میده که داستان قشنگیه😅💜
ببخشید ولی معیارم اینه که اگه داستانی بنویسم که اشک خواننده داستان رو در بیاره اون داستان خوبیه🥲😅💜
دیقا منم موافقم😂