
از زبان مرینت : تا کی آدرین باید منو نادیده بگیره و بره پیش .. مهم نیست ، آدرین خودش باید انتخاب کنه ، اونا زوج بهتری هستن برای هم منم دیگه باید از آدرین دست بردارم .. ( توی مدرسه ) خانم بوسیه : بچه ها تا چند ماه دیگه به سال بالا تری میرید ، باید برای سال بعد آماده بشید ، اما توی این چند ماه ما به یک اردوی مدرسه ای میریم بچه ها : خانم بوسیه ما به کجا میریم ؟ خانم بوسیه : ما از : برج ایفل ، موزه لوور ، کلیسای نوتردام ، کاخ ورسای ، تاق پیروزی و شانزلیزه دیدن میکنیم تا با جا های مهم و تاریخی کشور و شهرمون آشنا بشیم آخ خدا ! من که هر روز اینا رو میبینم ! آخه چند بار ؟
از زبان آدرین : من همه اینجا ها رو مثل کف دستم میشناختم ، هر روز باهاش سر و کار داشتم رفتم سمت مرینت و آروم گفتم : من اینجا ها رو خیلی خوب میشناسم ، میتونم راهنمای تو باشم 😊 مرینت : ممنون آدرین اما من لازم ندارم 😊 از زبان مرینت : من خودم مثل کف دست همه اینجا ها رو میشناختم بعد آدرین میخواست راهنمای من باشه ؟ این دیگه مسخرس ! فوق مسخرس ! ( من : چرا تیکه کلام کلویی رو میگی ؟ مرینت : خوب راست میگم ، اما از کلویی متنفرم ! ، اصلا حرفمو پس میگیرم من : باشه بابا ! ادامه داستانو تعریف کن ! ) اوف ! من خیلی کار دارم ، من که همه اینجا ها رو میشناسم پس بهتره من نرم گفتم : ببخشید خانم بوسیه اما میشه ما نیایم ؟ خیلی کار داریم ..
خانم بوسیه : نه مرینت ، همه باید باشن گفتم : چشم سر جام نشستم و سرم رو پایین آوردم بعد تیکی یواش گفت : مشکلی نیست مرینت منم با داد به تیکی گفتم : تو چی میدونی ؟ تمام کلاس به من نگاه میکردن ، بلند شدم و گفتم : ببخشید خانم بوسیه : مرینت انگار حالت خوب نیست ، مشکلی نداره ، میتونی نیای مرینت : ممنون خانم بوسیه رفتم خونمون ، توی راه تیکی به من گفت : چی شده مرینت ؟ مرینت : هیچی تیکی ، فقط یکم حالم گرفتس ، ببخشید خب ، چقدر من زود رنج شدم ، باید خودمو کنترل کنم فقط به چیزای خوب باید فکر کنم : ماکارون های خوشمزه ای که برای آدرین میپختم ، لباسای خوشگلی که برای آدرین میدوختم ، کادو های گرونی که برای آدرین میخریدم به خودم اومدم ، داشتم به چی فکر میکردم ؟ گریم گرفت ، تمام زندگیمو برای اون گذاشته بودم داشتم بدون صدا گریه میکردم تیکی که زیر دستم بود با اشکایی که روش میریخت بهم نگاه میکرد گفت : چرا گریه میکنی مرینت ؟ منم بدون اینکه چیزی بگم دویدم سمت خونمون و رفتم توی اتاقم کیفم رو پرت کردم روی صندلی و خودمو روی تخت انداختم و بلند گریه میکردم 😭😭😭 تیکی از کیف اومد بیرون
گفت : آخ سرم ! مرینت چرا منو پرت کردی ؟ منم گفتم : ببخشید همش باید به همه میگفتم ببخشید ، چرا وقتی اونا منو زجر میدن نباید بهم بگن ببخشید ؟ گریم بیشتر شد 😭😭😭😭😭 رفتم روی بالکن ، اشکام رو پاک کردم و به بیرون نگاه میکردم هوا سرد بود و ابری ، انگار میخواست بارون بباره یک قطره بارون روی صورتم ریخت اشکی که هنوز روی صورتم بود با اون قاتی شد ، قلقلکم میومد ، با دستم پاکش کردم گوشواره هامو در آوردم و گذاشتم کنار دیگه نمیتونستم بدون آدرین زندگی کنم ، چون زندگیم رو برای اون گذاشته بودم ، وقتی زندگیم برای اون بود پس جایی برای من نبود 😭 یک جورایی یک کلمه مشهور : اون بود ، اما با من نبود 💔 به همه فکر کردم ، اما برام مهم نبود ، چون اونا هم به من فکر نمیکردن پامو گذاشتم روی یکی از میله ها ، رفتم بالا ، خواستم خودمو پرت کنم پایین ، دیگه هیچی برام معنی نداشت ، فقط میخواستم انجامش بدم دیگه از هیچی نمیترسیدم خواستم بپرم ، اما .. من همه رو نجات میدادم ، چرا باید خودمو بکشم ؟ همون جور که روی میله ها وایساده بودم خواستم بشینم ، یکم برای چند ماه بعد فکر کردم ، من باید به سال بعد برم و زندگی کنم ، زیر بارون خیس شده بودم ، مو ها مو باز کردم تا زود تر خشک بشن ، دیگه بلند شدم تا از روی میله ها بیام پایین که یک دفعه ..
از زبان آلیا ، لوکا ، آدرین ، جولیکا ، رز ، میلن ، الکس ، کاگامی : آلیا : منو بچه ها برای سوپرایز کردن مرینت رفته بودیم خونشون ، میخواستیم برای مرینت یک جشن کوچیک برای مهربون بودنش بگیریم ، چون مرینت حالش خوب نبود و نمیتونست فردا به اردو بیاد میخواستیم حالشو خوب کنیم ، من دوربین گوشیمو روشن کردم و رفتیم توی اتاقش ، انگار توی بالکن بود ، به آدرین گفتم : تو زود تر برو ! آدرین رفت توی بالکن و گفت مرینت و بعد صدای جیغ مرینت اومد ، دویدیم سمت بالکن که دیدیم مرینت داره از روی میله ها میوفته پایین ! آدرین : رفتم سمت بالکن که دیدم مرینت روی میله ها وایساده ! گفتم مرینت ! که مرینت هول شد و جیغ کشید و از روی میله ها افتاد ! سریع دویدم سمتش تا بگیرمش اما بجز یکی از انگشتاش که به دستم خورد دیگه نتونستم بگیرمش ، اون آروم و سریع گفت : متاسفم ! دوست دارم آدرین 💔💔💔 از زبان مرینت : خواستم بیام پایین ، بلند شدم و روی پاهام وایساده بودم ، تا خواستم خودمو برگردونم سمت اتاق آدرین از پشت بهم گفت مرینت ! منم برگشتم و دیدم آدرین جلومه ! هول شدم و جیغ کشیدم که همه بچه ها اومدن توی بالکن ! دست و پامو گم کردم و افتادم ! هنوزم جیغ میکشیدم که آدرین اومد تا دستمو بگیره ، ساکت شدم ، بجز یکی از انگشتام که به دستش خورد نتونست دستمو بگیره ، با اشکی که توی چشمام بود به آدرین گفتم : متاسفم ! دوست دارم آدرین 💔💔💔 ، توی یک روز بارونی قرار بود بمیرم ، مطمئن بودم میمردم ، چشمام رو بستم و زیر لبم گفتم : خداحافظ زندگی ، سلام مرگ !
( فردای آن روز : ) از زبان آدرین : چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ اون منو دوست داشت ؟ چرا بهم نگفت ؟ همون طور که داشتم گریه میکردم و توی بالکن اتاق مرینت بودم دستم به چیزی خورد یک جعبه معجزه آسا بود ، بازش کردم ، معجزه گر کفشدوزک بود ! تیکی اومد بیرون و گفت : مرینت کجاس ؟ منم با گریه گفتم : اون .. اون مرده تیکی گفت : چی ؟ لیدی باگ . یعنی مرینت مرده ؟ گفتم : اون لیدی باگ بوده ؟ تیکی گفت : آره ، اون عاشقت بود گفتم : منم عاشقش بودم ! چرا نگفتی لیدی باگ مرینته ؟ تیکی گفت : چون نباید هویت هم دیگه رو میفهمیدین گفتم : اگه میدونستم همیشه باهاش بودم و عاشقش بودم ، اما دیگه دیره ، اون مرده ... عذاداری بزرگی برای مرینت گرفته بودن ، من رفتم جلو ، کنار قبرش ، بدون یک قطره اشک وایساده بودم ، خیلی آشوب بودم ، اما نمیخواستم گریه کنم ، قلبم درد گرفت ، دستم رو گذاشتم روی قلبم ، اما تا گذاشتم سریع بغض بزرگی گرفتم و پام شل شد و افتادم روی قبرش و بلند گریه کردم 😭😭😭 ، سرم رو گذاشتم روی قبرش و گفتم : چرا مردی ؟ 😭 چرا ؟ 😭 چراااااااا ؟😭؟😭؟ 😭 من عاشقت بودم ! چرا مردی ؟😭؟ بدون تو نمیتونم زندگی کنم ! بلند شو ! بلند شوووو😭ووووو !😭!😭!😭!😭! 😭😭 منو از اونجا بردن ، اما نمیخواستم برم ، اگه مرینت بر نمیگشت منم میخواستم برم پیشش ، منم میخواستم بمیرم 😭😭😭💔💔💔
از زبان روح مرینت : چشمام رو باز کردم ، بالای قبرم بودم ، همه داشتن گریه میکردن ، آلیا حالش بد بود و داشت فیلم مرگ منو میدید و فریاد میزد ، پدر و مادرم کنار قبرم بودن و همچنان گریه میکردن ، آدرین که خیلی گریه کرده بود چشاش گود افتاده بود ، اومده بود بالای قبرم ، یک قطره هم اشک نمیریخت ! رفتم و دستم رو گذاشتم روی قلبش که یکدفعه افتاد و شروع به گریه کرد ، دستشو گذاشته بود روی قبرم و التماسم میکرد برگردم ، آدرین رو هم بردن جای دیگه ای .. من خودمم میخواستم برگردم ، اما نمیتونستم ، دلم نمیخواست بمیرم ، میخواستم زنده باشم و زندگی کنم ، میدونستم دیگه دیر بود ، با فرشته ای که اومده بود دنبالم رفتم ، آروم گریه میکردم ، دلم میخواست برگردم ، اما دیگه دیر شده بود ، من مرده بودم ..... 💔
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بالاخره تو ی داستان مرینت مرد نه ادرین
کلمه فرار میتون جون یه آدمو بگیره
فرار از زندگی یعنی نابود کردن پلایر پشت سرت
قلبم تیر می کشه ❤❤❤
مگه از زبان روح مری داریم؟
اشکم در اومد😭😖
مگه از زبان روح مرینت هم داریممم 😐👻
ععععررر
🥲
عرررررر
خیلی قشنگ بود 😢😢😢🥲🥲🥺🥺
من واقعآ گریه کردم 😭
آجی میشی هیلدا ۱۴ سالمه
ممنون
اره حتما هانیه 13
عررررر
( ˘ ³˘)♥
آخ عالیـــــــــ بود آجوووو😍🥺
اشکممممم😭🥺
منم یه تک پارتی نوشتم منتشر شد بهش سر بزن❤
از زبان روح؟💔😂
اوکی باش
آخ اشکم در اومد😭
♥️