
اینم قسمت جدید چندتا شخصیت جدید داریم رایلی تیموتی،ملانی تیموتی و اشلی برنر خب امیدوارم خوشتون بیاد
کپیدم زیر پتو و از زیر پتو زیر چشمی تبی رو پایدم تبی سیگارش رو خاموش کرد و اومد خودشو رو تختش ولو کرد و گوشی گرفت دستش حالا چیکار کنم الانه که کلاسم شروع بشه خام عالم تبی در حالی که سرش تو گوشیش بود گفت:«کلاری لازم نیست خودتو قایم کنی میدونم دیشب اینجا خوابیدی حالا هم از برو بی زحمت.» یه چیزی که راجب من هست اینه که اصلاً خوشم نمیاد بهم دستور بدن پس کفرم در اومد از زیر پتو اومدم بیرون و گفتم :«من جایی نمیرم.» و دست به سینه و با تخم نشستم رو تخت
تبی شروع کرد خندیدن و گفت:«اره تو راست میگی.» بعد یه دفعه در باز شد و الکسا گفت:«خب حاضری برگردی؟» من انقدر عصبانی بودم که نفهمیدم چی شد گفتم:«نه من همینجا می میومنم.» اینو که گفتم تبی چشماش از تعجب گرد شد الکسا و جیسون خوشحال شدن و از اتاق رفتم بیرون و در رو بستن
تا به خودم اومدم تازه فهمیدم چه کندی زدم تبی:«دست مریزاد پرنسس کوچولو خیلی از هم خوشمون میاد هم اتاقی هم شدیم بعدشم تو مگه کلاس نداری برو دیگه.» با حرص بلند شدم و رفتم سر کلاس انقدر عصبانی بودم که سر کلاس شروع کردم نقاشی کردن و اصلاً متوجه اومدن معلم نشدم معلم اومد بالا سرم ایستاد و گفت:«چه نقاشی قشنگی خانوم ون سنت فکر کنم شما باید تو کلاس نقاشی باشید نه زیست شناسی.» داشتم از خجالت اب می شدم گفتم:«ام.....» که بغل دستیم گفت:«اقای نورمن راستش کار کلاری بی ربط هم به زیست شناسی نیست ها داره درخت میکشه خب درختم جون داره دیگه.» اقای نورمن:«درسته رایلی.» بعدم رو به من کرد و گفت:«خوبه رایلی نجاتت داد وگرنه بیرونت میکردم دیگه هم سر کلاس من نقاشی نکش.» و رفت جلوی کلاس و ادامه درس رو داد
بعد از کلاس رفتم پیش رایلی و گفتم:«منو میشناسی پس لازم نیست خودمو معرفی کنم و ازت ممنونم که نجاتم دادی رایلی.» رایلی:«خواهش می کنم. من دیگه باید برم پیش خواهرم.» منم رفتم ببینم الکسا در چه حاله وقتی پیداش کردم دیدم داره با جیسون غذا میخوره منم رفتم یه گوشه تک و تنها نشستم که الکس اومد پیشم نشست گفت:«سلام چطوری؟» من با من من گفتم:«خو..خوبم» گفت:«دوست داری قدم بزنیم؟» سرم رو به نشونه تایید نشون دادم وقتی خواستم برم چشم به تبی افتاد گفتم:«یه لحظه یه کاری دارم.»
رفتم نزدیک تبی تبی منو دید و گفت:«پرنسس کوچول.....» و من محکم زدم تو صورتش
از زبون الکسا همه ی بچه ها در حال غذا خوردن بودن که یه دفعه کلاری زد تو صورت تبی دویدم پیشش و گفتم:«دختر چیکار کردی زدی صورتش رو به فنا دادی بیا ببینم.» و دستش رو کشیدم و بردم تو اتاقم نشوندمش رو تخت و خودمم کنارش نشستم و ازش پرسیدم:«دقیقا داشتی با خودت چی فکر میکردی منم در جریان بزار.» گفت:«هیچی فقط تا میبینمش حرصم در میاد اینکه جلوی خودم رو بگیرم تا نزنمش خیلی سخته.» ما دستم زدم به پیشونیم و گفتم:«وااای خدا برو خودم گندتت رو جمع می کنم.» کلاری که رفت به پدرش زنگ زدم
از زبون کلاری:بعد از اینکه کلاسام تموم شد رفتم تو اتاقم و دوش گرفتم بعدشم ماده شدم که با الکس برم بیرون وقتی الکس منو دید گفت:«واییی چه خوشگل شدی.» من:«ممنون.» رفتیم پارتی خونه ی ملانی تیموتی وقتی رفتیم داخل یه دختر اومد و پرسید:«میتونم پارتنرت (یعنی همراه) رو ازت قرض بگیرم.» سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و خودم رفتم یه نوشیدنی برداشتم و رفتم رو پله ها نشستم که یکی از پشت گفت:«تنها اومدی؟» برگشتم دیدم....
یه پسر بود گفتم:«ام نه پارتنر دارم.» گفت:«پس چرا تنهایی؟» من:«داره با یه دختر میرقصه.» گفت:«با این موضوع مشکلی نداری؟» من:«نه.» گفت:«من شان هستم اسم تو چیه؟» من:«کلاری.» شان:«اسم قشنگی داری.» من:«مرسی.» دستشو دراز کرد و گفت:«افتخار میدی.» منم دستش رو گرفتم و رفتیم بین جمعیت
داشتیم می رقصیدیم که.......
بخاطر اینکه دیر شد ببخشید 😭
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وایییی بلاخره اومد😪 همینطوری ادامه بده👍 منتظر قسمت بعدیم 😍