7 اسلاید صحیح/غلط توسط: RENIY انتشار: 3 سال پیش 20 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
برای مسابقه داستان نویسی( 애가네⛓️🖤 )🍓 معنی اسم:من عاشق یه گربه شدم🐈😁 ژانر: فانتزی،عاشقانه،اکشن (اسلاید اضافه برای اینه که تیکه ای که باید از ادامش داستان رو مینوشتم رو توش نوشتم🍓)
همینجوری که داشتم توی کوچه های تنگ و تاریک راه میرفتم اون روزا رو یادم اومد... داشتم فک میکردم که اون روزا چیجوری گذشت که یهو...🍓
چشمم به یه گربه زخمی افتاد که یه گوشه داشت از درد ناله میکرد رفتم سمتش و گربه رو گرفتم تو بغلم و با خودم بردمش توی خونه زخمش عمیق بود یادم رفت بهتون بگم؟ من یه دامپزشکم اما زیاد توی این کار وارد نیستم رفتم و یه جعبه کمک های اولیه اوردم و شروع کردم شستن و باندپیچی زخم گربه ه کارم که تموم شد گذاشتمش روی تختم و رفتم بیرون تا براش غذا بخرم وقتی برگشتم از بالا به صدایی شنیدم اروم و پاورچین پاورچین رفتم بالا در اتاقم رو که باز کردم دیدم یه پسر با شلوار و بدون پیراهن تو اتاقمه و کمرش باندپیچی شده جیغ کشیدم و پسره متوجه حضورم شد سریع اومد و جلوی دهنم رو گرفت و گفت:«هیش هیش .» دستش رو گاز گرفتم پسره دستش رو از روی دهنم برداشت و گفت:«بابا منم همون گربه ای که زخمش رو باندپیچی کردی.» و با دست به زخمش اشاره کرد هاج و واج نگاش کردم و گفتم:«چی تو اونی؟» گفت:«اره دیگه.» اروم به پشتم نگاه کردم یه قیچی روی میز پشت سرم بود اروم اروم رفتم عقب و قیچی رو برداشتم و گرفتم سمت پسره و گفتم:«جلو نیا.» پسره گفت:«اوف ادمو به چه کارایی مجبور میکنیدا.» و یه دفعه....🍓
به همون گربه تبدیل شد داشتم شاخ در میوردم چشمام گرد شد گربه هه باز به پسره تبدیل شد و گفت:«دیدی؟خب من مایک ام و تو؟» گفتم:«هلنا.» گفت:«خب هانا توی این خونه چیزی برای خوردن پیدا میشه؟» گفتم:«برای گربه یا انسان؟» خندید و گفت:«خودت چی فکر می کنی؟» گفتم:«رفته بودم غذای گربه بگیرم و البته گرفتم ولی حتی به ذهنم خطور هم نکرد که تو یه گربه باشی که به ادم تبدیل میشی.» یه چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم بعد مایک گفت:«خب تو یه انسانی پس طبیعتاً غذای انسان داری درست؟» دستم رو به نشونه اره نشون دادم مایک دستم رو تا اشپزخونه کشید و برد بعد از توی یخچال یه سری خوردنی برداشت و تا تهش رو در عرض یک دقیقه خورد بعد هم اروغ زد گفت:«ببخشید اخه از صبح تا حالا هیچی نخوردم.» گفتم:«چرا؟» گفت:«صبح با یه گربه مثل خودم دعوا داشتم و زخمی شدم ما گربه ها وقتی زخمی بشیم نمیتونیم تبدیل بشیم برای همین کل روز یه گوشه افتاده بودم تا اینکه تو منو پیدا کردی واقعاً نمیدونم چیجوری ازت تشکر کنم.» گفتم:«تنها چیزی که میخوام اینه که از خونم بری بیرون چون مغزم نمیتونه این حجم از اطلاعات رو هضم کنه.» مایک یه لحظه متعجب شد و بعد بدون گفتن حرفی از خونه ام رفت بیرون....🍓
بعد از رفتنش رفتم تو تختم احساس بعدی داشتم که اونطوری باهاش رفتار کردم اما یه حس دیگه ای هم داشتم که تا حالا نداشتم هرچی تلاش کردم بفهمم این چه حسی نتونستم سعی کردم ذهنم رو از مایک خالی کنم تمام زورم رو زدم ولی حتی یک کلمه از حرفاش هم از یادم نرفت کمک کم در حال تلاش خوابم برد صبح که بیدار شدم با خودم گفتم شاید همش خواب بوده ولی حتی اگه نگاهم به میز نیفتاد متوجه میشدم که نیست بالشتک رو گذاشتم رو صورتم و جیغ کشیدم اما با خودم گفتم:«خب مشکلش چیه که یه گربه دیده باشی که به انسان تبدیل میشه به من که صدمه ای نمیزنه اخه من چقدر احمقم.» از تختم بیرون اومدم هوا بارونی بود چترم رو برداشتم و رفتم همونجایی که مایک رو پیدا کردم خبری از مایک نبود دور بر رو هم نگاه کردم بازم خبری از مایک نبود جاهای بیشتری رو دنبال مایک گشتم اما پیداش نکردم تا حدودای ساعت 8 شب دنبال مایک گشتم دیگه وقتش بود برگردم خونه وقتی داشتم برمیگشتم یه چیزی به شلوارم چنگ زد وقتی برگشتم مایک رو دیدم که تو دهنش یه گل رز قرمز بود گفتم:«چه کیوت و ناز.» گل رو از مایک گرفتم و دوتایی راه افتادیم سمت خونه....🍓
وقتی رسیدیم تو همون کوچه تنگ و تاریک مایک از گربه به انسان تبدیل شد ایستادم و بغلش کردم و گفتم:«من خیلی معذرت میخوام که از خونه ام پرتت کردم بیرون.» مایک هم گفت:«اشکال نداره اون لحظه احتمالاً خیلی متعجب و دست پاچه شده بودی.» از بغل مایک اومدم بیرون که پنج تا گربه همراه هم اومدن سمت ما و یه دفعه....🍓
تبدیل شدن به ادم اونا دقیقاً مثل مایک بودن مایک منو پشت خودش قایم کرد و گفت:«پشتم بمون.» بعد هم رو به اون پنج تا گفت:«چی از جونم میخواید؟» جلو ترین گربه که به نظر سر دسته سوم بود گفت:«تو رو مرده و اون خانوم کوچولو رو زنده.» مایک گفت:«مگر اینکه از رو جنازه ام رد بشید.» هر پنج تا با هم زدن زیر خنده و گفتن:«این دقیقاً چیزیه که ما میخوایم اینکه از رو جنازه ات رد بشیم.» مایک اروم بهم گفت:«هر وقت بهت علامت دادم سریع فرار کن و برو خونه و در و پنجره ها رو قفل کن.» روش رو برگردوند سمت اونا و بعد داد زد:«حالاااااا.» من شروع کردم فرار کردن همینطور که فرار می کردم یه نگاه به پشت انداختم و دیدم مایک و اون پنج تا در حال کتک کاری ان ولی وایستا یکیشون نیست ایستادم و برگشتم سمت مایک و سعی کردم پنجمی رو پیدا کنم که یه چیزی خرد به پشت سرم و بیهوش شدم....🍓
وقتی بهوش اومدم توی بیمارستان بستری بودم کسی کنارم نبود و چیز زیادی از دیشب یادم نمیومد که صدای گربه شنیدم و تک تک لحظات دیشب یادم اومد و حتی یادم افتاد که در اخرین لحظه های بیهوش شدنم یکی از اون پنج تا مایک رو خیلی بد زخمی کرد روی تخت نشستم یه مقدار سرم گیج میرفت ولی سعی کردم بلند شم به زور تا اتاق دکتر رفتم و بعد از کلی جر و بحث بالاخره برگه ی ترخیص رو گرفتم و شروع کردم گشتن دنبال مایک یه یه ساعتی دنبالش گشتم بعد بخاطر ضربه ای که سرم خورده بود یکم سرم گیج میرفت رفتم خونه چشمم به لکه های خونی که روی پله بود افتاد وقتی خواستم در رو باز کنم دیدم در بازه رفتم داخل دیدم لکه های خون تا روی پله ما ادامه داره از پله که رفتم بالا و لکه های خون رو تا حموم دنبال کردم در حموم رو که باز کردم دیدم مایک زخمی روی زمین افتاده رفتم سمتش انگار بیهوش بود رفتم جعبه ی کمک های اولیه رو اوردم اما نگران بودم که نکنه به مایک صدمه بزنم چون دختر نیستم و دامپزشکم اما گفتم جهنم بهتره تلاشم رو بکنم بعد از چندین دقیقه بالاخره کارم تموم شد لباس مایک رو عوض کردم و گذاشتمش رو تخت و کنارش دراز کشیدم و اصلاً نفهمیدم که کی خوابم برد.....🍓پایان داستان توی نتیجه 🤗
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (1)