Name:دختری ازجنس جادو🧚🏻♀
Part:6
*Asal*
ساعت ۵ عصر
اوووف بالاخره تموم شد خودمم باورم نمیشه تونستم خونه ی به این بزرگی رو تو چند ساعت تموم کنم/:
حالا میرم یکم استراحت کنم کل بدنم درد میکنه بعد از اینکه بیدار شدم درسامو میخونم. کم کم داشت خوابم میبرد تا اینکه ی پرنده ی عجیب محکممممم خورد به شیشه رفتم پنجره رو باز کردم وبرش داشتم تا حالا ی همچین پرنده ای ندیده بودم.
پرندهه یدفه پرواز کرد به من نگا کرد بعد با بالش به بیرون اشاره کرد.
از تعجب خشکم زدههه بوود یعنی چیی. هی با سر به بیرون اشاره میکرد شاید میخواست باهاش برم دو دیقه که چیزی نیس میرم و میام.
پس لباشامو پوشیدم برم که دم در به ی نفر خوردم سرمو بلند کردم دیدم نادیا و دایانا با چن تا از صمیمی ترین دوستاشون که اونام مث خودشون از دماغ فیل افتاده بودن. سلام کردم خواستم برم که گفت: شنیدیم تولد توام امروزه برگشتم سمتشون که ادامه داد اومدیم تبریک بگیم مطمئنم کسیو نداری که بهت تبریک بگه و برات جشن بگیره برا همین ی کیک کوچولوام برات آوردیم ی کاپ کیک کوچولو گرفت سمتم ولی قبل از اینکه بگیرمش کیکو کوبوند تو صورتم با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
+ احمق مرض داررری؟؟؟؟
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
مثل همیشه عالی ❤✨ میگم اگه برای داستانت عکس بزاری و یکم طولانی تر بنویسی خیلی بهتره 😊✨
ممنون :heart: حتما سعی میکنم از امروز روزی دو پارت باهم بذارم