
چیزی نمیگفت فقط گریه میکرد گفتم حالا که تو چیزی نمیگی من میگم،علیرضا من اشتباه کردم اون شب میخواستم بهت بگم منم عاشقتم و بهت علاقه دارم ولی یه فکر احمقانه به سرم زد که تورو امتحان کنم برای همین بهت گفتم حسی بهت ندارم در صورتی که اینطور نیست من عاشقتم علیرضا من دوست دارم میدونم که تو هم هنوز به من علاقه داری پس لطفاً دیگه گریه نکن خواهش میکنم...از دید علیرضا...مرینت اومد و منو چسبوند به دیوار نمیذاشت اشک هامو پاک کنم هیچ چیز نمیگفتم اون گفت علیرضا من بهت علاقه دارم، عاشقتم اون شب یه کار احمقانه کردم من دوست دارم.اصلا به گوش هام اعتماد نمیکردم نه این حقیقت نداشت گفتم حالا که دیدی یه پسر ضعیف شدم اومدی بهم علاقه نشون بدی و دلت بحال من سوخته من باور نمیکنم تو منو دوست داشته باشی.گفت باشه الان بهت ثابت میکنم. گفتم چییی؟ که اون اومد جلو و لبمو بوسید
من توی شک بودم بعد از یک دقیقه ازم جدا شد منو ول کرد و گفت حالا چی باورت شد من دوست دارم؟چیزی نگفتم میخواست بره که دستشو کشیدم و آوردمش بغل خودم محکم گرفته بودمش گفتم من عاشقتم مرینت.گفت منم عاشقتم علیرضا. بعد دوباره لب همو بوسیدیم،رفتیم بیرون پیش پدربزرگ اون گفت چیزی شده چرا هر دوتون خوشحالین؟با هم بغلش کردیم گفت بچه ها اتفاقی افتاده ؟ از بغلش بیرون اومدیم و گفتیم ممنون که کمک کردین ما به هم برسیم.بعد دست همو گرفتیم پدربزرگ لبخندی زد و گفت پس بالاخره این دو عاشق ما به هم رسیدن.خندیدیم،داشتیم برای شام وسایل میگرفتیم که یه دختر اومد سمت من مرینت پشت سر من بود دختره گفت تو همونی نیستی که میتونی تبدیل به موجودات فضایی بشی؟ گفتم چرا خودم هستم.گفت من عاشقتم.یهو بدون اینکه چیزی بگه لبمو بوسید سریع خودمو ازش جدا کردم و گفتم این چه کاریه میکنی من دوست دختر دارم نباید اینکارو میکردی.
دختره رفت ولی مرینت ناراحت بود دستشو گرفتم و بردم بیرون گفتم مرینت لطفا حرفمو باور کن من کاری نکردم اون یهو منو بوسید منم سریع اونو دور کردم خواهش میکنم مرینت من خیانت کار نیستم....همش منو صدا میزد و میگفت علیرضا،علیرضا یهو یه سیلی بهم زد من صورتمو گرفتم و سرمو انداختم پایین دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو آورد بالا لبمو بوسید و گفت علیرضا ببخشید که بهت سیلی زدم ولی اینجوری که گوش نمیدادی علیرضا من پشت سرت بودم همه چیزو شنیدم میدونم تو کاری نکردی.گفتم پس چرا ناراحتی؟ گفت چیزی نیست بیا بریم پدربزرگ منتظره.رفتیم با پدر بزرگ شام خوردیم بعد چادر انداختیم و خوابیدیم من و مرینت توی یه چادر خوابیدیم ولی جدا از هم تقریبا نیمه های شب بود که با صدای مرینت از خواب پریدم انگار داشت کابوس میدید میگفت نه علیرضا
منو ترک نکن تو گفتی منو رها نمیکنی پس چیشد.سریع رفتم یه لیوان آب آوردم یکم دستمو خیس کردم و پاشیدم روی صورتش از خواب پرید لیوان رو بهش دادم نمیخواستم یاد اون خواب بیافته نصف لیوان رو خورد و بقیش رو بهم داد نشسته بودم روی جای خوابم گفتم مرینت بیدارت کردم یه چیز مهم بهت بگم من هیچوقت ترکت نمیکنم حتی اگه بمیرم.گفت اگه اون دختر از من بهتر باشه چی؟گفتم بهترین تویی بهتر از تو وجود نداره.خیلی خوشحال شد پرید بغلم و گفت ممنونم علیرضا.اونقدر محکم بغلم کرده بود که لیوان از دستم در رفت و جامو خیس کرد گفت ببخشید حواسم نبود.گفتم اصلا اشکالی نداره میرم عوضش میکنم.میخواستم بلند بشم که مرینت دستمو گرفت گفت علیرضا میشه؟
گفتم چی؟رفت اونورتر و گفت میشه؟ داشت بهم میفهموند برم پیشش بخوابم کل وجودم سرخ شده بود مرینت فهمید خجالت کشیدم گفت علیرضا میدونم یکم زوده ولی میخوام بهت عادت کنم.چیزی نمیگفتم منو کشید پیش خودش گفت خواهش میکنم.تا به خودم اومدم دیدم اون توی بغلمه و سرشو روی سینم گذاشته من فقط موهاشو نوازش میکردم که دیدم خوابش برده ولی من نه همش توی فکر مرینت بودم تا خود صبح بی خوابی کشیدم. صبح شد بلند شدم دیدم همه خوابن تبدیل به یه موجود سریع شدم رفتم صبحونه گرفتم و اومدم دیدم پدربزرگ بیدار شده و داره مرینت رو بیدار میکنه تا منو دید گفت کجا بودی؟گفتم رفتم صبحونه بگیرم.لبخندی زد مرینت بیدار شد و صبحونه خوردیم پدربزرگ گفت امروز میریم به دیدن یه دوست قدیمی.گفتیم باشه.سوار ون شدیم من دور از مرینت نشستم خجالت میکشیدم با اون اتفاق دیشب باهاش چشم تو چشم بشم همش هم خوابم میومد آخه بی خوابی کشیده بودم وقتی رسیدیم دیدم یه دهکده بود همه دختر های این دهکده هم بیرون بودن چندتاشون وقتی از کنارم رد میشدن بهم نگاه میکردن،تا مرینت اومد بیرون دستشو گرفتم وقتی بهم نگاه کرد بهش لبخند زدم اونم همینطور با هم دنبال پدربزرگ رفتیم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)