میبینی مرینت با اینکه تو قلبشو شکستی ولی بازم بهت علاقه داره و براش مهمی.سرمو انداختم پایین.داشتیم اطراف رو نگاه میکردیم که دیدم علیرضا روی یه صندلی کنار خیابون نشسته به پدربزرگ گفتم اونم گفت خب وقتی خودش نمیخواد باید به زور بیاریمش.رفتم روبروی علیرضا وایسادم تا منو دید خواست فرار کنه ولی پدربزرگ دستشو گرفت علیرضا چیزی نمیگفت پدربزرگ گفت علیرضا وقتشه به حرکت ادامه بدیم.تعجب کردم همین چرا چیزی درباره اومدنش به اینجا نگفت.شب بود اصلا خوابم نمیبرد علیرضا بلند شد که بره آب بخوره وقتی برگشت یه چیزی گذاشت کنارم یه کاغذ بود نوشته بود مرینت ببخشید که گفتم ازت بدم میاد و باهات اون طوری حرف زدم ناراحت و عصبانی بودم امیدوارم منو ببخشی.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
خواب به این خوبی چرا از خواب پرید
قشنگع رف تو لیستم
🥰