
میبینی مرینت با اینکه تو قلبشو شکستی ولی بازم بهت علاقه داره و براش مهمی.سرمو انداختم پایین.داشتیم اطراف رو نگاه میکردیم که دیدم علیرضا روی یه صندلی کنار خیابون نشسته به پدربزرگ گفتم اونم گفت خب وقتی خودش نمیخواد باید به زور بیاریمش.رفتم روبروی علیرضا وایسادم تا منو دید خواست فرار کنه ولی پدربزرگ دستشو گرفت علیرضا چیزی نمیگفت پدربزرگ گفت علیرضا وقتشه به حرکت ادامه بدیم.تعجب کردم همین چرا چیزی درباره اومدنش به اینجا نگفت.شب بود اصلا خوابم نمیبرد علیرضا بلند شد که بره آب بخوره وقتی برگشت یه چیزی گذاشت کنارم یه کاغذ بود نوشته بود مرینت ببخشید که گفتم ازت بدم میاد و باهات اون طوری حرف زدم ناراحت و عصبانی بودم امیدوارم منو ببخشی.
نفس عمیقی کشیدم و چشم هامو بستم ولی خوابم نمیبرد یه ساعت گذشت بلند شدم رفتم به علیرضا نگاه کردم خیلی معصوم خوابیده بود چشم هاش خیس بود مطمئنم قبل از خواب داشته گریه میکرده نمیدونم چرا ولی پیشونیشو آروم بوسیدم و رفتم خوابیدم...از دید علیرضا...خواب عجیبی دیدم خواب دیدم منو مرینت دست در دست هم داریم قدم میزنیم بعد مرینت سر منو میگیره و لبمو میبوسه وقتی این صحنه رو دیدم از خواب پریدم دیدم پدربزرگ بیداره و داره رانندگی میکنه مرینت هم خوابه رفتم پیش پدربزرگ صندلی کناری نشستم پدربزرگ گفت خب بیدار شدی خوب خوابیدی؟گفتم هی بد نبود .هنوز بابت اتفاقات ناراحت بودم خیلی ناراحت توی سینم غم زیادی بود پدربزرگ گفت علیرضا دیروز چیشده بود؟
گفتم پدربزرگ اصلا نمیخوام درباره دیروز حرف بزنم.گفت باشه ولی چرا مرینت رو نجات دادی فکر میکردم با رد کردن تو دیگه برات مهم نباشه.گفتم پدربزرگ شما بهتر میدونید که وقتی کسی عاشق یکی بشه حتی اگه اون بخواد بکشتش باز هم بهش علاقه داره.پدربزرگ چیزی نگفت و به رانندگی ادامه داد،داشتیم به توقفگاه بعدی میرفتیم که توی راه یه خونه آتیش گرفته بود پدربزرگ ایستاد و به من نگاه کرد فهمیدم میخواد چی بگه یه موجود شدم و رفتم اونارو نجات دادم وقتی زمانم تموم شد تبدیل به خودم شدم یه دختر اومد سمتم و گفت ممنونم که نجاتم دادی بغلم کرد خواست منو ببوسه که گفتم صبر کن دختر جون من خودم دوست دختر دارم اینکارو نکن اون دختر ناراحت شد و رفت من چرخیدم که برم پیش پدربزرگ که با چهره مرینت مواجه شدم...از دید مرینت...با صدای آتش سوزی از خواب پریدم
دیدم علیرضا تبدیل به یه موجود آبی شده و داره آتیش رو خاموش میکنه بعد از کارش تبدیل به خودش شد داشتم میرفتم پیشش که یه دختر اونو بغل کرد خواست اونو ببوسه که علیرضا گفت من دوست دختر دارم.اون دختر هم رفت وقتی علیرضا چرخید با چهره من مواجه شد چیزی نگفت فهمیدم بخاطر حرفش خجالت کشیده پس دست گذاشتم روی شونش و گفتم کارت عالی بود زود باش بیا پدربزرگ منتظرته.حرکت کردیم علیرضا آخر ون نشسته بود و زانوهاشو بغل کرده بود و آروم اشک میریخت دیگه نمیتونستم تحمل کنم برای همین رفتم پیشش...از دید علیرضا...وقتی به اون دختره گفتم دوست دختر دارم منظورم مرینت بود اون حرفمو شنید ولی اصلا به روی خودش نیاورد پس واقعا هیچ حسی به من نداره،من همیشه بهش احترام میذاشتم همیشه توی تولدش بهترین هدیه هارو میخریدم هدیه هایی که خودم آرزوم بود از خود گذشتگی میکردم تا پیشش مقامم بالا بره تا بالاخره بتونم یه روزی بهش بگم دوسش دارم ولی حالا که خودش فهمید چیشد از درون نابود شدم
شکست عشقی واقعی هیچ وقت فکر نمیکردم مرینت با من این رفتار رو داشته باشه وقتی حال منو میدید حتی یه معذرت خواهی هم نمیکرد یا اصلا منو دلداری نمیداد زانومو بغل کردم و آروم و بی صدا اشک میریختم حس کردم یکی بالا سرمه اون مرینت بود...از دید مرینت...چند دقیقه بالا سر علیرضا بودم ولی اون حتی متوجه منم نشده بود وقتی سرشو آورد بالا و منو دید سریع اشک هاشو پاک کرد هنوز از دست من ناراحت بود گفتم علیرضا میخوام یه چیزی بهت بگم ولی نمیدونم چطور.گفت مرینت اگه به اون شب مربوطه من تورو بخشیدم.گفتم پس چرا همش ناراحتی و وقتی من پیشتم یه جور دیگه هستی؟گفت چون،چون،اصلا ولش کن.بلند شد و رفت به صورتش آب زد همینطور هم گریه میکرد رفتم پیشش دستشو گرفتم و محکم به دیوار چسبوندمش تا اشک هاشو پاک نکنه گفتم اگه از دست من ناراحت نیستی چرا گریه میکنی؟چیزی نمیگفت فقط گریه میکرد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خواب به این خوبی چرا از خواب پرید
قشنگع رف تو لیستم
🥰