
نظرتون چیه از این به بعد روزی فقط یه پارت بزارم؟
جیسون!!!... ایستادم... آروم با دستای لرزونم زیپ کیفم رو باز کردم... خدا کنه حالش خوب باشه... من چرا انقدر بدون فکر عمل کردم؟؟؟ بدن کوچولوش رو توی دستم گرفتم که داشت از وحشت میلرزید.. آب دهنم رو قورت دادم و آروم شروع به نوازشش کردم... همستر بیچاره! گناه اون این وسط چیه؟ لبخندی زدم که همونطور ناگهانی که پیداش شده بود همونطور ناگهانی هم محو شد.. قطرههای اشک توی چشمهام حلقه زده بودن... به همسترم نگاه کردم... همستری که آدرین برای کادوی تولدم برام خریده بود... همون روزی که... نه!! طاقت فکر کردن بهش رو نداشتم...چشم هام رو بستم.. چند قطره اشک پایین چکید... (بیا اینجا کوچولو) به همسترم نگاه کردم و آروم توی بغلم خودم فشردمش... همستر بیچاره داشت دست و پا میزد.. تیکی هم خودش رو توی بغلم جا داد..
بغضم رو قورت دادم و لبخندی به هر دوشون زدم.. آروم آروم شروع به قدم برداشتن کردم... تیکی بهم نگاه کرد و گفت(مرینت تو که نمیتونی کل عمرت رو بخاطر مرگ یه نفر نابود کنی) آروم نالیدم(یه نفر؟؟ همون یه نفر تموم زندگیم بود...که از دست رفت) اشک هام دوباره برگشته بودن... **از زبون گابریل** یک ماه گذشته بود... یک ماه از اون اتفاق گذشته بود.. طی این یک ماه تمام پوستر ها بنر های آدرین رو از سطح شهر جمع کرده بودن.. دیگه حال و هوای شهر مثل قبل نبود... جای عکسهای آدرین رو عکسهای مدل های دیگه پر کرده بودن.. توی زیرزمین خونه ایستاده بودم و به صورت آدرین از پشت محفظهی شیشهای که توش خوابیده بود نگاه میکردم.. کمی از صورتش سوخته بود... البته سوختگی رو توی پوست دستش هم میشد دید..
لبهای خشکیده و بی رمقش... پوست سرد و سفیدش و چشمهای سبز بی فروغش آزارم میداد... توی این یک ماه از زیرزمین بیرون نرفتم مگر برای کارهای ضروری.. حتی دیگه مردم رو هم آکوماتیز نکردم...چیز بزرگ تر و مهم تری ذهنم رو مشغول کرده بود.. نقشهای که یک ساله دارم روش کار میکنم.. فعلا همه چیز طبق نقشه بوده.. نمیتونستم هر بار که یک نفر یه خاطر احساسات منفی ناپایداری که پیدا میکرد خطر کشف هویتم رو به جون بخرم... باید خیلی حساب شده تر از این حرف ها عمل میکردم.. دوباره به صورت آدرین نگاه کردم و پوزخندی زدم... ** از زبون مرینت ** ۱۰ دقیقه از دقتی رسیده بودم خونه میگذشت... صدای استاد سوهان توی گوشم میپیچید... چشمهام پر از اشک شده بود ولی هیچ کدوم از اشک هام جرئت پایین اومدن نداشتن.. بغض گلوم رو چنگ میزد...
از حرفهاش سر در نمیآوردم... یعنی چی؟... چرا؟... نه!! نه!! بلند داد زدم:( نه!!!) سوهان با شنیدم فریادم سر جاش خشک شد.. اشکهام به سمت زمین روان شدن... نمیتونستم اجازه بدم مقام نگهبان بودن رو از من بگیره.. این تنها چیزی بود که از استاد فو برام مونده بود... استاد فو فراموشی گرفته بود اما قبل از اون مسئولیتی رو بهم سپرده بود... پس این مسئولیت برام خیلی ارزش داشت... آدرین رو از دست داده بودم.... این یکی رو نمیتونستم از دست بدم... دستام میلرزید... اشک هام شروع به پایین اومدن کردن... چرا همهی اتفافات بد داره برای من میاوفته؟؟😭💔... استاد سوهان دوباره شروع به حرف زدن کرد..(فو کار خیلی اشتباهی کرد... اون هرگز نباید مقام گاردین بودن رو به یه دختر بچهی ضعیف میداد...) حرفهاش مثل تیغ توی بدنم فرو میرفتن...(فو اشتباههای زیادی کرد..
مرینت نظرت چیه اشتباههاش رو با هم درست کنیم؟) سوهان نگاهی بهم کرد... اما منتظر جواب نبود و دستش رو به سمت گوشوارهم دراز کرد... دستم رو روی گوشم گذاشتم و نگاهی به میراکلس باکس کردم و بعد یهدنگاه به سر تا سر اتاق... قبل از اینکه دیر بشه باید کاری میکردم... توی اون وضعیت تنها کاری که به ذهنم میرسید رو انجام دادم... آخرین شانسم...... به سمت جعبه دویدم... جعبه رو بلند کردم و از پله ها بالا رفتم... سوهان سر جاش خشک شده بود... مطمئنا انتظار این حرکت رو از من نداشت... به بالا که رسیدم در بالا سرم رو باز کردم و کمی بعد روی بالکن بودم... (تیکی...) صدام میلرزید...(اسپانتس آن) و از اون جا دور شدم... بدون هیچ نامهی خداحافظیای داشتم میرفتم... شاید برای مدت کوتاه و یا شاید حتی برای.... همیشه...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای چقدر پارت زیاد گزاشتی 😂 اونم 1 روزه راستی داستانا تو دیدم سریع سبت میکنم 🙂❤
🤣🤣 مگه ♡.🌹.♡ میزاره روزی کمتر از دوتا بزارم😂
مرررسی🤗
عالی
مرسی😁💝
عجب اسمی انتخاب کردیا🤣💖
😹
پارت بعد داستانم منتشر شده🙂
حملهه
😂😂😂💖
من وقتی فهمیدم اون یک همستر خیلی خیلی خوشحال و همینطور ناراحت شدم یعنی مساوی بود احساساتم:|
😄😄
پارت بعد اومد😄
آخ جون الان میبینم:-)
عالی به خودت هم اینقدر فشار نیار روزی ۱ پارت هم بذاری مشکلی نیست چون هرچی رمانت بهتر باشه برای تو هم بهتره پس زیاد مهم نیست هر روز یک عالمه پارت بذاری حالا منو نخورید از اینکه بهش گفتم روزی ۱ پارت بذاره:|
تنها کسی که خودم باهاش موافقم از راه رسید😂
مرسی مهربونم
سلام خواهش میکنم😊
چرا فقط یه نفر لایک کرده؟😐
من لایک کردم
مرسی🥺
عالی بود 😆♥
مرسیییی😄💗
پارت بعد منتشر شد🙃
اهان جواب سوالمو گرفتم😅
عالی بود گلم 😙
تا اینجا تقریبا ادرینتی بود پس شیپ داستان ادرینتی؟ 🙃
راستی درباره پارت دادن هر جور راحتی عزیزم 💫
خیلی ممنون🤗
آره تا آخرش آدرینتیه😅
ولی خودم طرفدار مریکتم😁💗
پارت بعد هم اومد😊
زیبا بود👍🏻😐
مرسی😐💝
ری اکشنت چی بود وقتی فهمیدی جیسون همستره؟
راستی به معرفی جواب ندادی...
به چپم😐
این ریاکشنم بود👆🏻
معرفی چیه
معرفی همون قسمت بالای تسته
😂😂
آها
نـــــــــــــــــــــــــــــــه😐روزی باید چــهــل تا پارت بزاری😐فهمیدی؟یانه،اگه نزاری میکشمت😐
واووو😐
چهل تا از کجام بیارم... باشه باشه..
بهم رحم کن😂
باشه بهت رحم میکنی روزی دوتا😒😐
اما سعی کن بیشترش هم کنی😉😐
من دارم سعی میکنم کمترش کنم😂💔
اگه اینجوری پیش بره کم میارم...
مشکل خودته
😐😐😐 بی رحم شدیا
هعییی😐
پاشو برو پارت بعد رو بخون ببین آخرش گند زدم یا خوب بود😐
عالی نبود، خیلی بد هم نبود، سعی کن بهترش کنی
عالی بود ❤
مرسی🥺
پارت بعد منتشر شد🤗
آخجون
عالی بود
وای مرسی🥺
🤗💗
راستی نگفتی روزی دو پارت بزارم یا یه پارت😅
دو پارت
ممنون😊
باشه...سعی میکنم☺💗
پارت بعد اومد🙂
راستی یکی از داستانات رو خوندم.. خیلی قشنگ بود🤗