
من اومدم با پارت دوم داستان😁
چند دقیقهای به در خیره شده بودم.. دیگه وقتش بود که برگردم توی خونه... با دیدن پدرم که جلوی در ورودی منتظرم ایستاده بود شوکه شدم... از حق نگذریم امروز رفتار پدرم خیلی خیلی عجیب شده بود.. البته همیشه عجیب بود.. اما امروز عجیب تر شده بود.. پدر نگاهی بهم کرد و گفت (با این لباس میخوای بری تولد دوستت؟؟) و ابرو اش را بالا انداخت... از تعجب زبونم بند اومده بود.. مگه همین الان نگفت که نمیشه برم؟؟😲 بعد گفت(یه لباس خوب بپوش.. سایمون میرسونتت) بعد دوباره وارد خونه شد..😯 همه چیز عجیب بود.. و داشت عجیب تر هم میشد...*** لباسم رو عوض کردم... داشتم توی آینه خودم رو نگاه میکردم که احساس کردم چیز سیاهی از پشت سرم رد شد... برگشتم و صدا زدم (پلگ؟) پلگ از توی کمد کممبرهاش بیروناومد و با دهن پر گفت(هوم؟)
نگاهی بهش انداختم و یکی از ابروهام رو بالا انداختم... موقع عوض کردن لباسم پلگ رفته بود توی اون کمد... اگه پلگ تمام مدت اونجا بوده پس اون چیز سیاهی که رد شد چی بود؟... پلگ آروم به نشانهی فهمیدن سرش رو تکون داد و گفت(قشنگ شدی!) دهنم رو باز کردم که چیزی بگم اما دوباره بستمش.. پلگ کمی بعد گفت( ولی فکر نمیکنی زیاد روی کردی؟؟ انگار داری میری عروسی) راست میگفت... نگاهی به کت و شلواری که پوشیده بودم کردم و به انتخاب خودم خندهم گرفت.. اما انگار چیزی مانع خندیدنم شد... لبام که از خنده باز شده بودن یهو به هم قفل شدن... سرم درد گرفته بود... پلگ گیج نگاهم کرد (آدرین.... چی شده) زیر لب زمزمه کردم(هیچی) نگاهی به کمد لباسهام انداختم.. یکی رو انتخاب کردم و کت رو از تنم در آوردم...
** از زبون خودم (سوم شخص)** مردی با کت و شلوار مشکی و بی سیم توی گوشش از توی ماشین به بیرون نگاه میکرد. کمی جای عینک آفتابیش رو روی چشمش تغییر داد و منتظر موند... کمی که گذشت خودروی مورد نظرش رو دید... ماشینی که از در عمارت آگراست بیرون میومد.. دستش رو روی بی سیمش گذاشت و گفت(قربان! ماشین از خونه خارج شد) بعد بدون اینکه منتظر پاسخ بمونه خودرو رو روشن کرد و به دنبال ماشین راه افتاد... کمی جلوتر انگار مشکلی پیش اومد... ماشین آقای آگراست ایستاد و نوجوانی از اون پیاده شد.. پس مرد ناشناس هم ماشین رو کمی جلوتر پارک کرد.. کمی منتظر موند... بعد اون نوجوون دوباره سوار شد و ماشین حرکت کرد.. *** مرد ناشناس توی مکان تایین شده ایستاده بود و پسر ۱۵ سالهی بور رو که از عمارت آگراست تعقیب کرده بود دید میزد
پسر توی ماشین نشسته بود و انگار داشت به کسی پیام میداد. مرد ناشناس نگاهی به ساعت کرد و با اشارهی دست به مرد سیاه پوستی که کنارش ایستاده بود، اون پسر رو از دور نشون داد... بعد بدون اینکه حرفی بینشون رد و بدل بشه مرد سیاه پوست به سمت ماشینی رفت و منتظر علامت موند.. صدایی از پشت تلفن به گوش رسید(چی شد؟) مرد ناشناس در حالی که هنوز به اون پسر نگاه میکرد جواب داد (همه چیز طبق نقشه پیش میره قربان) صدای پشت تلفن گفت(نقشهی جایگزین رو اجرا کنید!!) دهن مرد ناشناس باز مونده بود(اما هیچ مشکلی برای عملی کردن نقشه نیست... چرا باید از نقشهی پشتیبان کمک بگیریم؟؟) صدا جواب داد ( چون من میگم) مرد ناباورانه به پسرک خیره شده بود.. به مرد سیاه پوست که اون طرف خیابون ایستاده بود علامت داد و
نگاهش رو از اون ها گرفت.. کمی بعد صدای تصادف دو شیء فلزی از اون طرف خیابون اومد و هنینطور صدای جیغ هایی که همهشون یه معنی میدادن... مرد ناشناس خطاب به مرد پشت تلفن گفت(عملیات تموم شد) ولی حتی عینک آفتابیای که پوشبده بود هم نمیتونست اشکی که از گونهش چکید رو پنهان کنه...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
مرسی🥺
عالی خیلی خشنگه 🙃❤
مرسی😄
عالی بود
مرسی🥺
پارت بعد منتشر شد🙂❤
بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی 😐😂
🥺 مرسی بابت کامنت
بعدی دیگه تا فردا..😁
باید وقت کنم بنویسم...(البته دروغ چرا تا پارت ۷ ش از قبل آمادهاست😐❤)
منتشر شد😁
یا ابلفضل کی مرد😐
🤣 نمیدونم چرا کامنتت برام خنده داره
🤣🤣 انگار من طلسم شدم هر چی تو مینویسی برام خنده دار باشه
😂♥
بعدی منتشر شد😁💖
عالیییییی
بوددددددددد😍🍫🤧
مرسی🤗
پارت بعد اومد🙃
باباش غاطی داره
سیم کشیش رو عوض کن
بابای کی قاطی داره؟😐
بابای آدرین، یه بار میگه نرو یه بار میگه برو
😂🤣 کاراش دلیل داره... بعدا میفهمی
باشه
عالییی بوددد تروخدااااااا بعدیییییی😍😍
مرررسی😄
دیگه تا فردا پارت نمینویسم...
امروز دو تا گذاشتم😅
ولی فردا حتما میزارم🙂
میسیی♥
پارت بعد رو گذاشتم😊