
من علیرضا دانزالسکی هستم پدر و مادرم توی یه تصادف مردن و من از بچگی با پدر بزرگم زندگی میکنم الان تازه تعطیلات تابستانی شروع شده من قراره با پدربزرگم به مسافرت برم وقتی پدربزرگ رسید گفت یه مهمون داریم...از دید مرینت...من مرینت دانزالسکی هستم وقتی قرار شد با پدربزرگم به مسافرت برم گفت باید دنبال علیرضا هم بریم خیلی خوشحال شدم من واقعا اونو دوست دارم بهتره بگم عاشقشم من دو ماه از اون کوچیکترم...از دید علیرضا... وقتی دیدم مرینت هم هست خیلی خوشحال شدم من عاشق اون بودم ولی اون خیلی با من سرده،
شب بود برای استراحت وایسادیم پدربزرگ و مرینت دور آتیش بودن و من رفتم یکم راه برم توی جنگل یه چیزی دیدم یه توپ آهنی رفتم نزدیکش باز شد یه ساعت بود خواستم بردارمش که یهو چسبید به دستم خیلی ترسیدم هر کاری کردم از دستم جدا نشد یه صدایی داد من فشارش دادم...از دید مرینت... خیلی وقت بود علیرضا رفته بود قدم بزنه نگرانش شدم رفتم دنبالش یه چیز عجیب دیدم یه موجود آتشی گفتم جلو نیا برو عقب عجیب و غریب
اون گفت مرینت نترس این منم من.... علیرضا هستم.تعجب کردم گفتم چییی؟علیرضا؟برام تعریف که چه اتفاقی افتاده نشست روی زمین و به دست هاش نگاه میکرد خیلی ناراحت بودم آخه باید کسی که عاشقش بودم این بلا سرش بیاد یهو یه صدایی اومد و از علیرضا نور قرمز بیرون اومد و اون دوباره خودش شد رفتم بغلش کردم و گفتم علیرضا حالت خوبه؟...از دید علیرضا... خیلی تعجب کرده بودم اون هیچوقت منو بغل نکرده بود خودش فهمید از بغلم بیرون اومد و گفت منظورم اینه باید به پدر بزرگ درباره اون ساعت بگیم.گفتم باشه بیا بریم.
رفتیم پیش پدربزرگ همه چیزو بهش گفتیم اون گفت من میرم چوب برای آتیش بیارم بعد باهاتون حرف دارم.وقتی رفت من داشتم با ساعت ور میرفتم یهو مرینت جیغ زد رفتم پیشش دیدم یه ربات پرنده داره بهش حمله میکنه یه سنگ بهش پرت کردم و گفتم چرا نمیای منو بگیری؟ساعت دوباره صدا داد فشارش دادم دوباره همون موجود آتشی شدم اون ربات داشت به مرینت شلیک میکرد خودمو انداختم جلوی مرینت و گفتم نههههه
..از دید مرینت...یه چیزی دیدم داشت میومد سمتم فکر میکردم پرنده باشه ولی نه اون یه ربات بود جیغ زدم علیرضا اومد یه سنگ به اون زد و گفت چرا نمیای منو بگیری؟وای خدا اون فوقالعادست یهو دوباره همون موجود آتشی شد ربات میخواست به من شلیک کنه که علیرضا خودشو انداخت جلوی من و گفت نهههه.بعد هم افتاد زمین یهو پدر بزرگ رسید و با چوب اون ربات رو از کار انداخت علیرضا دوباره تبدیل به آدم شد رفتم سرشو گذاشتم روی پام و گفتم علیرضا خواهش میکنم بلند شو.پدربزرگ گفت چطوری این بلا سرش اومد؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام یه سوال بدجور ذهن منو درد اورده دقیقا مرینت چجوری عاشق علی رضا شد چون رد جور تو فکرش هستم🤔 دقیقا 1 هفته ای میشه
تو مسابقه آخرم شرکت کن ید
داستان دومین بار خوندم عالیه فقط یک زحمت بکش از تخیل خودت استفاده کن و اسم ایرانی نیار خیلی زحمت کشیدی فامیل دانزاسکی رو از روی غول کش ها اوردی؟؟؟؟
آممم،غول کش ها؟انیمه است یا کارتون؟اگه قشنگه تا ببینم.نه من این فامیل رو همینطوری اومد به ذهنم
قشنگه خیلی جالبه خوشمان امد
قشنگ بود
فالویی بفالو
راستی پیشنهاد مرینت هم صاحب میراکس کن باحال میشه