
تا در رو بستم چراغ ها روشن شد و همه دوستام رو دیدم گفتن مرینت تولدت مبارک. اونقدر خوشحال شدم که ناراحتیم رو فراموش کردم گفتم ممنونم از همتون ممنونم.آخر جشن کادو هارو باز کردم آلیا اومد پیشم و گفت اینم کادوی آخر از طرف یه شخص خاص.همه دست زدن واقعا انتظار داشتم علیرضا از یه گوشه بلند بشه و بیاد پیشم ولی نه پیداش نشد آلیا گفت عه راستی ببخشید یادم رفت بگم اون شخص خاص توی این جشن حضور نداره.کادو رو باز کردم انتظار نداشتم از طرف علیرضا باشه ولی وقتی دیدم کادوم چی بوده مطمئن شدم خودشه به طراحی عالی عالی چیه بی نظیر یه طرح از من که قاب گرفته شده دلم میخواست الان اینجا بود بغلش میکردم و میبوسیدمش چی نه نه اون به من خیا.نت کرده بود باید فراموشش کنم رو به دوستام گفتم از همتون برای این غافلگیری ممنونم.رز گفت راستش باید از آلیا تشکر کنی اون مارو دعوت کرده بود.آلیا هم گفت منم هیچ کاره بودم.گفتم پس این جشن کار کی بوده؟ آلیا گفت فکر نکنم بخوای بدونی.گفتم چرا میخوام بدونم و محکم بغلش کنم.گفت راستش این جشن از چند روز پیش توسط علیرضا برنامه ریزی شده بود.انگار دنیا روی سرم خر.اب شده بود گفتم ولی چرا اون که به من خیا.نت کرده بود اونم با تو.گفت مرینت تو اشتباه فکر می کنی چند روز پیش علیرضا اومد پیش من و ازم خواست توی غافلگیریش کمکش کنم منم اینجا رو بهش پیشنهاد کردم و هر روز میومد یکم اینجا رو آماده میکرد و میرفت تا دیروز که تو اومدی و اونو با من دیدی.از ناراحتی و پشیمانی مونده بودم گفتم پس چرا علیرضا خودش نیومد اگه دوسم داشت باید میومد به این جشن هر طور که شده.
گفت اتفاقا علیرضا خیلی دلش میخواست بیاد دیروز بعد از رفتن تو قلب علیرضا درد گرفت با سیلی تو هم بینیاش خون اومد گفت باید جشن رو بدون من شروع کنید چون تو گفتی که نمیخوای اونو ببینی و علیرضا مطمئن بود اگه بیاد تو اونو تح.قیر میکنی و وضعش خراب میشه. کلا ناراحتی قلبیش رو فراموش کرده بودم براش زنگ زدم ولی خاموش بود با سرعت رفتم خونه پدربزرگ تا علیرضا رو ببینم هر چی در میزدم کسی باز نکرد از در پشتی رفتم داخل دیدم علیرضا روی زمین افتاده سرمو گذاشتم روی سینش تا صدای قلبشو بشنوم خیلی ضربانش ضعیف بود گفتم خدایا نه اونو از من نگیر.برای آمبولانس زنگ زدم و رفتیم بیمارستان از دکترش پرسیدم حالش چطوره؟گفت گفته بودم ناراحتی براش مشکل ساز میشه ولی الان معلومه ناراحتی شدیدی داشته برای همین وضعیتش نامشخصه باید بیشتر تحت نظر باشه. همونجا توی بیمارستان رهاش کردم و برگشتم خونه به پدر و مادرم گفتم میرم بیمارستان.گفتن چرا؟قضیه رو بهشون گفتم و وسایلم رو برداشتم و رفتم که پیش علیرضا بمونم، دو روز گذشت علیرضا هنوز بیهوش بود داشتم یه برنامه مینوشتم که وقتی علیرضا بهوش اومد چیکار کنم فردا هم مدرسه دارم یهو یه صدایی گفت نه. به اطرافم نگاه کردم بعد به علیرضا متوجه شدم خیلی ترسیده زیر لب هم یه چیزایی میگه گفت مرینت من بهت خیا.نت نکردم باور کن من میخواستم برای تولدت غافلگیرت کنم تو داری اشتباه میکنی نه نه من دروغ نمیگم نرو مرینت منو تنها نزار.
سرمو بردم نزدیکش و گفتم علیرضا وقتشه بیدار بشی.واقعا کار کرد چشم هاشو خیلی آروم باز کرد گفت من کجام؟گفتم تو توی بیمارستانی.گفت تو؟تو اینجا چیکار میکنی؟خواست بلند بشه که دردش گرفت و دوباره خوابید با دستش صورتشو پوشوند گفتم چرا صورتتو میپوشونی؟گفت چون بهم گفتی نمیخوای منو ببینی.دستش رو از روی صورتش برداشتم و گفتم علیرضا میدونم اشتباه کردم ولی.حرفمو قطع کرد و گفت مرینت خواهش میکنم آروم باش و بهم بگو درباره چی حرف میزنی؟نفس عمیق کشیدم و گفتم میدونم بهم خیا.نت نکردی.گفت پس آلیا بهت گفته بهش گفتم که بهت نگه ولی مثل اینکه نتونست.گفتم چرا گفتی بهم نگه؟گفت میدونستم وقتی اون روز رفتی خونه ناراحت بودی با خودم گفتم اگه بدونی اشتباه کردی بعد از اون همه کار بیشتر ناراحت میشی برای همین ازش خواستم بهت نگه. گفتم علیرضا چقدر تو مهربونی چقدر تو وفاداری عزیز دلم. گفت عزیز دلم؟گفتم آره وقتی بهم خیا.نت نکردی چرا عزیز دلم نباشی،مگه اینکه تو نخوای.روم رو اونطرف کردم که منو کشوند سمت خودش افتادم روش گفت فکر کردی راحت بدستت آوردم که راحت هم از دستت بدم؟نمیدونی که شب اون روزی که منو و با آلیا دیدی با آرزوی برگشتن تو خوابیدم صبح که بیدار شدم گفتم خدایا خواهش میکنم مرینتم رو بهم برگردون که اینطور هم شد.گفتم مگه من مال تو هستم که بهم میگی مرینتم؟گفت نه نه معلومه که نه.
روشو اونور کرد و چیزی نگفت سرشو گرفتم و به طرف خودم آوردم گفتم وقتی تو علیرضای منی منم مرینت توأم عزیزم.لبشو بوسیدم بعد از چند ثانیه منو بغل کرد و همراهیم کرد وقتی از هم جدا شدیم دیدم داره گریه میکنه گفتم چرا گریه میکنی؟گفت راستش وقتی بهم سیلی زدی و رفتی با خودم گفتم یعنی تموم شد داستان من و مرینت اینطوری تموم شد کلی آرزو باهات داشتم ولی تموم شد اصلا امیدی نداشتم دوباره با هم باشیم...از دید علیرضا... هنوز گریه میکردم مرینت اشک هامو پاک کرد و گفت متأسفم علیرضا که زود قضاوتت کردم قول میدم جبران کنم گفتم مرینت تو با برگشتن پیش من و نجات دادنم جبران کردی.گفت فقط اون سیلی که بهت زدم میمونه.گفتم میدونی که من اگه بمیرم هم بهت سیلی نمیزنم.گفت میدونم.فهمیدم میخواد خودش بزنه تا دستشو آورد که بزنه دستشو گرفتم و گفتم مرینت کافیه.گفت ولی من کاری انجام دادم که قابل بخشش نیست.گفتم دیگه دربارش صحبت نمیکنیم گذشته ها گذشته،خب الان شبه به نظرت بهتر نیست بری خونه پدر و مادرت نگران میشن راستی پدربزرگ کجاست؟گفت پدربزرگ که محافظین براش زنگ زدن و چند وقتی نیست و منم الان دو روزه اینجا وایسادم از پدر و مادرم هم اجازه گرفتم.گفتم ولی مرینت اگه من درست فهمیده باشم فردا مدرسه داری درسته؟گفت آره ولی مشکلی نیست میتونم بمونم.گفتم نه مرینت همین دو روز هم نباید میموندی حالا برو خونه و استراحت کن.گفت اما. حرفشو قطع کردم و گفتم اما بی اما نگران منم نباش برو خونه.بخاطر اینکه دیشب دیر خوابیده بودم دیر بلند شدم وقتی چشمامو باز کردم دیدم مرینت روی صندلی نشسته و داره کتاب میخونه گفتم تو اینجا چیکار میکنی مگه قرار نبود بری خونه؟کتابشو کنار گذاشت و با ناراحتی گفت نمیتونم بهت فکر نکنم راستش این که تو اینجایی تقصیر منه برای همین احساس گناه میکنم که ازت مراقبت نکنم.
گفتم مرینت بیا.اومد کنار تخت ایستاده بود نشوندمش کنار خودم هر دو دستشو گرفتم و گفتم مرینت این اتفاقات اصلا تقصیر تو نیست خواهش میکنم ناراحت نباش.گفت راستش علیرضا من فکر میکنم اگه ما همدیگه رو رها کنیم برای تو خیلی بهتره.دست گذاشتم روی دهنش گفتم نه مرینت بدترین درد برای من اینه که تو رو نداشته باشم،مگه اینکه خودت بخوای.گفت معلومه داری چی میگی؟علیرضا من نمیخوام کسی که عاشقشم رو رها کنم من گفتم فقط فکر کردم برای تو بهتره چون این رابطه فقط داره بهت صدمه میزنه.گفتم من نمیخوام تورو از دست بدم.شب از بیمارستان مرخص شدم مرینت گفت علیرضا پدر و مادرم گفتن میخوان ببیننت.رفتیم عمو گفت علیرضا حالت خوبه؟گفتم آره من خوبم.زن عمو گفت مرینت تو آخر سر علیرضا رو میک.شی حالا ببین.مرینت سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت گفتم زن عمو با نهایت احترامی که بهتون دارم شما حق ندارین مرینت رو مقصر بدونید.دست مرینت رو گرفتم و گفتم مرینت تو هم ناراحت نباش،خب من میرم خونه.عمو گفت علیرضا حالا که پدربزرگ نیست تو میتونی اینجا بمونی مرینت هم خوشحال میشه...از دید مرینت... علیرضا قبول کرد که بمونه اون لحظه خواستم بال در بیارم و پرواز کنم دستشو گرفتم و گفتم علیرضا میتونه بالا پیش من بخوابه. لبخندی زدم اون تعجب کرد دستشو کشیدم و دنبال خودم بردمش اتاقم آروم در رو بستم وقتی به علیرضا نگاه کردم دیدم داره به سطل زباله نگاه میکنه که عکس های اون پاره شده و داخلشه گفتم ببخشید علیرضا زیاده روی کردم.گفت مرینت قبلاً گفتم بازم میگم تو مقصر نیستی میدونی که اگه بیشتر از این اتفاق ها بیوفته علاقه من به تو کم نمیشه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بيستم كجاست؟؟
آقا یه گوهی خوردم...پارت نمیزاری؟🗿
گذاشتم،سه بار گذاشتم همش توی صف هس
علی رضا من داستانت را لایک کردم تو هم لایک کن همه پارت ها را لایک کردم
قشنگ بید:]🌸🌧
داداش میدونی خیلی خوبه که زیاد مینویسی و زود زود پارت میزاری ولی لطفا زمان بده بخونیم بعد🗿
در ضمن...پرفکت🗿👌
فالویی بفالو وگرنه انفالو=]