
خبببب من اومدممم با یه پارت جدید. اسلاید اخر توی نتیجست
خببب من اومدممم بالاخرههه. هنوز کارناممو نگرفتم پس فعلا تبلتمو دارم😂✊🏿 خببب کجا بودیم؟ اها خب من پشت در وایستاده بودم تا وقتی همه اومدن تو، درو ببندم...... دقیقا لحظه ی اخربود و فقط یکی. مونده بود که، چون داشت میدویید، پارچه. رفت زیر پاش و اون افتاد و پارچه هم ازش دور شد..... هیولا که میخواست بیاد توی خونه، کلا از خونه دست برداشت و رفت سمت اون پسری ک افتاده بود. خانم جانسون سریع خواست بره بیرون که..... درو بستم و نزاشتم. خانم جانسونو. منو هل داد اونور ک بره و پسره رو نجات بده ولی در گیر کرده بود.
تموم زورشو زد تا. درو باز کنه و در همون حال، صدای جیغ. و. داد پر. از درد و ترس هم از بیرون میومد. بالاخره موفق شد درو باز کنه اما، اما خیلییییی دیر شده بود🙂💔 وقتی درو باز کرد با جنازه ی تیکه تیکه شده. ی پسره و یه هیولا ک نشسته بود و داشت سرشو تو مشتش له میکرد و مغزشو در میاورد که بخوره مواجه شد. بقیه پریدن و درو بستن که هیولا نیاد تو و سرنوشت اونا هم مثلا اون پسر نشه. بعد اینکه درو بستن، خانم جانسون یهو برگشت سمت من و بعد با عصبانیت اومد جلو. با جیغ وداد گفت: چرااون کارو کردیییی؟ ها؟؟؟؟ تو چیکاره ی منی ک نزاشتی برم نجاتش بدم؟ چرا جون اون بچرو یه شوخی میدیدی؟ من اوردمت توی. خونم. ک ازت محافظت کنم نه اینکه مزاحم کارم بشییییی
خیلی ترسناک شده بود و بعید نبود کتک بخورم ازش. اون هی میومد جلوتر و من میرفتم عقب تر. یهو اومد سمتم که هولم بده ولی مارگارت جلوشو گرفت. و بردش توی اشپزخونه تا باهاش حرف. بزنه و ارومش کنه. مارگارت اروم حرف میزد. و نمیتونستم بفهمم چی میگه ولی خانم جانسون داد میزد ومن میشنیدم ک میگفت من خودم بلدم از پس خودم بر بیام نیازی ب محافظت اون بچه ندارم یا میگفت اصلا میرفتم میمبردم من چهل و هشت سالمه چیزایی که باید تجربه کنمو نجربه کردم ولی اون بچه فقط سیزده سالش بود و هنوز حتی زندگی نکرده بود
بعد یه ربع اومد بیرون از اشپزخونه و یه پارچه به من داد و دوتا سبد علف و بعد گفت: من ادم اضافه و مزاحم توی خونم نمیخوام. اینارو بگیر برو خونه ی دوستت مارگارت. دوستتم باهات میاد تنها نیستی. برو دیگه هم دور و بر من نیا. وسط راه هم مواظب باش پارچه از روت نیوفته مثل اون بچه نشی. من و مارگات پارچه هارو اماده کردیم و سبدارو برداشتیم و رفتیم سمت خونش. وسط راه مارگارت حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد. یعنی مارگارت هم باهام قهر بود؟
بالاخره رسیدیم به طبقه ی مارگارت و رفتیم توی خونه. اول من رفتم پشت سرم هم مارگارت اومد تو و بعد شروع کرد به چند قفله کردن در. من رفتم و نشستم روی مبل و مارگارت هم اومد بغل دستم نشست. من بغض کرده بودم و حالم خوب نبود خیلی عذاب وجدان داشتم. مارگارت گفت: بیلی، ناراحت. نباش. البته خب نمیشه ناراحت نبود ک. ولی خب عذاب وجدان نداشته باش. توی همچین موقعیتی ادما گیج میشن و بعضی کاراشون غیر منطقیه. مطمعن باش منم بودم. همون کارو میکردم باشه؟ خانم جانسون هم بعد چند وقت میبخشتت الان عصبی بود و خب با دیدن جنازه ی یه. بچه خیلی حالش بد شده بود وگرنه اونقدرا هم کارت بد نبود. بهم نگاه کرد و یه لبخند زد تا من حالم بهتر شه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستان پر هیجانیه😯💓
خیلی قشنگه
ممنون 🙂🥺♥
خوب بود
مرسی 🥺🙂♥
عالی:)))
مرسیییی🥺🥺🥺❤💜🖤💛💙
😊💕
اگه تبلتت رو بگیرن یعنی اجی منم گرفتن😖😭
ناراحت نباش اجی با گوشی دوستم میام 🥺🥺❤