عروسک من 27

گفتم چرا؟ چیزی نگفت! منو کشید و برد ی جا قایم کرد! گفتم چی شده! گفت هیچی فقط همینجا بمون و اصلا بیرون نیا با ی سری کار دارم! خیلی تعجب کرده بودم! الان که اینجا تنهام خیلی ترسیدم.... ولی چاره نبود. همینجا موندم.... صدای حرف زدن میومد اما.... انگاری به ی زبان دیگه بود و من هیچیشو نمیفهمیدم... ی صدای های وحشتناک اومد! خیلی گوش خراش و ازار دهنده بود.... گوشامو گرفتم چون حس کردم هر لحظه ممکنه کر بشم! بعد چند ثانیه صدا قطع شد.... هیچی صدایی نمیومد حتی صدای حرف زدن! اروم رفتم جلو...

هیچی نبود اما..... اون...... کلاوس اونجا افتاده بود! دوییدم طرفش و صداش زدم!!!! بی جون افتاده بود!!.... من هیچ جا رو نمیدونستم پس باید ی کاری میکردم تا به هوش بیاد.... کشوندمش همون جایی که منو قایم کرد... چند باز زدم به صورتش... هیچی نشد هیچ اکس العملی نداشت.... ی حس نگرانی عجیبی تو دلم بود!!! هوا داشت تاریک میشد.... هم ترسیده بودم هم نگران..... تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه هوا تاریک شه برم ی کاری کنم! اما اگه گم میشدم چی!؟ دلمو زدم به دریا و راه افتادم.... هیچی نبود....

وایستا!... صدای ی چیزی مثل اب میاد! رفتم سمت صدا.... اره! ی رود بود..... سریع ازش یکم اب برداشتم (حالا با ی چیزی😂) از همون راهی که اومدم برگشتم..... هنوز بی هوش بود اب رو ریختم روش!... با ی حس ترس به هوش اومد و نشست!... گفت چتهه! گفتم شما ی ساعته م.ر.د.ی به هوشت اوردم ازین خ.ر.ا.ب شده برم بیرون..... پاشد و خودشو تکوند... و راه افتاد! برگشت گفت تشریف نمیارین!؟ منم راه افتادم.... این الان داشت م. ی.م.ر.د چی شد ی هو! از افکارم بیرون اومدم و حواسم رو پرت کردم....

(یک ربع بعد) رسیدیم به ی جایی مثل خونه چوبی خیلی کوچیک... وارد شدیم.... بقیه اون جا بودن... بی درنگ رفتم پیش ریحانو و ب. غ. ل. ش کردم... گفت فکر کردم م. ر. د. ی پوکر نگاهش کردم😐😑 و اروم گفتم خ. ا. ک ت. و س. ر. ت! کلاوس گفت از اینجا به بعد باهمیم ولی.... حالا حالا ها نمیشه راه افتاد! وقتش شد میریم! بلند گفتم یعنی چییییی ما مسخره ایم الان؟؟؟؟ گفت اینجا ی دروازه هست که سالی یک بار باز میشه! تنها راهمون اونه!!!

ا sh*t الان باید اینو تا وقت گلللل نِیییییی تحمل کنمممم؟؟؟؟؟! (اسلاید بعد)

خب بازدید خیلی کمه نمیدونم با چه اعتماد به نفسی ادامه میدم😂 ممنون میشم بری اسلاید بعد بازدید ثبت شه