
سلام بچه ها اینم از قسمت اول فصل دوم داستان خب بریم که رفتیمممممم 😆😆😆😆
بعدش کل ماجرا رو براشون تعریف کردم در حین تعریفم حالت صورتشون تغییر میکرد بعضی جاها دهنشونو باز میکردند تا یه چیزی بگم اما سریع می بستنش منم به گفتنم ادامه می دادم و سعی کردم غم ،نفرت و ترسی که تمام مدت با خودم کشیده بودم رو بهشون انتقال بدم تا بدونن که من به اندازه الینا درد کشیدم ،و بدونن که من توی جنگل بهم خوش نگذشته ((دروغ چرا اما از رفتار الکس دلگیر شدم)) بعد از گفتن همه چی در آخر گفتم و بعد توی اتاقم بیدار شدم حالت صورت الینا الکس یک جوری بود که نمی تونستم تشخیص بدم الان ناراحتند یا ترسیدن ،تعجب کردند یا سوالی دارن ((رک بگم سردرگم بودن)) بعد از چند لحظه سکوت سنگینی که بین ما بود الینا با صدای لرزونی گفت جنگل ......تسخیر شده الکس با سرشت تاییدکرد ، گفتم یعنی چی؟؟؟ گفت راستش چطور بگم .... ام...... الکس حرف الینارو ادامه داد و گفت یعنی ریشه هاشون وارد سرزمین سیاه شده گفتم چی ؟؟چطور؟؟ جنگل از سرزمین فساد خیلی دوره خیلی دور ،ریشه درخت هر چقدرهم که جادویی باشه نمیتونه انقدر رشد کنه، الکس تایید کرد و گفت واسه همین تعجب کردیم و البته ترسیدیم
با ترس گفتم می خواید نابودش کنید دیگه مگه نه ؟؟؟؟ الکس با جدیت گفت معلومه نباید بزاریم بیشتر از این پیشروی کنه ، خیالم راحت شده بود گفتم آخیش ، اوه راستی الینا به نظرت چرا اون دختره بهم گفت خواهر ؟؟؟؟؟؟ اون کی بود ؟؟؟😐😮❓الینا یهو صورتش غمگین شد و چشماش رو بست بعد از چند ثانیه با بیشترین غمی که می شد توی صورت ظاهر بشه چشماش رو باز کرد ، اول آروم گفت رزی بعد بلند گفت اون دختر رزیتا بود ، با حالت پرسش گرانه گفت إ إ إ إ إ رزیتا ؟؟؟؟؟😯😕 الینا نگام کرد و گفت آره ، اون از اولین شاگردام بود ، من جوان ترین معلم بودم طوری که تقریبا با همه همسن بودم و راستش ، خیلی سخت گیر بودم و فکرد می کردم بهترینم برای همین خیلی به شاگردام سخت گرفته بودم در طول دوره خیلی هاشون رو از کلاسم بیرون کردم طوری که در آخر دوره تحصیلی فقط رزیتا باقی مونده بود اون خیلی سر سخت بود ، بهش حسودی می کردم برای همین توی طراحی موانع خیلی کار کردم و ویژگی های ترسناکی روشون به کار بردم ، حالا که فکر می کنم می بینم اونی که اون موقعداشت اون موجودات رو طراحی می کرد من نبودم ، نمی دونم کی بود و چرا اون کار رو کرد اما دلم می خواد از درونم بیرون بیاد و دیگه سراغم نیاد ، ولی رزیتا داخل جنگل شد ، و دیگه بر نگشت ، اون همیشه تنها بود ولی هیچ وقت جا نزد همیشه تلاش می کرد و بعد من ، من اونو ............ دیگه نتونست ادامه بده و شروع کرد به گریه کردن 😭😭😭😭
رفتم نزدیک و گفتم آروم باش لینا آروم ، تو بلایی سر اون نیوردی اون تا نزدیکی درخت کاملا سالم بود من دیدمش (( راستش من خیلی کامل اتفاق هایی که وقتی بیهوش شدم رو براشون نگفتم 😯)) گفت کجا ........ کجا دیدیش ؟؟؟؟؟ گفتم توی جنگل ، پرسید ولی تو گفته بودی که فقط چند لحظه تصویرش جلوی چشمات امد که گفت خواهر ((😓😅))یه نفس عمیق کشیدم و گفتم خب شاید من یه جاهایش رو یادم رفته باشه😐 هم الکس هم الینا هم زمان اخم کردن و گفتن زارینااااااااااا 😠😬 سریع گفتم باشه باشه ،😓 الان که یادم امده چرا ناراحت می شید 😄😅 الکس گفت خب زودتر بگو دیگه 😒😦 بعدش من تمام ماجرا رو از اون جایی که (( مثلا )) یادم رفته بود رو براشون تعریف کردم ، هر دوشون از تعجب شاخ در اورده بودن گفتم به نظرتون اون موجود عجیب ژله ای چی بود ؟؟؟ الکس گفت هیچ ایده ای ندارم الینا تایید کرد و گفت اهم ، توی هیچ کتابی همچین چیزی نیومده بود !!!! شاید ملکه بدونه گفتم آره حتما بعدا ازش می پرسم ، بعد از چند دقیقه الینا یهو گفت راستی گفتی یه گردنبند بهت داد اون کجاست ؟؟؟؟
گفتم گفتم آهان گردنبند، گردنبند رو که زیر لباسم مخفی کرده بودم بیرون آوردم و نشون دادم یهو هردوشون از خوشحالی شروع کردند به هورا کشیدن کردن چند ثانیه شوکه شده بودم بعد به خودم اومدم و گفتم چی شده ؟؟؟؟؟😕 هردوشون گفتم اون گردن بند عادی نیست 😃😃گفتم خوب آره گردنبند عجیب جادویی همین الینا با هیجان گفت اون رزیه گفتم گردنبند روزیه؟؟❗❗❗ الینا دوباره گفت نه روح روزیه😄 گفتن یعنی روزی گردنبنده ؟؟؟😐😑😮الکس گفت احمق یعنی روح روزی توی گردنبند حفظ شده گفتم وای این ، این یعنی چی ؟؟؟؟الکس محکم زد تو سرش الینا گفت یعنی میتونیم رزی رو برگردونیم 😍 گفتم خب این عالیه ، چیکار کنیم ؟؟؟ گفتن خب ........... راستش هیچ کاری گفتم چییییییی؟؟ پس چطور رزیتا رو برگردونیم ؟؟؟؟؟ هردوشون هم زمان گفتند باید صبر کنیم ، گفتم هانننننننن؟؟؟؟ الینا جواب داد این نوع گردنبند ها خیلی خاص هستند و البته کمیاب سازنده ها با گذاشتن هفت جواهر خاص در کنار هم میتوانند این گردن بند ها را بسازند البته نکته مهم این است که این گردنبند حتما باید در شب ماه کامل البته در ماه هفتم سال ساخته بشه ، تازشم باید در ساله برترین گردنبند ساخته بشه و گرنه قدرتی نخواهد داشت با تعجب پرسیدم سال برتر چیه الکلس گفت هر ۱۹ سال یکبار این سال میرسد و علامتش هم اینه که درست در زمان تحویل سال جواهر ها خودشون را نشون میدن
گفتم چطوری گفت درخت جواهر ها هم ۱۹ سال یکبار رشد میکنه گفتم هاااااااااان ؟؟؟؟؟😯 الکس گفت آره توی این سرزمین جواهر ها از درخت ها ساخته می شن 🎋، الینا ادامه داد درسته ولی درخت هر کدوم از این جواهر ها که ۱۹ سال یکبار رشد می کند و فقط یک جواهر از هر کدوم یه بار میاد برای همین این گردنبندها خیلی خیلی کم یابدند، به گردنبند نگاه کردم ، هیچ جواهری روشن بود گفتم ولی من که هیچ جواهری نمی بینم ،یهو هردوشون هم زمان گفتند چون توی گردنبنده ، یه چند ثانیه ای شوکه بودم خیلی باحال بود که همزمان حرف میزدند ،انگار قبلاً با هم هماهنگ کرده بودن (( نکرده بودن )) یهو یاد حرف حرفشون افتادم پرسیدم توش؟؟؟؟ ولی این گردنبند که در نداره ،الینا گفت خوب جادوی دیگه گفتم اووووو راستی نگفتی چرا نمیشه رزیتا رو برگردونیم الکس گفت چون جواهرات خیلی قدرتمند ن برای همین در یک زمان خاص اجازه میدن روح آزاد بشه ولی نمیدونم چه شرایطی باعث این زمان خاص میشه گفتم وای چقدر پیچیده هردوشون گفتن آره خیلی پیچیده است ،به گردنبند نگاه کردم اگه مستقیم به خود گردنبند نگاه میکردم حتمل چشام درد می کرد همون جوری که داشتن گردنبند را وارسی می کردم پرسیدم این نور قدرت جواهراته ؟؟؟؟؟ الینا گفت نه ، الکس ادامه داد این نور وجود روح تو گردن بند را تایید میکند و هر چی که نور روشن تر باشه نشانه پاک بودن بیشتره روحه 👻
یه بار دیگه به گردنبند نگاه کردم و آروم گفتم پس رزی خیلی پاکه الینا با لبخند ملایمی گفت آره خیلی اما ....... آروم خندش محو شد، بعد دستشو گذاشت زیر چونه اش و گفت ولی نمیدونم چرا بهت گفت خواهر ، الکس نیشخندی زد و گفت مگه اینکه زارینا خواهر مردش باشه گفتم جانم ؟؟؟؟ الینا گفت چرند نگو الکس خواهر اون و همینطور پدر و مادرش رفته دیگه هیچ وقت بر نمیگردن، تازه شم مگه یادت رفته اون اونها رو خیلی وقت پیش دیده حالا از کجا متوجه میشه که زارینا خواهرشه حتما یه دلیل دیگه ای داشته و دوباره دستش رو گذاشت زیر چونش و فکر کرد جو سنگینی در اتاق حکم فرما بود الکس داشت زیر چشی الینا رو نگاه میکرد منم که از کل ماجرا هیچ ایده ای نداشتم برای همین گفتم امممم .......من میرم..... غذا بخورم خیلی آروم سرشون رو تکون دادن اما اصلا نگام نکرد و هر کدومشون سرشون به کار خودشون بود
آروم از توی اتاق بیرون اومدم و در رو بستم همین که برگشتم با یه پسر مواجه شدم یهو ۶ متر پریدم هوا ولی چیقم درنیومد، توی گلوم خشک شد ، به صورت متعجبش نگاه کردم با اون چشمای آبیش بهم نگاه می کرد هر لحظه که انگار یه چیزی را متوجه میشد چشاش بیشتر از خمار بودن در میومد و گشاد می شد و موهای آبی نفتی ش که وقتی نور بهشون میخورد آبی روشن میشد بیشتر سیخ می شدن یهو دیدم چند قدم عقب رفت و گفت سرورم من رو عفو کنید خبر نداشتم که شما هم اینجا هستید وگرنه بیشتر مواظب میبودم ، یکم تعجب کردم و گفتم چرا مواظب می بودی مگه کار اشتباهی کردی ؟؟؟ پسر سریع جواب داد چون بر طبق قانون شما فقط باید با اشراف ارتباط چشم تو چشم داشته باشید من ......... من واقعا به خاطر این اشتباه هم معذرت می خوام ، من گفتم خوب من اصلا نمی دونستم همچین قانون مسخره ای هم وجود داره ، اگه من نتونم با مردم این سرزمین ارتباط داشته باشم پس چطور می تونم اون ها رو نجات بدم ؟؟؟؟ 😑😑
(( توجه ، توجه !!!بچه ها الف های افسانهای وقتی ظاهر میشن که سنگ زندگی احساس خطر کنه قبل از اینکه زارینا بیاد سنگ زندگی احساس خطر کرده بود اما چون زارینا فقط به درس فکر میکرد به گل ها و طبیعت اطرافش اهمیت نمیداد برای همین چند سال منتظر موندن، البته این رو هم بگم که توی این چند سال خطری ظهور نکرد که برای همه عجیب بود اما باور داشتند که به زودی خطری خواهد آمد وقتی که دیدن زارینا عین خیالش هم نیست الکس رو فرستادن دنبالش ، البته به الکس نگفتن چون می دونستن الکس حسودی می کند 😂😂😂)) اوه راستی بچه ها من می خوام اسم سرزمین رو عوض کنم ، می شه یه کمکی برسونید ؟؟؟ اسم فعلی سرزمین Green peaple ، که می شه سرزمین مردمان سبز ، واقعا اسم مزخرفی انتخاب کردم
راستی بچه ها از همتون ممنونم که این قدر صبر کردین همون طور که می دونید دفعه قبل داستانم عدم تایید شد امید وارم این دفعه نشه ، و بچه ها ممنونم از کامنت ها تون راستی یه خبر خوب من دوتا قسمت بعدی رو هم آماده کردم فقط مونده وارده سایت کنم بس احتمالا این دو قسمت زود بیان 😍
خب عزیزان عکس تست هم عکس فیلیکسه که همین چند دقیقه پیش زارینا باهاش آشنا شد (( چقدر هم با آرامش باهاش آشنا شد 6 متر پرید هوا بچم 😓)) خب نازنینا تا قسمت های بعدی خداحافظ 😘😘😘
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود لطفا پارت بعد 😁😁😁😅
در حال برسیه
بدبختی یک هفته است گذاشتم تایید نمی شه
وای باورت میشه من الان داستانت رو دیدم
خیلی قشنگ بود عالی عالی اصن نمیدونم چی بگم در مورد اسم هم خودت میدونی بنظرم بزارش میدگارد چون توی اساطیر یونانی میدگارد همون زمینه یا بزارش آطرا
😂😂😂 اشکالی نداره و برای اسم هم ممنون 😊😊😊
من تازه با داستانت آشنا شدم
خیلی داستان جالب و قشنگی داری
ممنونم بمونی برام 😘😘😘
خیلی منتظر بودم این پارت بیاد داستانت عالیهههه😍😍نقاشی پارت قبلیت هم خیلیییی قشنگ بود در کل عالی عالی عالی عالی عالی عالی عاای عالی
ممنونم عزیزم ، خیلی خوشحالم که خوشت امده 😍😍😍
میگم این فیلیکسه از الکس خوشگلتر نیست آیا؟😂😂😂😂😂😅😅
تمی دانم خوشگل تره ؟؟؟؟ 😂😂😂😂😂
خداییش اینو درست میگی😂😂😅😅
وای بچه ها باورتون می شه دیروز دوباره نوشتمش این قدر در زود ثبت شد😍😍
خیلی خوشحالم که شما خوشحالید 😐😐😓😓😂😂
واییی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی بود قسمت بعدی رو بزار
در حال برسیه 😄😄
واییی خیلی باحال بید 😆اسم شهرشون خوبه عوضش،نکن😄و میشه فصل دوم هم بنویسی😐پرو هم من نیستم
نه نیستی خیلی هم خوبی 😂😂😂😂
هورااااااا اومد
مثل همیشه عالی
ممنونم نظر لطفته 😘😘
سلام
وای بالاخره فصل2هم اومد هورااااااااااااااا
از این به بعد میشه زود به زود پارت بدی؟
داستانت محشره
آره حتما