10 اسلاید صحیح/غلط توسط: M.H.S انتشار: 4 سال پیش 181 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلللااامممم.من برگشتم.امیدوارم امتحانات رو به خوبی گذرونده باشید.من بازم چند تا داستان دارم:اژدهای ی چشم آبی.زندگی پر ماجرای من.green elf،(بازم یادم رفت😑)بریم سر داستان.راستی دیگه آنچه گذشت نداریم چون ممکنه بازم گند بزنم.
(فقط میگم که آخرین بار کارمن رفته بود اتاق اوییز لوییزم خواب مونده بود)«کارمن»:خواستم سرحال بیدار شه😏آروم رفتم پارچ رو میز رو برداشتم😂و حالا لحظه ی حماسی!!!یک...دو...سه!!!لوییز:😳این چی بود؟!😳😨اول که از چهرش عکس گرفتم واقعا دیدنی بود😂😂 بعدشم از خنده نقش بر زمین داشتم منفجر میشدم😂😂😂😂😂لوییز:ک.و.ف.ت😠من:چیه نمیتونم باهات شوهی کنم؟؟😂😂😂😂 لوییز:اینجوری نه😑من:باشه خودتو خشک کن منم الان میام.لوییز:😑😑😑رفتم اتاق خودم به عکس زل زده بودم هنوزم داشت خندم میگرفت واقعا باید حال خودشو میدید😂بازم قضیه ی گرگینه شدن لوییز اومد تو ذهنم دیگه خنده ای رو لبم نبود😞چن دقیقه بعد اومدم اتاقش.هنوزم چهرش پوکیده بود.من:ببخشید دیگه😢(گوگولی گوگولی مگولی😂)لوییز روش اونور بود ولی داشت زیر چشمی منو نگاه میکرد مث این😒گفت:باشه😑 من:نبخشیدیا😢 لوییز:خواستی باور کن خواستی نکن😑قیافه ی من از😢 به 😄 انتقال یافت😂بعد😐...دلیل؟چون قضیه ی گرگینه شدن از ذهنم نمیومد بیرون😑
(فقط میگم که آخرین بار کارمن رفته بود اتاق اوییز لوییزم خواب مونده بود)«کارمن»:خواستم سرحال بیدار شه😏آروم رفتم پارچ رو میز رو برداشتم😂و حالا لحظه ی حماسی!!!یک...دو...سه!!!لوییز:😳این چی بود؟!😳😨اول که از چهرش عکس گرفتم واقعا دیدنی بود😂😂 بعدشم از خنده نقش بر زمین داشتم منفجر میشدم😂😂😂😂😂لوییز:ک.و.ف.ت😠من:چیه نمیتونم باهات شوهی کنم؟؟😂😂😂😂 لوییز:اینجوری نه😑من:باشه خودتو خشک کن منم الان میام.لوییز:😑😑😑رفتم اتاق خودم به عکس زل زده بودم هنوزم داشت خندم میگرفت واقعا باید حال خودشو میدید😂بازم قضیه ی گرگینه شدن لوییز اومد تو ذهنم دیگه خنده ای رو لبم نبود😞چن دقیقه بعد اومدم اتاقش.هنوزم چهرش پوکیده بود.من:ببخشید دیگه😢(گوگولی گوگولی مگولی😂)لوییز روش اونور بود ولی داشت زیر چشمی منو نگاه میکرد مث این😒گفت:باشه😑 من:نبخشیدیا😢 لوییز:خواستی باور کن خواستی نکن😑قیافه ی من از😢 به 😄 انتقال یافت😂بعد😐...دلیل؟چون قضیه ی گرگینه شدن از ذهنم نمیومد بیرون😑گفتم:خب کلاس از چند تا چنده؟ لوییز:از همین الان تا شب😁 من😳چطور؟! لوییز:اینم جریمت😏😌
۱ ساعت بعد...لوییز خودش از بس درس داد خسته شد😂گفتم:خب...حالا که درس تموم شده...میخوام یه چیزی رو باهات درمیون بذارم...حالا که من خودم میتونم از پس خودم بر بیام...بهتر نیست معلم جک باشی تا من؟(یعنی بهتر نیست پیش جک باشه تا بهش یاد بده)لوییز: خب...برام فرقی نداره حالا هرچی شما بگید سلطان😁من:🍅 گفت:تازه میتونیم فردا که میای دانشگاه حلش کنیم.من:اوکیییییی😄👍«فردا»:خیلی خوشحالم که دارم برمیگردم دانشگاه.با لوییز اومدیم پایین تا صبحانه بخوریم.خداروشکر یه صبحانه ی درست و حسابی!!!✌بعد صبحانه باهم رفتم دانشگاه.رفتیم داخل حیاط همه منو 😳نگاه کردن.لوییز تو ماشین جاکتشو جا گذاشته😂😅منم که میخواستم هرچه سریعتر برم تو کلاس سر پایین پاها عین سونیک داشتم میرفتم که به یه نفر خوردم انتظار داشتم بیفته ولی سفت و سخت وایساد و منم گرفت.سرمو بالا کردم گفتم:ببخشید حواسم نبود. و بعد راهمو کشیدم و رفتم.همه بچه ها جز الیزا داشتن با ترس منو نگاه میکردن.تو تعجب بودم الیزا چرا نمیترسید(به خاطر غرور نه به خاطر اینکه عجیب بود)سرجام نشستم و به پنجره نگاه کردم(راستی اون پسره با الیزا خواهر برادرن.برادرش و الیزا دوقلوئن)
(من ممکنه یه صفحه جا گذاشته باشم پس دو صفحه رو تو یه صفحه مینویسم.دیدید بازم دارم گند میرنم؟!دیدید؟!😭)برام عجیب بود سالی خیلی سریعتر از من میومد.از در اومد تو دیدم پیشش جک هستش😏منو دید بدو بدو اومد بغلم کرد و گفت:کارمن!!!نمیدونستم میای!!😄من:منم نمیدونستم خبر ناگهانی بود😄😊چند دقیقه بعد استاد اومد و درسشو داد بدون اینکه به من اهمیت بده که حالا من برگشتم...دوباره درس ها طبق روال عادیه...میخواستم بهشون قول بدم که آدم باشم نه گرگینه😑داشتم از همین افکار ذهنمو پر میکردم که یه دفعه متوجه شدم یه مسئله رو تخته نوشته شده و معلم داره منو نگاه میکنه.از تو دلم احساس کردم که باید برم پا تخته.به حرف دلم اعتماد کردم و رفتم(خدارو شکر نوبت من بوده😅)یه دفعه پاهام سست شدن ولی با خودم گفتم:قوی باش کارمن!!!هرچی که هست قوی باش!!!😠ولی بعد زنگ هم ولم نکرد و هی دم به دقیقه سراغم میومد.😑زنگ تفریح داشتم با سالی قدم میزدم که تو عالم رویاهام داشتم فکر میکردم.یه دفعه:«کارمن!!»دیدم سالی به طرز وحشتناکی داره منو نکاه میکنه.😲ترکیب این چهره ها:😡😳گفتم:ب..بله؟ سالی:میگم میخوام مامانتو ببینم و ببشتر باهاش آشنا بشم.دلمم برات تنگ شده میخوام یکم پیشت باشم.😊من:باشه البته!😊«الیزا»:(از دیروز تو خونه ی الیزا قبل شروع شدن دانشگاه) شان:الیزا دوروبر اون پسره نپلک دیگه بسه😑 من:چرا نباشم؟؟؟من وقتی پیششم میخوام بگیرم سفت بغلش کنم ولی یه حسی اینکارو نمیذاره بکنم😑 شان:اوه اوه آجی یه دقیقه کوچولو تر از ما عاشق شده😍😂😂😂من:دست از سرم بردار شان😑من میخوامش.نمیخوام اون هاپو کوچولو (کارمن😑)دورش بپلکه😣کمه که دشمن جد و آبادمونه.حالا دشمن...به قول تو عشق منم هست😑(نمیگه عشق من میخواد گردن داداشش بندازه😂😂الیزا:شات آپ😑)من:زود باش بریم دیرمون شد😉رفتیم دانشگاه.شان از جلو تر رفت من منتظر لوییز بودم.دیدم بازم با ماشین هاپویی اومد😑😒ولی بازم یه لبخند زدم😊اومد تو ولی محلم نذاشت و رفت😢😞💔از پشتش مثل آدم عادی دویدم و بالاخره تونستم تو راهرو بگیرمش.خواستم بگم دوست دارم ولی هنوز آماده نبودم.گفتم:ببین لوییز ممکنه که به نظر بیاد که من عاشقتم ولی...ولـ....از تو دلم:چرا بقیش نمیاد؟؟؟چرا نمیتونم بهش بگم دوست عادی(آدرین جان از الیزا یاد بگیر😑)دستشو کشیدو گفت:آره خیلی به نظر بدجور میاد نه؟و بعد رفت...
با خودم گفتم:باید برم تو چشمش(برو و از حدقه در بیار باشه؟؟😑😂😂الیزا:مگه نگفتم زیپ ایت آپ؟!)رفتم اتاق مدیر و گفتم:سلام خانم مدیر.لطفا کارمن رو برگردونید دانشگاه بیچاره گ...ن...ا...ه... داره(جرئت نداره بگه گناه داره😂)گفت:نه خانم واتسون امکان نداره.باید تا سه ماهـ...از قدرتم استفاده کردم و رفتم به نا کجا آبادم.بهش گفتم:اگر کارمن پیترسون رو از فردا نیاری نمیتونی زنده بمونی.😡و حافظشو پاک کردم تا نفهمه من از قدرتم استفاده کردم.و فقط متقاعد کردنش یادش بیاد.باید برای لوییز اینکارو بکنم!زنگ خورد من آروم از دفتر مدیر اومدم بیرون تا کسی مشکوک نشه.رفتم تو کلاس چهره ام اون لحظه😞لوییز رو دیدم به زووووور یه لبخند زدم و رفتم سر جام نشستم.لوییز رو بردن بیرون وقتی اومد تو، تو چشماش یه خوشحالی دیدم انگار تمام دنیا رو به من دادن😍ولی خوشحالیش رو معلوم نکرد و رفت سر جاش نشست.زنگ که خورد لوییز سریع بلند شد و رفت رو نیمکت نشست منم رفتم و پیشش نشستم.خواستم حقیفت رو بهش بگم که من یه ....... هستم که گفت:الیزا...تو دختر خوب و باهوشی هستی...اما بهتره که یه نفر دیگه رو پیدا کنی.من رسما با این حرفش داغون شدم💔ولی لبخندمو نگه داشتم و گفتم باشه... یه دفعه یه نیرویی مثل نیروی کارمن رو حس کردم و چند لحظه بعد صدای جیغ بلند شد.برای اینکه ضایع نکنم گفتم:چه اتفاقی افتاده؟؟؟رفتیم و دیدم...وای نه جک تو هم؟؟؟ای وای من.یه نگاهی به شان کردم و از تو دلم گفتم:هرچه زودتر کارمونو انجام بدیم.اونم سرشو به عنوان تایید تکون داد.دانشگاه رو تعطیل کردن و رفتیم خونه.رو تختم گفتم:من دیگه تحمل این گرگینه هارو ندارم تحمل لوییز و اون معشوقشو هم ندارم.شان:میدونی که پدر اجازه ی این کار رو نمیده(اینکه به یه دانشگاه دیگه برن) از تو دلم:یعنی بهش بگم که خواستم به لوییز حقیقتو بگم؟ یه دفعه شان:جاااااان؟! 😳چطور خواستی همچین کاری رو بکنی؟! من:تو چرا همیشه ذهن منو میخونی؟!(😂😂😂😂)
شان:تو چرا خواستی بهش بگی تو اینو اول بگو!؟ من:نه تو بگـ...پایین:هوووو ما اینجا خوابیم هاااا!.شان رو بردم به ۴۰۴ جایی وسط نا کجا آبادم😡😂و گفتم:اگه یه بار دیگه بخوای حـ...یه دفعه قدرتم غیر فعال شد.گفت:میدونی که منم یه خون آشامم😑😂😂گفتم:آرزو داشتم که نباشی😑 شان:آش ماش تاش به همین خیال باش😂(درست گفتم؟؟؟😂)کلمو کردم تو بالشت و کرفتم خوابیدم...😴«شان»:(از امروز صبح که یعنی روز برگشنن کارمن به دانشگاه) تو راهرو داشتم گشت میزدم که یه نفر بهم خورد.نزدیک بود بیفته گرفتمش.نگاش کردم دیدم...عه...کارمنه که!این چطور...اوففف الیزا😑 گفت:ببخشید حواسم نبود. و بعد زود رفت.منم از فرصت استفاده کردم و از قدرتم برای از پا در آوردنش استفاده کردم ولی عین یه مجسمه سنگی نه افتاد نه حالش بد شد
از پا در آوردنش خیلی سخت بود منم که لب مرز خودکشی بودم ولش کردم😴الحق که کرگینه ی واقعیه😬ولی احتمالا آلفا هستش چون فقط آلفا ها میتونن در برابر قدرتم مقاومت کنن.باید هم کارمن و هم جک رو پودر کنیم.ولی چطور؟؟؟آهان!!!پس فردا تولد من و الیزائه میتونیم اونجا یه کاریش بکنیم.تو خونه به الیزا گفتم:چرا اینکارو کردی؟ الیزا:چه کاری؟ من:چرا از قدرتت بیهوده استفاده کردی؟ الیزا:قبلا هم گفتم الانم میگم.من...لوییز رو...میخوام!و هرکاری از دستم بر بیاد میکنم. من:هعیییی عشق با مردم چیکار میکنه.😑😂😂😂😂😂 الیزا: چرا میخندی؟😕من:هیچی هیچی😂😂😂
گفتم خب ببین یه شانسی هست که هم کارمن رو از از سر راه بکشیم هم گرگینه ها. الیزا: چیه؟؟ من:ببین پس فردا تولدمه خب پس میتونیم یه کاری کنیم که شانسی برای از بین بردن اونها بشه بذار کامل برات توضیح بدم....الیزا:واییی ممنون داداشیییی😄گرفت عین یه قول سنگی بغلم کرد.گفتم:باش باش ولم...کن..خفه..شدـ...الیزا:ببخشید😅بعد ولم کرد.«کارمن»:(زمان حال که سالی تو خونشونه)گفت:خیلی ممنون که به جک آروم شدن و کننرل کردن خودشو یاد دادی. من:نه خواهش میکنم ولی به نظرم تنها کسی که اونو به دیوانگی میزنه تویی😉😏 سالی😳🍅 من😂باشه بابا شوخی کردم. گفت:انگاری خودتو پیش لوییز ندیدی😎
من:خب حالا ول کن میگم... که یک دفعه گوشیم پیام اومد به گوشی سالی هم همین طور بازش کردم دیدم الیزا بهم پیام داده «پس فردا جشن تولدمون تو تالار فلان فلان میبینمتون» من: به نظرت بریم؟ سالی:چرا که نه نمیشه نریم توی جشن تولد همکلاسی. من:باشه پس صبر کن به پسرها هم خبر بدیم. سالی:آره منم بهش پیام دادم گفت: آره به ما هم خبر داد منتظرت هستم ❤منم از شدت خوشحالی ذوق کردم دست سالی رو گرفتم و گفتم پاشو میریم خرید! سالی:یه دفعه چی شد؟؟ گوشی رو کردم توی صورتش و گفتم اینو میبینی؟ به قلب فرستاد منم نباید ناامیدش کنم پس بهترین لباس جهان رو میپوشم و میرم!😎( همچنان گوشی تو صورت سالی) گوشی رو کشید و گفت باشه باشه بریم.😑 رفتم پایین به مامانم گفتم :مامان ما میریم خرید باشه؟ -باشه عزیزم مواظب خودت باش😄
«لوییز»: (خونه جک)یه دفعه پیام اومد از طرف شان بود« پس فردا تولدمون در تالار فلان فلان میبینمتون» من:به نظرت بریم؟ جک:آره چرا که نه به دخترا هم خبر بدیم. من:آره... قبل اینکه من پیام بدم کارمن پیام داد منم گفتم آره شان بهمون خبر داد منتظرت میمونم ❤بعد دست جک رو گرفتم و گفتم پاشو بریم یه لباس درست حسابی بخریم!!!جک: ولیـ... گوشی رو کردم تو صورتش گفتم ببین من بهش قلب فرستادم و گفتم منتظرت میمونم پس نباید ناامیدش کنم و لباس ساده بپوشم و برم بریم خرید راحت بشیم دیگه (گوشی همچنان تو صورت جک) گوشی را از صورتش کشید و گفت باشه باشه بریم😑ما هم رفتیم خرید تا شنگول و منگول بشیم😄
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
سلام واقعا عالی بود لطفا پارت بعد رو زودتر بزار
نمیخوای پارت بعد را بزاری؟
چرا پارت بعدی را نمیزاری؟🤨
الان 3 ماه 😐
چالش ؛: اگه یادت باشه خودت تو داستان گفتی خون اشام هستند
وایییییی نهههه پارت بعدی چی میه قرار چی بشه خیلی منتظرم زود بزار ممنون
پس بعدی چی شد😥😥
نمی خوای دیگه ادامه بدی😫😫
سلام عالییییییییی بود عزیزم ❤❤❤
آجی میشی؟
عالییی😍😍😍
وای خدایا از عالی عالی عالی عالی عالی هم عالی تر بود 😘😘😘😘❤️❤️❤️❤️😍😍😍😍😍😍😍 بازم ممنونم که داستان منو گفتی عزیزم 😍😍😍😍
خب خودت گفتی که توی داستانت.. خون اشام