
خب دوستان اینم از پارت سوم داستان امید وارم خوشتون بیاد
از زبان مرینت داشتم راه میرفتم که یهو صدای انفجار آمد ترسیدم 😨 ولی تیکی گفت که چیزی نیست و یکی شرور شده و تو باید برای اولین بار پاریس رو نجات بدی منم گفتم باشه و تبدیل شدم تیکی دختر کفشدوزکی آمده 🐞🐞🐞 از زبان آدرین یهو صدای انفجار آمد ترسیدم 😨 ولی پلگ گفت که چیزی نیست و یکی شرور شده و اینا منم گفتم باشه و تبدیل شدم پلگ تبدیل گربه ای 🐱🐱🐱 و رفتم ( خب دوستان بقیش شبیه قسمت اول و دوم انیمیشن هست) ( راستی بچه ها آدرین مرینت رو دوست داره اما لیدی باگ رو بیشتر دوست داره ❤️❤️❤️) از زبان مرینت به حالت عادی برگشتم که دستم یهو درد گرفت داشتم میرفتم بیمارستان که یهو دیگه هیچی نفهمیدم از زبان آدرین به حالت عادی برگشتم که دیدم چند نفر دور یه نفر جمع شدن منم رفتم ببینم چی شده که دیدم مرینت هست تو همین فکر ها بودم که آمبولانس آمد 🚑 منم به عنوان همراه رفتم وقتی رسیدیم مرینت به همراه چند تا دکتر و پرستار رفتن تو اتاق منم
به نینو و الیا خبر دادم اونا هم آمدن از زبان مرینت صدای دکتر هارو میشنیدم اما نه میتونستم حرف بزنم نه چشمام رو باز کنم ( تو دلش حرف میزنه) داشتم چند تا تصویر دیدم شاید کابوس بودن اما شبیه خاطره بود اره درسته اینا همش خاطرات من هستن تصادف اخراج شدنم از خانواده به مدت شش سال اونم فقط به خاطر علایقم بغض گلویم را چنگ میزد اما نه همش رو تو خودم ریختم کسایی که منو بخاطر علایقم تا شش سال از خانواده اخراج کردند لیاقت گریه منو ندارن حس کردم دارن دستم رو باند پیچی میکنن و دیگه اینبار واقعا بیهوش شدم
از زبان آلیا:
به مادر مرینت خبر دادم از زبان سابین وقتی خبر رو فهمیدم به پدر مادر واقعی مرینت خبر دادم هنوز پیامک رو ندیده بودم منم حرکت کردم سمت بیمارستان وقتی رفتم که دکتر گفت علت بیهوشی معلوم نیست الیا و آدرین و نینو رفتن پیش مرینت منم رفتم پیش دکتر و قضیه تصادف و فراموشی رو گفتم اونم گفت احتمالا حافظش داره برمیگرده رفتم پیش مرینت یه عکس گرفتم و واسه پدر مادر مرینت فرستادم از زبان سایینا مادر واقعی مرینت:
گوشی برداشتم از طرف سابین پیام آمده بود تا دیدم اونقدر گریه کردم که تام آمد گفت چیشده وقتی عکس هارو دید گفت همین فردا میریم اون رو بر میگردونیم پیش خودمون اون دختر ماست و رفت به بچه ها گفت وسایل جمع کنید میریم پاریس منم رفتم وسایل رو جمع کنم
فردا هنوز مرینت بهوش نیومده از زبان مارسل وسایلمون رو جمع کرده بودیم سوار هواپیما شدیم تو راه پاریس بودیم میتو هم تو بغل من خواب بود ماریا هم تو بغل مارتین خواب بود ماری هم که هی میگفتم کی میرسیم چقدر دیگه مونده پدر مادر هامون هم جلو نشسته بودن
از زبان آدرین پیش مرینت بودم که یهو
پایان
شرمنده کم بود امید وارم خوشتون آمده باشه
نظرات رو کامنت کنید خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام دوستان همین الان پارت بعدی رو نوشتم و تو برسیه
سلام
بعدی رو زود بذار
اگه خواستی به تست های منم سر بزن 🌹
منتظر پارت بعدی هستم 😍💖
نه احه بی انساف چرا باید اینجا تموم کنی 😭😥😫😩🤣
واقعا داستانت عالی بود ولی خیلی کم مینویسی و زیاد تر بزار و سریع تر بزار مثلا یچ روز در میون یک پارت وارد کن باشه
داستان من رو هم بختون
هر پارت رو بیشتر میکنم اما اینکه یه روز در میان بزارم ممکنه نتونم
عالی بود
عالی به داستان های من هم سر بزنید
ممنونم چشم
واییییییییییییی عالییییییییی
پارت بعد رو بزار لطفا
ممنون