
گفتم نمیدونم اونا هم حتما نگران ما شدن سانا رو از بغلم در اوردم گفتم اشکاتو پاک کن مگه ما به هم قول نداده بودیم دیگه ناراحت و گریه نکنیم گفتم دیگه گریه نکن بعد دوباره بغلش کردم که دیدم دیگه تکون نمیخوره نگاه کردم دیدم خوابیده آروم سرشو گذاشتم رو تخت و از اتاق بیرون اومدم میخواستم با شوگا حرف بزنم ولی اتاقش رو نمیدونستم به همین خاطر رفتم پایین از خدمتکار بپرسم رفتم پایین گفتم شما میدونین اتاق رئیستون کجاست گفت آقای شوگا گفتم اره بعد گفت بیا نشونت بدم گفتم باشه با خدمتکار رفتیم بالا اتاقش رو نشونم داد بعد گفتم ممنون که اونم یه لبخند زد و رفت بعد درش رو زدم که گفت کار دارم فعلا ، گفتم شوگا میتونم بیام که گفت میتونی بیای آروم در رو باز کردم رفتم تو دیدم نشسته رو میز لبتابش تو دستشه بلند شد گفت برا چی اومدی گفتم میتونم باهات کمی حرف بزنم که گفت اره بعد گفت بشین نشستم رو تختش اومد کنارم نشست گفت بگو گفتم برای چی مارو اوردین اینجا میشه بگی که شوگا با اخم
گفت برا این که اومدی اینجا گفتم سوالم رو با سوال جواب نده میشه بگی برا چی اوردیمون گفت این سوالت رو جواب نمیدم اگه سوالت این بود پس نمیگم میتونی بری بیرون بعد از رو تخت بلند شد و رفت نشست رو میزش گفتم برا شما هیچی نیس ولی من و سانا دلمون برا خونمون و جیمین و جونگ کوک تنگ شده شما نمی تونین درک کنین یه قطره از اشکم ریخت زود پاکش کردم رفتم از اون اتاق لعنتی رفتم نمیخواستم برم اتاقم چون سانا اونجا بود نمخواستم اونم ناراحت کنم رفتم حیاط پشتشون که تاریک و خلوت بود نشستم اونجا که فقط ماه نورانی کرده بود دیگه اجازه دادم اشکام بریزن اشکام بی اختیار داشت میریخت از زبان شوگا وقتی یونا گفت دلم برا جیمین و جونگ کوک تنگ شده یعنی اونا کی بودن که برای یونا مهم بود داشت تو ذهنم هی اون صحنه تکرار میشد بعد به ساعت نگاه کردم ساعت ۱ و نیم بود رفتم اتاقش تا بفهمم اونا کی بودن و رفتم اتاقش در رو زدم جواب نداد گفتم میام ها رفتم تو دیدم سانا رو تخت هس گفتم این تو اتاق یونا چیکار میکنه نکنه اشتباه اومدم بعد گفتم نه بابا بعد در رو آروم بستم فک کردم اونم تو اتاق سانا باشه رفتم ولی اونجا خالی بود رفتم پایین همه جارو گشتم آخر سر رفتم حیاط تو حیاط هم نبود میخواستم برگردم که یادم افتاد پشت حیاط رو نگشتم رفتم اونجا دیدم داره گریه میکنه سرش رو گذاشته رو پاهاش پاهاشم بغل کرده و داره گریه میکنه رفتم کنارش دستم رو گذاشتم رو سرش و ناز کردم گفتم چرا داری گریه میکنی که سرشو بلند کرد اول کمی مکث کرد بعد گفت به من دست نزن عوضی چشماش خیلی قرمز بود و چشماش پف کرده بود از شدت گریه گفتم برای اون جیمین و جونگ کوک گریه میکنی گفت به تو ربطی نداره دستم رو پس زد و رفت. از زبان یونا دستش رو کشیدم رفتم اتاقم اون عوضی دیگه رو مخ بود رفتم رو تختم دراز کشیدم بعد یادم افتاد اخه سانا اینجا بود گفتم حتما رفته دیگه نفهمیدم کی خوابم برد. از زبان شوگا وقتی رفت یکم اخم کردم و بعد رفتم اتاقش دیدم خوابیده . از زبان تهیونگ ، رفتم اتاق سانا دیدم اونجا نیست میخواستم برگردم که دیدم روبه روم سانا هس که گفتم کجا بودی گفت اتاق یونا بودم گفتم باشه بعد خواستم یکم اونو خوشحال کنم گفتم میخوای باهام بیای به یه جای قشنگ
با هیجان گفت اره بعد گفتم باشه بیا رفتیم سوار ماشینم شدیم از عمارت اومدیم بیرون تو ماشین بودیم که سانا گفت کجا میریم گفتم یکم صبر کن ببین یکم بعد گفت میتونم اهنگ باز کنم گفتم اره اهنگ رو باز کرد داشت هی اهنگ هارو رد میکرد که یهو تو یکیش موند که اکسو میخوند اهنگ لاو شات بود بعد تموم شدن ما هم رسیدیم گفتم رسیدیم پیاده شدم سانا هم پیاده شد گفت اینجا کجاس گفتم بیا میبینی رفتیم با هم وقتی به یه خرابه رسیدیم رفتیم اونجا گفتم اینجاس رفتیم تو که سانا گفت برا چی منو اوردی اینجا گفت اینجا جای منو شوگا هس که از ۱۳ سالگی اینجا زندگی میکردیم گفت یعنی چی از سن ۱۳ سالگی گفتم هیچی بغض گلوم رو گیر کرده بود بعد رفتم اتاق خودم که ولی دیوار هاش ترک خورده بود وسایل ها تو زمین بودن بعضی ها شکسته بودن بعضی ها تو زمین، رفتم اونجا عکس خانوادم توش بود برداشتم دیگه بغضم ترکید و اشکام ریخت . از زبان سانا نمیدونم چیشد که تهیونگ رفت به یه اتاق خیلی ناراحت بود آروم پشت سرش رفتم دیدیم وایساده تو دستش هم یه عکس هس که دیدم صدای گریه هاش در اومد تعجب کردم از گریه اش بعد رفتم پیشش گفتم چرا گریه میکنی زود اشکاشو پاک کرد گفت هیچی خواست بره که دستش رو گرفتم گفتم میتونی بگی چیشده خودتو میتونی خالی کنی عکس رو از دستش گرفتم گفتم اینا کین گفت خانوادم که ۱۲ ساله ازشون خبر ندارم گفتم مگه چیشده که گفت وقتی من ۱۳ سالم بود از خونه انداختنم بیرون گفتم مگه چیشده بود گفت مامانم وقتی فوت کرد مادر ناتنی ام ازم بدش میومد الکی به بابام گفت من مواد مخدر میکشم بعد بابام منو از خونه انداخت بیرون بعد ۳ ماه بود تو پارک ها موندم تو اون زمان هم با شوگا آشنا شدن و از اون به بعد تو این خرابه زندگی کردیم بعد تو ۱۷ سالگی مارو گرفتن آوردن برای کار کردن به مافیایی از اون زمان من و شوگا مافیا هستیم وقتی اینارو گفت انگار خالی شده بود روبه بهم کرد منو بغل کرد گفت ممنونم که پیشم اومدی با این کارش قلبم تند تند تپید نمیدونم چرا بعد از بغلش بیرون اومدم لبخند زدم گفتم خواهش میکنم بعد گفتم پاشو دیگه بریم لبخند زد گفت باشه رفتیم طرف ماشین خیلی خسته بودم سرم رو گذاشتم روی پنجره که نفهمیدم کی خوابم برد . از زبان تهیونگ ، وقتی رسیدم روبه سانا کردم گفتم رسیدیم جوابی نشیندم سرم رو بهش چرخوندم دیدم خوابیده بغلش کردم بردم اتاقش گذاشتم رو تختش لحاف رو روش کشیدم گفتم خواب های خوب ببینی از اتاقش در اومدم رفتم اتاقم لباسام رو عوض کردم خوابیدم
صبح ساعت ۷ از زبان شوگا ، از خواب بیدار شدم رفتم یه دوش ۵ دقیقه گرفتم لباس پوشیدم رفتم پایین دیدم تهیونگ نشسته رو میز گفتم به به تازه گی ها از خواب زود بیدار میشی گفت نه بابا شونه ای بالا انداختم رفتم نشستم گفتم چه خبر دخترا نیستن گفت نه فک کنم بیدار نشدن که یهو سانا اومد گفت صبح بخیر گفتیم صبح تو هم بخیر بعد تهیونگ گفت برو تو هم یونا رو بلند کن بیاد گفتم اون خودش بیدار میشه یکم با داد گفتم حرفم رو که تهیونگ گفت چرا داد میزنی بعد گفتم باشه بابا . از زبون شوگا ، بعد گفتم شاید سانا بگه جیمین و جونگ کوک کیه گفتم سانا یه سوال!سانا با تعجب نگام کرد گفت بگو گفتم جیمین و جونگ کوک کیه؟سانا گفت تو از کجا میشناسینشون گفتم تو به سوالام جواب بده با اخم گفت اونا تنها دوست های صمیمی ما هستن ، چطور گفت هیچی خواستم بفهمم بعد صبحانه خوردنمون ادامه دادیم بعد سانا گفت من میرم یونا رو بلند کنم . از زبون سانا ، رفتم بالا دیدم سانا خوابیده رفتم سمتش گفتم پیشی کوچولو کی میخوای بیدار بشی چشماشو وقتی باز کرد دیدم چشماش قرمز هس و زیر چشماش پف کرده لبخند زد گفت الان بیدار میشم بلند شد یه خمیازه کشید بعد گفتم چرا چشمات پف کرده و قرمز هس با تعجب برگشت گفت هیچی شاید زیاد خوابیدم به همین خاطر گفتم باشه گفتم من پایین هستم بیا پایین بعد گفت باشه رفتم پایین. از زبان یونا، خیلی هول کردم که نفهمه بعد از اتاق رفتم بیرون رفتم دست صورتمو شستم رفتم سمت اینه به خودم نگاه کردم دیدم چشام قرمز هس و هم پف کرده لبخند زدم رفتم پایین گفتم سلام بعد همه گفتن سلام ولی اون عوضی شوگا نگفت بیخیال شدم رفتم کنار سانا نشستم که یهو تهیونگ گفت........
خب این پارت هم تموم شد💕🧚
امیدوارم خوشتون اومده باشه 🤞🏻🧚
خدانگهدار 🤞🏻🧚😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدی منتشر شد برید ببینید🍉😍🍉😍
پارت بد۶
حتما الان میزارمش❤️🧚
مرسی
عالی کیوتی
اگه به داستان جدیدم(تنها نیستی)سر بزنی ممنون میشم
سر زدم
منم سر زدم❤️🧚
مرسی عزیزم
دستت طلاا
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
میسیییی❤️🧚
سلام گلم خسته نباشی
عالییییی بود
میسیییییییییییییی گشنگم بوسسسس به تو🤭😍🧚
خواهش می کنم گلم ❤ 😘
اسم حیوون من روی رمانت
بلک وایت راستی داستانت باحال
چه باحال میسییییییییی🤞🏻😍🧚