
زندگی لی
لی از در اومد تو کوما داست فکر می کرد لی:سلامممم کوماا کوما حواس نبود لی:کومااااا کوما ترسید و:واییی بله؟ لی:من اومدم حواست کجاست؟ کوما:لی لی:بله کوما:من هیچی درباره ی تو نمی دونم مث هیونگ و کانگ می شه زندگی تو برام تعریف کنی؟ لی:چیییی؟ کوما:اره تعریف کن برام لی:خب ببین زندگی من خیلی خوب نبود سعی خودمو می کردم تا شکست نخورم از زندگی خیلی جالب نیست کوما:من گوش می کنم برام بگو لی:ببین وقتی بچه بودم مثلا هفت سالم بود مث همه ی بچه های عادی مدرسه می رفتم بازی می کردم و هر کاری که یک بچه ی عادی می کنه بدون هیچ قدرتی بدون هیچ تفاوتی همه منو دوست داشتن کوما:خب چی شد؟ لی:خب بعد وقتی ده سالم شد…یک شب اتفاق عحیبی افتاد دقیقا تو روز تولدم!وقتی ساعت ۸ شب شد(ساعتی که لی به دنیا اومده)و من اون ساعت شمعای تولدم و فوت کردم خیلی خوشحال بودن تا اینکه تمام بدنم درد گرفت سرم گیج رفت دنیا دور سرم چرشید و بیهوش شدم…. کوما:چرا ساکت شدی؟چی شد مگه؟
لی:بعد وقتی به هوش اومدم مث قبل نبودم یا بهتره بگم تو بدن خودم نبودم توی بدن کربه سیاه مث الان وقتی گربه می شم خیلی ترسیده بودم مادرم زن شجاعی بود منو برد پیش یک نفر همه بهش می گفتن جادوگر بزرگ راستش من به جادو اعتقاد نداشتم ولی خب با دیدنش نظرم عوض شد جادو گر کاری کرد برگردم به بدن خودم و برای منو مادرم توضیح داد که من قدرت های خاصی دارم و این قدرتی که من دارم خیلی قدرتمند تر از همه ی قدرت هاس با اینکه هنوز این طوری فکر نمی کنم می گفت قدرت گربه ی سیاه ایندر قویه که می تونه بر جهان چیره بشه کوما:واقعاا؟ لی:نمی دونم من باور هنوز نکردم اخه خیلی ضعیفم بعدش جادوگر به مادرم گفت اگر در جامعه بمونم ممکنه اسیب ببینم یا اسیب بزنم برای همین من باید تو ی خونه ایی که فقط جادوگر ادرسش رو بلده بمونم مادرم هم پولش رو داد کوما:چرا مادرت همچین کاری کرد؟ لی:شاید فقط صلاح منو می خواست…خلاصه یک بچه ی ده ساله بدون بزرگ تر با یک چمدون به یک خونه رسیدم وارد خونه شدم کانگ و هیونگ رو دیدم داشتن دعوا می کرد تا منو دیدن خشکشون زد
اونا هم همسن من بودن هیونگ:سلام پسرجون من هیونگم از دیدنت خوش وقتم من اینقدر ناراحت بودم کلا حرف نمی زدم و کانگ:هی لال مردی؟ ببینم مردی تو کی هستی؟من کانگم شیفهم شد؟ هیونگ:هی رفیق کوچولو خوبی؟چرا جواب نمی دی؟ من فقط رفتم ی گوشه ی دیوار نشستم کانگ و هیونگ داشتم بازی می کردن منم نگاهشون می کردم کانگ زیر گوش هیونگ یک چیزی گفت نفهمیدم چی بود یکهو هیونگ اومد سمتم و:اممم سلام تازه وارد خوبی؟اممم فکر کنم تو هم یک قدرتی داری اومدی اینجا؟ببین ما هم نمی تونیم پدر مادرمون رو ببینیم خب بزار از خودم شروع کنم من هیونگم امم و تقریبا سه هفته اس فهمیدم عجیبم…قدرتم یخه و کانگ داداشمه و کانگ:هی مردی لالی تو از صب ی کلوم هم حرف نزدی…اره من کانگم قدرتم اتیشع شیفهم شد من هم بالاخره صحبت کردم:من لی ام کانگ:اااا زبون باز کرد
و خلاصه کلی باهم حرف زدیم شدیم مث برادر مو خانواده می دونی چرا من عاشق سه شنبه ام؟چون هر سه شنبه ما می رفتیم پیش خانواده هامون ولی بازم دلمون واسه ی هم تنگ می شد بدون هم زندگی نمی کردیم نمی تونستیم می دونی هیونگ استرس می گیره چی می شه؟یک شب از خواب پریدم دیدم هیونگ سر جاش نیست رفتم تو بالکن تو همون بالکنی که تا سقفش میله می خورد مث زندان بود دیدم هیونگ نشسته کف بالکن ی دستش به زمین یه دستش به میله اس همه جا یخ زده زودی میرم کانگ رو بیدار می کنم میریم پیشش می خوام نزدیکش بشم می گه: نزد…یک نیا…نیا…من اسیب…می زنم میرم پیشش بغلش می کنم بدنش سرده می یارمش تو پتورو می پیچم دروش یک کاری می کنم که یکم بخنده فضا رو عوض می کنم یا اعصبانیت کانگ یکم عوارض جانبی داره خب اتیش و این حرفا ی بار گوشه ی فرش سوخته بود
جادوگر می یاد کلی کانگ رو دعوا می کنه منو هیونگ می پریم جلوش به جادوگر می گیم:اون تنها نبود کار ماهم بود بس فقط اونو دعوا نکن روزگار همین طوری می گذره تا روز که پونزده سالمون شد فکر کن منتظری تا پدر مادرت رو ببینی که جادوگر بهمون میگه پدر مادرمون ترکون کردن یا مردن! میفهمی چی می گم!اون شب همه پکر بودیم هیونگ اروم گریه می کرد کانگ یکی می زد پس کله اش و می گه مرد گریه نمی کنه با اینکه اشک تو چشاشه… کوما:واقعا… لی:و گذشت تا همین پنج سال پیش…منو کانگ و هیونگ تصمیم گرفتیم فرار کنیم چرا چون فهمیدم جادوگر می خواد قدرتمون رو بگیره و اگر بگیره… کوما:اگر بگیره چی؟ لی:میمیریم:)ما تصمیم گرفتیم فرار کنیم بعد همیشه با هم باشیم اون شب من از جادوگر خواستم تبدیل به گربه بشم(جادوگر برای گربه کردن لی نیاز به بوسه نداشت بعدش هم لی داره دروغ می گه چون اصلا برای گربه شدنش نیاز به بوسه نیست خودش این کارو می کنه)اونم اجازه داد من از لای میله ها اومدم بیرون و درو باز کردم کانگ و هیونگ هم از خونه اومدن بیرون ولی جادوگر فهمید و دنبالمون کرد و من مجبور شدم برم تویه باغی و از کانگ و هیونگ جدا شدم…تا الان کوما:اه…نمی دونستم….مایل به بغل🙂 لی:چی؟ و کوما پرید بغل لی،لی یک حساس خوبی داشت و کوما هم همین طور
جبران کردم خدایی😂و پارت بعد نگمم من
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هالی بود
عالییییه 💕💃🏻🤩