
(از زبون ولاد): وای خدای من دارم دیوونه می شم سرم مثل بمب ساعتی می کوبه یک عالمه ورقه و کاغذ دور و برمه و در این بین جهسون مثل یک فرشته ی نجات ضاهر می شه جهسون:ارباب خوبید؟کارتون تموم شده؟ (من)ولاد:خیلی دلم می خواد تموم شده باشه ولی نه هنوز کلی کار دارم و چیکو جوابمو نمی ده جهسون:شما خانم چیکو رو چیکو صدا می زنید؟ با دستپاچگی جواب میدم:نه توقع داری ارباب یا رییس صداش کنم؟ جهسون:نه این چه حرفیه (من)ولاد:جهسون باید اینا رو دستهبندی بکنی وارد سیستم بکنی و این قسمت مربوطه رو به چیکو تحویل بدی باشه؟ فهمیدی؟ جهسون:بله ارباب جه سون ورقه ها رو می بره، دوست دارم بنویسم من دوست دارم وقتی ذهنم اشفته است فقط بنویسم الان هم تو ی اتاق کار دارم همین کار رو می کنم کلی ورقه که دارن توسط دستای من پر از نوشته می شن به خودم می یام می بینم ساعت دیر وقته اطرافم رو کلی کاغذ گرفته حتی کاغذ ها روی زمین هم ریختن و میزم رو پر کردن اخرین ورقه هم پر شد! همه ی کاغذ ها رو جمع می کنم و رو میزم تلمبار می کنم و روی کاغذ کوچولیی می نویسم [خصوصی می باشد] اینو روی کاغذ ها می زارم اخه جهسون خیلی حواس پرته می ترسم بجا مدارک شرکت ببره می رم که بخوام تا گردن زیر پتو می رم خیلی این پهلو به اون پهلو می کنم ولی خوابم نمی بره اینگار یه چیزی کمه انگار یه کاری رو انجام ندادم تیک تاک تیک تاک انگار بمب ساعتی توی سرم داره زمانش تموم می شه! به زودی قرار دیوونه بشم! بـــَــنگ! بمب ساعتی توی سرم ترکید! زمان شما از همین حالا شروع شد از زیر پتو می پرم بیرون انگار کنترلم دست خودم نبود! حس شیطانی و خبیثانه ایی دارم با صدای عجیبی زیر لب می گم:وقت بازیه!وقت خوناشام بودنه! و بعد لباس می پوشم و می رم می بیرون من می تونم پرواز کنم فراموش نکردین؟ ارتفاعم خیلی زیاده کسی منو نمی بینه اوه چه نسیم خنکی! دارم چه غلطی می کنم؟ رسیدم دم خونه ی چیکو چرا من اصلا اومدم اینجا؟ می رم دم یک پنجره اروم با قدرتم و کاری که بلدم پنجره رو از جاش در می یارم و وارد خونه می شم نور بنفش دور پنجره رو گرفته و بعد با قدرتم دوباره اونو سر جاش می زارم و نور بنفش خاموش می شه خیلی بی سر و صدا توی تاریکی خونه رو می گردم دنبال چی هستم؟ دری رو می بینم و به سرعت بازش می کنم،اونجا اتاق چیکو بود!
ساعت رو می بینم ساعت دو بود! خیلی دیر وقت بود چیکو خوابیده بود و هنوز متوجه ورود من نشده بود می رم نزدیکش خیلی خیلی نزدیک خدا! من دارم چی کار می کنم! اصلا چرا دارم همچین کاری می کنم؟ چرا نمی تونم جلوی خودمو بگیرم؟ صورتمو می برم نزدیک گردنش در حدی که انگار می تونم نفسش کشیدنشو حس کنم حالا میخ کوب شده بودم می بینم چیکو خیلی اروم چشاشو باز می کنه! یکهو چیکو خیلی محکم منو به عقب هل می ده لیوان بغلش رو برمی داره و سر لیوان رو می زنه به لبه ی تخت و لیوان می شکنه و با سر تیز شیشه به دستم می گیره و روی دستم زخم بزرگی ایجاد می کنه اخخخ دستم رو محکم می گیرم و اروم می گم:چی کار کردی؟ببین اخخخ چیکو می گه:تو اینجاااااا چه غلطییییییی می کنیی؟ من(ولاد):هیس هیس کسی رو بیدار نکن سوال خوبی پرسیدی ولی نمی دونم چیکو:یعنی چیی تو دوست داری منو سکته بدی؟ من(ولاد):نه بخدا نمی خواستم کار اشتباهی کنم یک لحظه چیکو چشماشو می بنده و بعد می گه:وای نمی دونم دارم چی کار می کنم، معذرت می خوام نباید بهت اسیب می زنم الان حس بدی دارم (از زبون چیکو): وای خدای من هزاران سوال تو ذهنم بود و در حالی که من هیچ جوابی براشون نداشتم و دست ولاد بدجور زخم شده بود حس کردم خیلی درد داره و داشتم نگران می شدم با صدایی اروم می گم:می خوای کمکت کنم؟ فکر کنم بتونیم دستو پانسمال کنیم؟ ولاد درحالی که دستشو محکم فشار می داد گفت:بتونــیم؟ من(چیکو):اره خوب الان بقیه رو هم بیدار می کنم ولاد: می شه کسی رو بیدار نکنی بین خودمون تموم شه بره؟ من(چیکو): اینو ازم می خوای مشکلی نیست ولاد:ممنون من(چیکو):بزار ببینم چطور می تونم کمکت کنم [نیم ساعتی بعد] (از زبون ولاد): استینمو پایین می زنم چیکو:الان بهتری؟ من(ولاد):اره درد نداره چیکو:چجوری می خوای برگردی خونه الان دیر وقته من(ولاد): تو نگران نباش چیکو دست به کمر می ایسته و با صدای محکمی می گه:کی گفت من نگران تو ام؟ در جوابش،فقط می خندم وسایل رو جمع می کنه من(ولاد):حالا برو بخواب چیکو:اگر شما بزارین بعد در حالی که چیکو اروم روی تخت دراز کشیده از در می خوام از در اتاق برم بیرون ولی انگار ناخدا گاه خیره چیکو رو نگاه می کنم دستش رو حرکت می ده به معنای(برو دیگه) دست تکون می دم و از اونجا بیرون می رم [فردا صبح] از خواب که بلند می شم می رم توی اشپز خونه از اشپز خونه صدا صحبت می یاد انگار خانم کیم دارم با تلفن صحبت می کنه و متوجه من نشد خانم کیم:باشه باشه می گیرم یعنی چی رو قراره بگیره؟ خانم کیم با بغض می گه:نه گریه نمی کنم حتما طرف مقابل بهش گفته گریه می کنی؟ و اصلا چرا خانم کیم گریه می کنه؟ خانم کیم صداشو بلند می کنه و می گه:فعلا کار دارم استراحت کن خداحافظ می رم توی اشپز خونه خانم کیم با دیدم جا می خوره خانم کیم[با بغض]:سلام ارباب من(ولاد):خانم کیم؛من حرفاتونو ناخواسته شنیدم اتفاقی افتاده؟ بغض خانم کیم یکهو می ترکه و شروع می کنه زار زار گریه کردن من(ولاد):خانم کیم خوبید؟ خانم کیم:پسرم مریضی بدی گرفته داروهاش خیلی گرونه حتی موجودم نیست که بخرم حتی پول ویزیت دکتر هم ندارم کلی قرض دارم باید بدم پسرم داره تلف می شه ارباب من(ولاد):خب من پول درمانشو پرداخت می کنم خانم کیم:اخه اگر اینجوری شه کلی از حقوقم کم می شه نمی تونم خرج خوراکو بدم من(ولاد):کی گفته می خوام پولشو پس بگیرم فکر کنید کادوئه از طرف من که اینجا این همه مدت کار کردید خانم کیم:چی؟ دارید راست می گید؟ بـــاورم نمی شه…خدا یا من(ولاد):یکم بشینید خانم کیم
[توی شرکت] پشت میز نشستم که تلفتم زنگ می خوره[رینگ رینگ] لیــه! جواب می دم:سلام لی لی:سلام خوبی؟ من(ولاد):اره ممنونم تو خوبی؟ لی:هی چه به گم… من(ولاد):چرا؟ لی:می شه بیام ببینمت؟ من(ولاد):اره حتما لی:کجایی؟ من(ولاد):شرکت لی:باشه خدافظ من(ولاد):خداحظ یعنی چه اتفاقی افتاده؟ [فلش بک]:صبح همان شب که لی برگشت خونه:(از زبون کوما):صبح که بیدار شدم نمی تونستم تکون بخورم چون لی منو محکم بغل کرده بود سعی می کنم که بیام بیرون ولی نمی تونم. ببخشید لی! اگر این کار رو نکنم خفه می شم! داد می کشم:لیییییییییییی با وحشت از خواب می پره بعد از چند ثانیه خیلی یواش می گه:اِاِاِ تویی؟ بدون اینکه جوابشو بدم می خوام بلند شم. ولی لی دستم رو می کشه و جدی می پرسه:می شه توضیح بدی دلیل این کارت چیه؟ هُلش می دم و داد می کشم:تو توضیح بده وقتی خودت می تونی گربه بشی ولی منو می بوسی؟ [پایان فلش بک]: [از زبون لی]:به شرکت می رسم و وارد دفتر ولاد می شم ولاد از صندلی بلند میشه و میگه:خوش اومدی لی بشین من(لی):ممنونم. و میشنم ولاد:نگفتی چی شده یکهو دست ولاد رو می بینم و می پرسم:بهتر نیست تو بگی چی شده! ولاد:اینو میگی؟چیز مهمی نیست بیخیال! میخواستی حرف بزنی
من(لی):اره اینجویه که[پ.ن:لی فلش بک رو توضی می ده] من(لی):و من اصلا نمی فهمم چه جوری فهمیده!!! [از زبون ولاد]: خدای من! دارم مث یه تیکه یخ اب میشم! من اون کتاب رو به کوما دادم حالا چجوری به لیییی بگممم؟ لی:ولاد! چرا گوش نمی دی؟ من(ولاد):ببین من فکر کنم بدونم چجوری فهمیده… لی:یعنی چی؟ من (ولاد):چون…من یه کتابی درباره ی قدرتت بهش دادم......... لی:چییی؟الانن چی کارررر کنمممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من(ولاد):ببخشید… لی:اشکالی نداره درستش می کنم [شب همان روز]: (از زبون کوما):در خونه رو اروم باز می کنم و مثل همیشه تاریکی داره از در و دیوار خونه می باره از وقتی لی رو از خونه بیرون کردم خونه دلگیره ولی این دفعه با دفعه های پیش فرق داشت! این دفعه وقتی در رو باز کردم دیدم نورهای کمی به من چشمک می زنن و اون نور ها نوز شمع بودن و لی وسط خونه ایستاده و یک کاغذ تو دستش گرفته که روش نوشته شده:منو میبخشی؟ و تو دست دیگه اش یک ماژیکه نزدیکش می رم و ماژیک رو از دستش میگیرم و با سرعت روی کاغذ می نویسم:اره دستم رو میگیره و منو به سمت خودش میکشه و بغلم میکنه،لی:از این بابت خوشحالم راستی گرسنه نیستی؟ شام پختم چون کلی کنسرو دیدم:| من(کوما): باورت میشه نمی تونم غذای خودمو بخورم؟ لی:بس فکر کنم خوشحالی که برگشتم
(از زبون ولاد): اگر الان بخوام حسمو برای شما توضیح بدم تو سه کلمه خلاصه میشه: خسته، دیونه،کلافه خسته:چون دیر وقته و تازه از سرکار اومدم دیونه:همیشه مثل دیونه ها کلی تو ذهنم چیز میزه کلافه:چون گیج و سردرگممم و نمی تونم بخوابم امید وارم حسمو خوب منتقل کرده باشم ببین شاید بنظرتون بیاد جالب باشه که من یه خوناشامم و اینکه بگید:وای خیلی باحاله! ولی در واقع اصلااا و به هیچ وجههه اینطوری نیست! مشکل بزرگ من افتابه! و اینکه من حتی تا شرکت هم بزور می رم و اینکه خودمو به زندگی شبیه انسان عادت بدم سخته! همه ی اینا یه طرف! ببین اگر شما از یکی خوشتون بیاد سعی می کنید بیشتر ببینیتش و باهاش برید بیرون! درسته؟ ولی من نمی تونمم چون عملا نمی تونم به چیکو بگم میای ساعت هشت شب بریم بیرون؟ بنظرتون با دمپایی دنبالم نمی کنه🫥 و من باید برایش راه حل پیدا کنم! و برای همین خیلی اروم می روم تو کتابخونه ام و شروع می کنم به گشتن تمامی کتاب های جادو پیداش کردم! فرمول افتاب طلایی! اینحا نوشته این اکسیر را تا کنون هیچ شخصی به دست نیاورده! شت خودم باید یه کاری کنم چون حتی فورمون خاصی یا مرتبی نداره پس کتاب رو برمی داره و شروع می کنم به به دست اوردن این فرمول! من می تونم! پنج ساعت بعد: نه این غیر ممکنه من به هیچ وجه نمی تونم دارم از خستگی بیهوش می شم و خیلی اروم به خواب می رم
خب من از بچگی عادت دارم که هیچ وقت سر جای خودم نمی خوابیدم و همیشه یا مامانم(البته من خیلی با خانواده ام نبودم:)) یا خانوم کیم منو بغل می کرد و منو میزاشت تو تختم البته الان خیلی بزرگ شدم😂 ولی صبح با صدای جه سون از خواب بلند می شم جهسون:باز رییس من یه گوشه خوابش برده و کل اتاقو شلوغ کرده مگه نه؟ پاشو رییس! من(ولاد):اه جهسون جهسون: سعی میکردی چیکار کنی که اینجا اینقدر بهم ریختس؟ من(ولاد):سعی می کردم اکسیر افتاب طلایی رو درست کنم جهسون[یا خنده]: ببین رییس تو خیلی خوبی ها ولی هیچ کس نمی تونه همچین کاری کنه! من(ولاد): ممنون که بهم امید دادی:/ من کلی یاداشت نوشتم کلی کار کردم هیچ کدوم درس از اب در نیومد جهسون:البته شاید از زاویه درست ندیدی! از حرف جهسون به فکر فرو میرم...زاویه ی درست! وای تمام مدت فرمول جلوم بود و ندیده بودم!!! باور نمیشه!! [تقریبا سه ساعت بعد]:(از زبون ولاد):بالاخره باورم نمیشه اکسیر افتاب طلایی تو دستای منه! بلند میگم:جه سون دیدییی چی شددد جهسون:ار…ه واقـ…ـعا عالیه من(ولاد):بدو برو یه لیوان اب بیار و الان لیوان اب جلومه...فقط یه قطره از اکسیر میریزم داخل لیوان یک برق طلایی شدیدی لیوان رو فرا میگیره و لیوان اب به حالت اولیه اش برمیگرده جهسون:مطمعنی می خوای امتحانش کنی من(ولاد):نه می خوام نگاهش کنم خب معلومههه می خوام امتحانش کنم بعد از نوشیدن اب پوستم برق می زنه و کمی بعد درخشش پوستم خاموش میشه بدو دست جهسون رو میگیرم و می برمش دم در جهسون:رییس من مطمعن نیستم که بخواین... ولی نمیزارم حرفش رو کامل کنه زود درو باز می کنم وای خدای من! نزدیک بود گریه کنم یادم نمی یومد تا حالا حیاط امارت رو که زیر نور افتاب برق میزد دیده باشم حالا از در می رم بیرون...
هیچ اتفاقی نیوفتاد! من هنوز سالمم داد می زنم: جه سونننننننننن دیدییییی چی شدددد جهسون:اره اره رییسسس همین طور که وسط حیاط ایستادم خانم کیم رو از پنجره اشپز خونه میبینم و دست تکون می دم [در شرکت]: می تونستم به وضوح بگم یکی از خوشحال ترین ادم های اون اطراف بودم حالا وقت نقشه ی بعدی بود:از چیکو بخوام بریم بیرون شاید خنده دار باشه ولی می تونم بگم این حتی از درست کردن اکسیر هم سخت تره من هر وقت چیکو رو می بینم نفسم بند میاد شبیه دیوانه ها رفتار می کنم ولیی من از پس این بر می یام اروم به سمت در اتاق چیکو میرم و در میزنم چیکو:بله؟ بیا تو وای خدا! نفسم بند اومد در رو اروم باز می کنم و میام تو:سلام چیکو چیکو:سلام چی شده؟ من(ولاد):اممم میخواستم بپرسم که... انگار نمی تونستم بقیه حرف رو بزنم این وقفه بین حرفم داشت دیونه ام میکرد شاید چند ثانیه طول کشید ولی برای من مثل سالها بود چیکو:که؟ من(ولاد):نهار رو باهم بخوریم چیکو:حتما! خوشحال می شم من(ولاد): چه خوب من لوکیشن رو میفرستم چیکو:باشه (از زبون چیکو): به چند دلیل نمی تونستم بهش نه بگم دلیل اول چون ولاد ادم خیلی بامزه ایه خب،... دلیل دوم چون بنده ی خدا وقتی حرف میزد صداش میلرزید! گفتم اگر بگم نه همون جا غش می کنه😂 [در همان رستوران]:(از زبون ولاد): منتظر چیکو بودم کمی از فلاسک می نوشم...واگر بپرسید تو فلاسک چیه... یه نوشیدنی مخصوص که با چیز درست شده... منظورم چیزه دیگه...خون و کمی هم اکسیر افتاب طلایی صدای چیکو رو میشنوم:سلام ولاد [چندین ساعت بعد]: الان رو تختم دراز کشیدم واقعا امروز روز محشری بود...
ممنونم که خوندید:) و ناظر عزیز از تو هم خیلی ممنونم که منتشر کردی:) چون میدونی که منتشر کردن تستی که توش هیچی نداره شبیه یه هدیه ی رایگان به کاربرشه! خیلی ممنون:)))
بای بای:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تولدت کلی مبارک
ان شاء الله که بهترین ها برایت اتفاق بیوفته🌱
تولدت مبارک باشه