
کوما:لی…﴿سرفه﴾ لی:بله کوما؟خوبی کوما:اره من خوبم فقط یکم بی حالم می رم بخوابم لی:مطمعنی خوبی؟ کوما:اره بابا و کوما رفت تو اتاق تا بخوابه لی:ااااممم یکم نگرانم یکی دوساعت بعد لی:اممم یعنی حالش چطوره؟ازش خبری نی بزار برم ببینم تا در اتاق رو باز کرد کوما رو افتاده کف اتاق دید لی:کومااااا چی شدههه ولی کوما جوابی نداد لی اون و بغل کرد و از زمین بلند کرد و تو ی تخت گذاشت دستش رو گذاشت روی پیشونیش؛اوخ مث بدن کانگ داغ بود لی حول کرده بود
رفت تو اشبزخونه و حوله ایی رو خیس کرد و برگشت پیش کوما حوله رو ری پیشونیش گذاشت و رفت ارو ها رو اورد می خواست بده به کوما لی خیلی نگران بود کوما بیهوش افتاده بود لی فکرد: نکنه بلایی سرش بیاد یکم تکونش داد تو خواب و بیداری دارو هاش رو می ده تا بخورع کوما نمی دونست چش شده هیچی نمی فهمید پلکاش سنگین بود نمی تونست چشاش رو باز کنه خلاصه کل شب لی از کوما مراقبت کرد ولی هنوز کوما نمی تونست غذا بخوره چون بیهوش بود بعد از ساعت ها لی از خستگی دستش رو گذاش کنار تخت و سرش هم گذاشت رو دستش و خوابید!کوما حس کرد حالش بهتره!می تونه چشاش رو باز کنه اروم چشاش رو باز کرد به لی نگاه کرد معلوم بود چقدر خسته بود!خیلی کیوت خوابیده بود اروم کوما دستش رو گذاست رو سر لی نازش کرد لی یواش چشاش رو باز کرد تا کوما رو دید حول کرد و:کوما چرا بیدار شدی؟خوبی؟حالت خوبه؟حساس ضعف نداری؟
کوما:من خوبم خوب خوب!خیلی خسته ایی نه؟ لی چشاش رو مالید و:نه نه اصلا حالا بخواب بزار برم ی چیزی درست کنم بخوری بعد اروم چونه ی کوما رو تو دستاش گرفت و :می دونی چقدر نگرانت شدم منو تنها نزار کوما یکم تعجب کرد لی چرا باید نگران می شد؟ کوما:چرا نگران شدی؟ لی:چون برام مهمی کوما سرخ شد لی:چیه…چیههه….امممم،…..نههههه یعنییی کوما:حول نکن بابا ی خواهش لی:بله؟ کوما:می شه بغلم کنی🥺خواهش می کنم لی:چی؟…چی شد؟؟ کوما به لی توجه نکرد اون گرفت کشید و بغلش کرد اول لی هیچ کار نکرد بعد اروم کوما رو بغل کرد چه حس قشنگی
یکهو یما و مین سو اروم اومدن تو اتاق﴿نکته:اونا برای مواقع استراری کیلید دارن﴾و لی و کوما رو اونجوری دیدن مین سو انگشتش رو به علامت سوکت روی لبش گذاشت و یما رو کشید و از اتاق اومدن بیرون مین سو:بیا بیرون نمی بینی خوابن یما:دیدیییی مین سو:اره اره دیدم ولی نباید چیزی بگیم یما:باشه فردا صبح وقتی لی و کوما بیدار شدن یکم حول کردن همو نگاه کردم کوما:اااا تو اینجا چی کارمی کنیی؟ لی:اااا دیشب خودت گفتییی بغلت کنممم کوما:من یادم نمی یاددد
یما و مین سو برای اینکه ببینن حال کوما چطوره اومدن به دیدنش و چششون می افتاد به لی می خندیدن ذهن لی:اینا خل شدن:/// لی رفت پیش کانگ و هیونگ و ماجرای دیشب رو تعریف کرد کانگ:داداش دختره رو بغل کردیی هیونگ می خندیدی لی:کوفت نخند لی:تازه ی چی یادم رفت بگم بهتون هیونگ و کانگ:چییی؟
لی:خب همتون ماجرای گربه شدنم رو می دونین من خودم می تونم هر وقت دلم بخواد گربه بشم ولی من به کوما گفتم اون باید منو ببوسه تا تبدیل به گربه شم😅 هیونگ:چیییییییییییی غلطییی باید بکنههه؟ کانگ:داداشششش اینوووو بهششش گفتییی چراااااا؟ لی:توقع داری بعد از دو هفته بگم اره من اینجور ام چون عاشقت شدم دارم خودمو نشونت میدم هیونگ:اگر کوما بفهمه بعش دروغ گفتی فکر می کنه… کانگ:داری ازش سواستفاده می کنی! لی:می دونم به فنا می رم ولی نباید بفهمه…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییی
عالی بود
پپخخخخخخخ😐🌟
خو یعنی چی خوبه یا بد😐
پخخخخخ تلام._.