
همین که در کافه رو باز کرد یه بار بوآی بزرگ رو جلوی خودش دید. که با چشم های گشاد به اون نگاه میکرد. مار سرش رو جلو می آورد انگار میخواست حرفی بزنه.
میا ترسید. جرعت نداشت به دور و برش نگا کنه ببینه کسی اونو میبینه یا نه. با ترس و لرز و نهایت سرعت به اون سمت خیابون دوید. فقط دوید و سعی کرد این اتفاقات رو فراموش کنه.
1 سپتامبر/ قطار هاگوارتز: (از زبان میا یا همون امیلیا) اوووووف! بلاخره دارم هاگوارتز. دیگه تخیل و رویا تموم شد. قلبم با هیجان داشت میزد. چمدونم رو پشت سرم کشیدم و تو راهرو حرکت کردم تا یه کوپه ی خالی پیدا کنم. هر چقدر جلو میرفتم دانش آموزای بیشتری رو میدیدم که از کوپه هاشون بیرون میو مدن و به من نگاه میکردن . در واقع زل میزدن🤦🏻♀️ چه دختر چه پسر
کمی که جلوتر رفتم دیدم در یکی از کوپه ها نیمبازه و صدای ترق تروق خاصی از اون بیرون میاد. منم که کنجاویم گل کرده بود داخل کوپه سرک کشیدم. یه پسر قدبلند با موهای مشکی پرکلاغی و بی اندازه بهم ریخته. فوری شناختمش. با خودم گفتم این پاتر نمیتونه یه شونه به موهاش بکشه؟
من بهش خیره شده بود که یهو برگشت و بم نگاه کرد. ( از زبان پاتر : ) داشتم با سیریوس این معجون کوفتی رو درست میکردم که بریزیم تو شیرینی ها و بزاریم رو میز که بقیه بخورن شکل پرنده شن😁🤦🏻♂️ درسته که حال میده اما درست کردنش دردسر داره. تو همین فکر ها بودم که یهو حس کردم ینفر از پشت داره بم نگاه میکنه
برگشتم دیدم یه دختر خوشگل با موهای مشکی طوسی و چشمای زیتونی خاکستری داره بم نگه میکنه. نمیشناختمش اما حتما از یه گروه دیگست اومده جاسوسی کنه. با عصبانیت گفتم: تو کی هستی؟ برا چی داشتی استراق سمع میکردی؟
(از زبان میا:) اون برگشت و با عصبانیت ازم پرسید کیم و اینجا چیکار میکنم. بعد با غرور لبخند زد و گفت: نکنه طرفداری اومدی امضا بگیری؟ 😏یهو یه صدای دیگه گفت: چرا چرت و پرت میگی جیمی؟😂🤦🏻♂️ این صدای پسری بود که کنارش ایستاده بود.
باید بلک باشه. برا اینکه شک نکنن تصمیم گرفتم یه حرفی بزنم. خب سلام و احوالپرسی تو این شرایط یکم مسخرست نه؟ دیدم پاتر دوباره داره دهنشو باز میکنه که حرفی بزنه برا همین با عجله گفتم: عه من دانش آموز جدیدم. اسمم میاست. بلک با تعجب گفت: یعنی سال اولی هستی؟ - نه بابا دوسال دورمشترانگ درس میخوندم. برا سال سوم اومدم هاگوارتز.
پاتر که انگار علاقمند شده بود گفت: جدی ؟ گفتم : آره....عه..شمادوتا باید جیمی پاتر و بلک باشین درسته؟..من تو پاتیل درزدار دیدمتون. پاتر خندید و گفت: جیمی نه جیمز. اینم سیریوسه که منو جیمی صدا میکنه. سیریوس گفت: تا وقتی یه لقب پیدا کنیم.
یهو حس کردم یه نفر به کمرم زد. برگشتم دیدم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زودتر پارت جدید بگذار😹
الان میزارمش👍🏻💗
جالبه