
اگه میخوای آنچه خواهید خواند رو ببینی برو تو نتیجه
از زبان سوفیا⬅با کالسکه درحال برگشت به سمت قصر خودمون بودیم که یهو یک تیر از جلوی صورتم رد شد.یکی از سربازا داد زد:مراقب باشین تو تلهایم.مراقب باشین.🐾رز چی شده؟🐞حمله کردن بهمون.لطفا سرتون رو از کالسکه بیرون نیارین تا اینجا کار تموم بشه.🐾رز مراقب خودت باشیا.یک لبخند بهم زد و گفت🐞چشم مراقبم.نمیدونم چرا اینقدر نگران بودم.از لای در به رز نگاه میکردم.چند نفر رو همزان با هم زد.یهو از پشت یه تیرانداز دیدم.سریع داد زدم🐾رزیـــــــــــــــــــی پشت سرررررررررررررت.یهو یه تیر از پشت به شونه رز خورد.🐾رززززززززززز چیشد؟خواستم برم پایین که پدرم دستمو گرفت و گفت:کجا میری دختر میخوای بمیری؟🐾پدر بخترین دوستم تو خطره بعد شما میگین بشین؟وزیر اعظم:اون برای مراقبت از تو زخمی شده بعد تو میخوای خودتو به کشتن بدی؟بین دوراهی بودم.هم پدرم درست میگفت و هم نمیتونستم مرگ بهترین دوستم رو ببینم.یهو یکی از اون سیاهپوشا داشت میومد سمت رزی که یهو.........
یهو از پشت یه تیر خورد به اون سیاهپوشه که داشت میمود سمت رزی.یهو چند نفر رو دیدم که از دور داشتن میومدن.⬅بعد از شکست سیاهپوشا⬅وزیر اعظم:واقعا از شما ممنونم که به کمک ما اومدین.(ناشناس🐿)🐿نظر لطف شماست قربان.همینکه فهمیدیم اومدیم به اینجا.🐾ببخشید قصد جسارت ندارم ولی میتونم بپرسم که شما از کجا باخبر شدین؟وزیر اعظم:هی دختر این چه سوال مزخرفیه که میپرسی؟🐿نه نه قربان اشکالی نداره باید بدونن.یهو یک سوت زد و گفت🐿بیا اینجا پیتر.یهو یک گرگ اومد سمت ما و کنار پسره وایساد.🐿پیتر ما رو تا ایتجا راهنمایی کرد.🐾بعد میشه بدونم که گرگتون از کجا میدونست که ما اینجاییم و تو خطریم.🐿آها اونو که باید بگم من تو قصر بزرگ بودم و با پیتر بازی میکردم که یهو یه عقاب اومد پیش پیتر و پیتر اومد سمت من و پاچم رو گاز گرفت و داشت منو میکشید.منم به پیتر اعتماد داشتم برای همین با چند نفر دنبالش اومدم و رسیدم به شما.عقابه هم نمودونم کجا رفت.آها ایناهاش.یهو........
یهو دیدم اومد و روی دوشم نشست.حالا تازه قضیه رو گرفت کلارا خبرشون کرده بود.🐾وای کلارا دختر خوب ممنونم.تو جون ما رو نجات دادی.بقیه هنگ کرده بودن.منم برگشتم سمتشون و گفتم🐾عقابم کلارا.🐞تو کی عقاب داشتی من نفهمیدم؟🐾چند وقت پیش کلارا رو که بالش زخمی شده بود پیدا کردم و پیش خودم نگهش داشتم.وقتی خوب شد فرستادمش که بره ولی نمیرفت.بزور راهیش کردم که بره ولی انگار از دور مراقبم بود.وزیر اعظم:دخترم.......🐾پدرجان اگه کلارا نبود الان معلوم نبود کجا بودیم.🐿حیوون به این وفاداری ندیده بودم.البته بعد از پیتر.همه شروع کردیم به خندیدن.🐿اوه راستی.یهو پسره یه تعظیم جنتلمنانه کرد و گفت🐿اسم من دیوید اندرسونه.من پسر رئیس دربار هستم.🐾اوه خوشوقتم.🐿همچنین.اوه ببخشید باید برم وگرنه پدرم منو میکشه.خدانگهدار.پیتر برو قصر بزرگ.افراد برمیگردیم.تعظیم کرد و سوار اسبش شد و رفت.وزیر اعظم:پسر خوبیه ها.مگه نه دخترم.🐾پدررررررررر.وزیر اعظم:داشتم شوخی میکردم دختر چرا جدی میگیری.خیله خوب به راهمون ادامه میدیم.
از زبان فیلیپ⬅تمام مهمونا از قصر بزرگ رفتن.داشتم تو قصر قدم میزدم که یهو یکی از ندیمه ها اومد و گفت:قربان امپراطور شما رو احضار کردن.🐲باشه میام.⬅پیش امپراطور⬅(ابراهام🐻)🐻پدر اتفاقی افتاده که ما رو خبر کردین؟🐲بله پدر اتفاقی افتاده؟امپراطور:بله.امروز تو راه برگشت به وزیر اعظم و دخترشون سوفیا حمله شد.🐲چی؟چرا؟اصلا چطور امکان داره؟امپراطور:نمیدونیم ولی باید سر در بیاریم.وزیر اعظم مخفیانه به من گفت که چند باری هست که بهشون حمله شده اما کسی با خبر نشده.حتی یکی وارد قصرشون شده و خواسته بکشتشون که نتونسته.🐻از ما چه کاری بر میاد پدر؟امپراطور:میخوام که شما مراقب اونا باشین اونم از دور.جوری که کسی نفهمه.نه نه بهتره به یکیتون بسپرم.فیلیپ این قضیه رو به تو میسپرم.🐲چشم پدر.ناامیدتون نمیکنم.⬅بعد از صحبت⬅رفتم پیش یکی از مورد اعتمادترین افرادم که نامم رو بده به الیور.⬅از زبان الیور⬅خدمتکار:قربان از طرف شاهزاده نامه دارین.(الیور🐨)🐨خوبه.تو میتونی بری.خوب پس ماموریت جدید داریم.سوفیا راجرز و وزیر اعظم.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
راستی میگم میشه من وزیر امور خارجه پدر واقعیم نباشه و وقتی کوچیک بودم منو به فرزند خواندگی قبول کرده؟ و من یه شخص مهم باشم😂
ولی خودم نمیدونم شخص مهمی ام
من کیییییی میام تو داستاننننننن😭😭😭
هق چرا من نمیام تو داستان
عالی بود👌💕
کامنت اول🤸♀️😁