
بعد از ناهار لی به اینه نگاه می کرد داشت کبودی های گردنش رو می دید حالش خوب بود ولی هنوز بعضی از کبودی ها روی بدنش بود کوما:بیخیالش شو لی لی:اره ولی هنوز می درده کوما:از دست تو😂 لی:راستی… کوما:بله؟ لی:امروز باید برم جایی کوما:کجا؟ لی:بیرون کوما:خب دقیقا کجای بیرون لی:ی جایی از بیرون کوما فهمید داره می پیچونتش:باشه کوما تو دلش:یعنی کجا میره هر روز هر روز؟کی رو می بینه؟با کی قرار میزاره🥲😶 لی وقتی از در خونه بیرون رفت کوما فتاد دنبالش چند باری لی حس کرد یکی دنبالش افتاده و پشت سرش رو نگاه می کرد ولی هر بار،کوما ی جا قایم می شد تاااااااا رسید به…
کتاب خونه!کوما با خودش:فکر می کنه اگر بره تو کتابخونه بهش شک نمی کنم عنتررر🥲😡 و با تعجب زیاد دنبال لی به کتابخونه رفت لی رفت تا رسید…به بخش کودکان چند تا بچه اونجا نشسته بودن و تا لی اومد دروش جمع شدن لی:سلاممممم بچه هااا قصه ی امروز چیه؟ یکی از بچه ها که بارونی زرد پوشیده بوده:این این قصههه اقای لی لی کتاب رو برداشت و عنوان رو خوند:پیشی سیاهی که گم شد لی:باشه چه خوب بعد نشست و شروع کرد به خوندن و کوما شک شده بود لی:یکی بود،یکی نبود پیشی سیاهی بود ی روز با مامانش بیرون می رفت که دم مامانش…جانم؟این دیگه داستانیه پسر بچه:بخونید دیگههه لی:باشه باشه که دم مامانش رو نگرفت و گم شد چند روزی تو خیابون سر گردون بود تا مامانش رو دید که با ی اقا و دختر بچه سمتش می یان و بعد از اون اتفاق پیشی با مامانش پیش اقای تاجر و دخترش زندگی می کردن…پایاننن که ناگهان چشش خورد به کوما…
سرخ شد… کوما اومدجلو و خندید لی که سرخ شده بگو:چیه چرا می خندی؟ کوما:منو ببخش لی:چرا؟ کوما:بهت شک کردم لی چونه ی کوما رو تو دستاش گرفت و:می دونی…من همیشه مال خودتم بعد گونه اش رو بوسید لی:تازه کلی کار دارممم که موندهه کوما:واقعا؟
لی تو فروشگاه خرید می کرد کوما:اینا برای چین؟ لی:خودت می فهمی… کوما:وای باشه و بعد از خرید رفتن تا رسیدن به ی اپارتمان فرسوده از پلها بالا رفتن تا رسیدن به طبقه ی چهارم در زد در رو ی خانم پیر باز کرد لی:سلام خانم:سلام پسرم اومدی لی:بله خاله خانم خریدا رو از دست لی گرفت و تشکر کرد خانم:ممنونم وای چه دختر خوشگلی…دوست دختره تویه؟ لی:چییی…یعنی چیزه…یعنییییی….چیزههههه خانم:باشه باشه بازم ممنون خدانگهدار پسرم کوما خندید لی:نخندددد
باورم نمی شه این همه کمک می کنی … لی:😅 کوما:نه واقعا می گم لی:می تونم ببوسمت؟ کوما:چییی؟چراا؟ لی:حول نکن شوخی کردم😂
اینننمممم از این پارتتتت بایییی😂😂 باییییی منتظر بمونین شخصیت جدیددد داریممم فقط…بعضی اوقات حس می کنم کسی نمی خونه 😂😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییی
اقا اگر می بینین چند وقته پارت جدید نزاشته بودم چون ی روز تو برسی بود تا اینکه دوباره گذاشتم
داستانت خیلی باحال و خنده داره اصلا اونجور که تصور میکنی پیش نمیره 😀😂مخصوصا شخصیت لی . داستانی که تو کتاب خونه بود چی شد خدایی😂سر و ته شو نفهمیدم اصن
توقع ی چی دیگه داشتی نه😂