
*ساعت 11:03 شب* فرد دم در اتاق لوییس ایستاده بود توی زدن در تردید داشت. فرد*: نمیتونم....اگه دوباره به بازی بگیرتم ممکنه یه سری چیزا رو لو بدم، درمورد خودم و بقیه....هیچ ایده ای ندارم دوباره میخواد درمورد چی حرف بزنه بخاطر همین...خ_خیلی میترسم* مکث طولانیی میکنه*: خیل خب....بریم* وقتی میخواست در بزنه دستی رو روی شونش احساس کرد و بلا فاصله بعد از اون صدای لوییس اومد: اوه فرد_کون اومدی؟ چرا اینجا ایستادی بیا بریم داخل فرد*: ا...انتظار اینو نداشتم!* باهم وارد اتاق میشن، فرد کنار میز کار لوییس میشینه که براش چایی میاره و با لبخند میگه: این یه چای گیاهی و برای تو که تو سن رشد هستی خیلی مفیده فرد: م..ممنون لوییس: خواهش میکنم فرد کمی از چای رو میخوره و روی میز میزاره فرد: درمورد چی میخواستین باهام صحبت کنید؟ لوییس: هنوز هم که رسمی حرف میزنی راحت باش فرد سرش رو پایین میبره و بعد از مکث کوتاهی دوباره به لوییس خیره میشه: خب....درمورد چی میخوای صحبت کنیم؟
لوییس*: اون نگاه بی روحی که توی چشماشه....منتظر هر اتفاق نا خوشایندی هست ولی......این دفعه نمیتونه بازی جدیدم رو حدس بزنه* لوییس: خب....میخواستم چند کلمه مثل دوتا دوست باهم حرف بزنیم....مثلا اخیرا چه کتابایی رو خوندی؟ فرد: بهتره سریع تر بری سر اصل مطلب لوییس: اوه کاری برای انجام دادن داری؟ فرد: میخوای حقیقت رو بشنوی؟ لوییس*: حقیقت از چشمات که ترسیدن و ترسناکن معلومه* لوییس: نه...حتما نمیخوای درمورش حرف بزنی که اینطوری میگیش فرد*: از همینش میترسم....فقط با نگاه کردن بهم میتونه همه چیز رو بفهمه اصلا چطور یه آدم میتونه انقدر باهوش باشه؟* همینطور که فکر میکرد چایی رو برمیداره و شروع به نوشیدن میکنه لوییس: اولش فکر کردم که با مارکوس حرف بزنم ولی از اونجایی که باتو راحت ترم گفتم به تو بگم
فرد: چی رو؟ خنده لوییس از خنده مهربون مانندی به خنده ترسناکی تبدیل شد: خواهر بزرگت....خیلی خوشکله......موهای بلوندی که از ابریشم هم نرم تر به نظر_ حرف لوییس تموم نشده بود که فرد از جاش بلند میشه، استکان روی زمین میوفته و میشکنه. فرد یقه لوییس رو میگیره و جلو میکشه و درحالی که از شدت عصبانیت دندون هاش رو بهم میکشید گفت: تو......چطور جرعت میکنی به همچین چیزی فکر کنی؟ لوییس: چرا چیزه بدی نیست که یکم بهش_ هنوز حرفش تموم نشده بود که روبه عقب پرتش میکنه و با صدای بلندی میگه: حتی فکر کردن بهش هم حالم رو بهم میزنه.....تو واقعا آدمی؟ یه جسم انسانی داری با یه روح از جنس اهریمن!
لوییس سعی میکنه بلند بشه: هه...حتی نمیزاری حرفم رو کامل بگم....قبلش چجوری بهم احترام میزاشتی ولی الان..اینجوری باهام برخورد میکنی؟ فرد پشت میز میاد و موهای لوییس رو میکشه: بهت گفته بودم اگه بخوای بهشون دست بزنی میکشمت لوییس: هه توی فسقلی چیکار میتونی بکنی؟ فرد: میتونم یه بار برای همیشه بکشمت لوییس: اگر سالم از در این اتاق بیرون رفتی شاید بتونی..نمیدونم تا الان اثر کرده یا نه فرد: چی؟! لوییس: همون چیز خوشمزه ای که توی چاییت بود فرد*: ن...نکنه سم..* لوییس بلند میشه: درسته فرد وقتی متوجه قضیه میشه به سمت در حرکت میکنه*: بهتره به یکس از بچه ها بگم، اگر بلایی سرم اومد یکی....یکی..* و توی راهرو بیهوش میشه...
امیدوارم لذت برده باشید:)🌸✨
.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)