مرینت همونطور رو تختش دراز کشیده بود و گریه میکرد یک پیام بهش اومد گوشیشو برداش از طرف شایلی بود! مرینت زود پیامشو باز کرد شایلی نوشته بود:من همه چیز رو به همه گفتم حالا نمیتونی هیچ چیزی رو از ما مخفی کنی حالا در راه رفتن به خونه ئ آدرینم! مرینت ترسید و با عجله کیف کوچیکش رو برداشت و با تیکی رفتن خونه ی ادذین وقتی زنگ زدن آدرین در رو باز کرد مرینت با عجله رفت حیاط خونشون آدرین در خونشونو باز کرد و گفت چرا نمیای مرینت؟ مرینت:متاسفم آدرین فقد اگه شایلی اومد در رو باز نکن خواعش میکنم آدرین چند قدم جلو اومد و گفت چرا؟ مرینت:آدرین اینطوری زندگی خانوادم خراب میشه! آدرین:مگه چی شده؟ مرینت داد زد و گفت:خواهش میکنم سوال نپرس فقد به حرفم گوش کن خب؟ آدرین چند تا قدم باز جلو اومد و گفت اتفاقی افتاده؟ مرینت:نه نه هیچ اتفاقی نه افتاده ولی خواهش میکنم در رو به روی شایلی باز نکن لطفا تو همین موقع صدای رعد و برق وحشتناکی از آسمان اومد بارون و طوفان وخشتناکی بعد از چند دقیقه اومد
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
عالی
میسیییی♥😍♥😍♥😍
و لطفا زود بعدی رو بنویس
چشم😘
ممنون واقعا دختر خوبی هستی تو😊❤😊❤😊❤😊❤😊
فدات گل من😘😍😍😍😍😍
❤😊😊😊😊❤❤❤❤❤😊😊😊😊😊😊❤❤❤❤❤😊😊😊😊😊😊❤
عالی عالی عالی عالییییییییییییییییییییی(◍•ᴗ•◍)
میسی میسی
میسییییییییی ( ˘ ³˘)❤
فک کردم مرینت میخواد به پدرمادرش بگه من لیدی باگم •-•
😁