
فرد از پله ها پایین میاد لیندا: بیدار شدی؟ فرد: اره لیندا: چیزی شده؟ بنظر خوب نمیای فرد: فقط یه خواب دیدم چیزی نیست، بقیه کجان؟ لیندا: مارکوس بچه ها رو برد این اطراف یه دوری بزنن فرد: تو چی پس؟ لیندا تعجب میکنه به خودش اشاره میکنه: من؟ فرد: پس با کیم؟ لیندا: خب من.....راستش با اری_سان دوست شدم یه جورایی....دارم کمکش میکنم اینجاهارو تمیز میکنیم فرد دست به سینه میشه: مطمئنی مشکلی نداره؟ لیندا: نمیدونم ولی اینجوری میشه یه سری چیزا هم پیدا کرد فرد: خیل خب از اونجا دور میشه که لیندا دوباره صداش میکنه: فرد! فرد برمیگرده: بله لیندا: اون روز.....که با میلبارتون رفتی....درمورد چی حرف زدین؟ یا چیکار کردین؟ فرد صورتش رو از لیندا برمیگردونه: چیزه مهمی نگفتیم و به سمت حیاط حرکت میکنه.
در رو باز میکنه نور خورشید توی چشماش میخوره، با دستش جلوی نور خورشید رو میگیره و به اطراف نگاه میکنه؛ به سمت گلها میره و روی دو زانوش خم میشه و مشغول نگاه کردنشون میشه*: تا وقتی مارکوس با بچه ها باشه خیالم راحته....اون هم مثل لیندا خیلی نگران نمیشه هم اینکه هیکل درشتی داره و از پس خودش برمیاد.....صبر کن....اشکال نداره اگر به مارکوس بگم چیشده؟ ممکنه یه کار احمقانه انجام بده ولی اگر بدونه میتونه محتاط تر برخورد کنه و صد در صد دو نفر بهتر از یه نفره* فرد توی فکر بود که هی از پشت میاد و اون رو میترسونه و توی باغچه هولش میده، فرد با صورت روی گلها میوفته. هی شروع میکنه به خندیدن که فرد بلند میشه و همونجور که تو باغچه نشسته بوده میگه: هوی چرا اینکارو میکنی؟ هی از شدت خنده نمیتونست حرف بزنه: آ...آخه خیلی....با دقت داشتی....به...به گلا نگاه میکردی بعد از حرفش اشک کنار چشمش رو پاک میکنه: چیشده مرد کوچک؟ فرد از جاش بلند میشه و خاک هایی که روی لباسش بود رو تمیز میکنه: چیزی نشده هی دستش رو روی سر فرد میزاره و تند تند نوازشش میکنه: نگران نباش نگران نباش....فکر کن برادر بزرگ ترتم میتونی روم حساب کنی نگرانی فرد برای چند لحظه با شنیدن صدای کلفت هی و لبخند آرامش بخشی که روی صورتش داشت خاموش میشه....فرد احساس کرد که هی نسخه ی دومی از مارکوسه و خیلی سریع بخشی از وجودش به هی اعتماد کرد. هر دوشون اونجا کنار گلهای له شدی روی لبه باغ میشینن.
فرد: ممنونم هی_سان هی روی شونه ی فرد میزنه: بیخیال انقدر ذهنت رو مشغول چیزای مختلف نکن. اگر انقدر ذهنتو درگیر میکنن با بقیه حرف بزن تا حالت بهتر بشه، خودت تنهایی بار چیزی رو به دوش نکش و از اطرافیانت نترس، حتی ترس کوچیک از اینکه اونا ناراحت بشن فرد: درسته... لوییس با لباس رسمی که پوشیده بود از در بیرون اومد و جلوشون ایستاد و با لبخند همیشگی که داشت گفت: اتفاقی افتاده؟ گلا چرا له شدن؟ هی از جاش بلند میشه و به طرف لوییس میره، دستش رو روی شونه لوییس میزاره و بهش تکیه میده: هیچی یکم شوخی کردیم گلا له شدن و شروع میکنه به بلند خندیدن فرد*:چ.....چقدر خودمونی!!!* لوییس با همون خنده و عصبانیتی که توی صورتش موج میزد گفت: هی چند بار بهت گفتم اینجوری بهم نچسب؟ هی: بیخیال انقدر خشک نباش لوییس: این به کنار میدونی من چقدر روی این گلا زحمت میکشم دیگه نه؟ هی دستش رو برمیداره با صورت پکری میگه: چقد که تحویل میگیری از اونجا دور میشه و همونطور که پشت به لوییس و فرد بود میگه: بای بای صحبت خوبی بود فرد_چان بای بای لوییس_ک*ون«نخندید و آگاه باشید که ک*ون به پسرایی که بهتون نزدیک هستن میگید و چان معمولا جنبه ی کیوت مانندی داره» فرد تعجب میکنه: چان!؟ ک*ون!؟ و به لوییسی که هنوز به هی که درحال رفتن به خونه بود نگاه میکنه فرد*: هاییی میلبارتون هنوز داره میخنده! چه رابطه ی عجیبی...*
ببخشید اول پارت ۱۴ و بعد ۱۳ تایید شد:/ نمیدونم چرا ولی به همون صفتی که وسطش ستاره گذاشتم گیر میدید دفعه قبل هم بخاطر اینکه توضیحش داده بودم توش تاخیر خورده بود چیزی نیست که بی ادبی یا بد باشه یه اصطلاحه که فقط توی فارسی جلوه بدی داره من که منظورم به فارسی نیست💢💢💢 به هر حال امیدوارم لذت برده باشید:»🌸✨
.........
.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (3)