
شما فکر کن چیزی اینجا نی
ان روز روز عجیبی بود کوما:هنوز هم باور کردنش سخته لی:باباا خودت دیدی کوما:ولی چی باعث این اتفاق شد؟ لی سرخ شد با استرس این ور اون ورش رو نگاه می کرد لی:امممم خیلی مهم نیست بیا فیلم ببینیم چطوره؟ کوما:داری می پیچونی منو؟ لی:حالا که امروز ادمم بیا لذت ببیریم ها؟ کوما خندید:باشه باشه😁
اون شب کوما به بالشت و پتو رو پرت کرد به طرف لی کوما:بیا اینا رو بگیر بخواب لی:اینجا بخوابم؟ کوما:اره اینجا رو مبل لی:😂باشه حالا جوش نخور نصفشب بود کوما فهمید لامپ روشنه بلند شد و تا بره لامپ رو خاموش کنه ولی پیریز بالا سر لی بود😑 خم شد تا به پیریز برسه اهههه چرا دستش نمی رسه؟! لی چشاش رو باز کرد کوما:اومدم برق رو خاموش کنم لی هیچی نگفت در عوض گونه ی او را بوسید کوما زودی فرار کرد لی:😂😂😂چه بانمکه
ساعت چهار صبح لی بیدار شد هر کاری کرد خوابش نبرد رفت بالا سر کوما و گفت:پاشوووو تنبللل لنگ ظهرهههه کوما از جاش پرید با خستگی که چشاش باز نمی شد ساعت رو نگاه کرد؛ ساعتت چهار صبح بودددد دوباره خوابید کوما:بزار بخوابم لی:نه انگار تا خودم دست به کار نشم این کاری نمی کنه بعد رفت قبل از رفتنش کوما حس کرد یکی پتو رو کشید روش و با صدای ضعیفی می گه:اصلا به فکر خودش نی اگر سرما بخوره چی
وقتی پاشد و از اتاق بیرون رفت دید صبحانه حاضره و لی منتظره لی:بالاخره بیدار شدی ها؟تنبللل کوچولو😂 کوما:واقعا اینا رو خودت چیدی؟ لی:اره دیگه؟خوبه کوما:خوشم اومد اخرای صبحانه بود که کوما پرسید:خببب امروز دیگه باید گربه بشیی ولی دیروز پیچوندیم حالا باید چی کار کنیم؟ لی غذا پرید تو گلوش کوما:خوبی؟ لی:اره…اره…ببین تو دیروز… کوما:؟؟؟؟ لی:چجوری بگم والا،…تو…منو بوسیدی خبببب کوما:چییییییییی لی:اره…و دوباره باید منو ببوسی
کوما:دروغ می گییی نه نمیی شههه لی:راستتت می گمممم کوما:نه نه من اینکارو نمی کنم لی:مجبوری یا باید منو تحمل کنی کوما وای خدا نهه لی:باشه خودم دست به کار می شم وووووووووو
اون رو بوسید کوما باورش نمی شدد گربه ی سیاهش توی لای پیرهن وول می خود و گربه حرف زدد:حالا خوبت شد؟ کوما:تو…تو حالت گربه حرفففف می زنیییی لی:چرا نزنم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیههههههههههههههههه
خیلی خوب مینویسی
من ناظرش بودم