
"اون همچین مردی بود! مردی که همه چیزش خاص بود! از چهره ای که مثل زمرد قرمز میدرخشید...تا حتی زمین زیر پاش که هر کسی حسرت داشتنش رو داشت! این وسط اینکه اون عاشقم شده بود میتونست فقط شانس یا کار سرنوشت باشه! چون من فقط و فقط یه دختر معمولی با خانواده معمولی بودم!"
مدت ها بود که توی کتابخانه بزرگ شهر سئول کتاب دار بودم. اما این کتابخونه انقدر بزرگ بود که کتاب هایی که خونده بودم اینجا گم می شد. برای همین وقتی کار نداشتم خودمم کتاب می خوندم. مشغول خوندن کتابی بودم که دستی جلوی صورتم قرار گرفت.
با دیدن دست سفید و مردونه ای، کتابم رو بستم و روی میز رو به روم گذاشتم. به مردی که موهای خرمایی رنگ و قد بلندی داشت زل زدم و گفتم: _چیزی شده؟ می خواید راهنماییتون کنم؟ +بله ممنون میشم. از روی صندلیم بلند شدم و به سمت یکی از قفسه ها حرکت کردیم. هر قفسه یه نردبون داشت که خواننده بتونه کتاب مورد نظرشو برداره. به یکی از قفسه ها رسیدیم که پرسیدم:
_چه کتابی با چه ژانری مد نظرتونه؟ +نمی دونم یه کتاب قوی و خوب. من کتاب زیاد می خونم و کتاب خوب کم پیدا میشه. _عقاید دلقک از هاینریش بل رو خوندید؟ _یه عاشقانه قویه که نویسنده سعی داره جامعه خودش رو به نمایش بگذاره. درواقع این کتاب من_روایته که همین باعث کشش بی اندازه اون میشه. +میشه همینو بدید؟ از نردبون بالا رفتم و دنبال کتاب گشتم. پیداش کردم و اومد پایین. _بفرمایید. +ممنون. کتاب رو از دستم گرفت و خواست که بره اما برگشت و بهم نگاه کرد و گفت:
+ظاهراً کتاب خون قوی هستید. می تونم هر موقع خوندم بیام و باهم نقدش کنیم؟ _حتماً! خوشحال میشم که بتونیم جلسه ای برای نقد کتاب ها بذاریم. بعد از اون روز همیشه اون مرد عجیب که فهمیدم اسمش کوک بود می اومد و از من کتاب می گرفت. بعد از خوندن هر کتاب با من جلسه نقد و بررسی می ذاشت و شروع می کردیم به نقد کتاب های بزرگ! من واقعاً از بودن باهاش در کتاب خونه لذت می بردم. نمی دونم چه جوری اما من وابسته روز هایی شده بودم که اون از من کتاب می گرفت. چهار ماهی می گذشت که من بهش کتاب می دادم و اون می خوند. تا این که این دفعه اومد و یه چیز عجیب خواست. _همه کتابا آرامش بخشن ولی بستگی به وضعیت روحی خودتون داره. در ضمن آرامش یه چیز درونیه. یعنی هرجای دنیا که بری خودتی و خودت! پس هیچ کس جز خودت نمی تونه بهت آرامش بده! بهت کتاب شوخی رو پیشنهاد می کنم از میلان کوندرا. به من حس خوبی داد. +میشه بهم بدیش؟ _اره. مثل همیشه از نردبون رفتم بالا و کتاب رو بهش دادم.
+میشه بریم بیرون از محوطه کتاب خونه؟ _متأسفم اما من باید اینجا باشم. +پس همینجا حرفمو میزنم. من میخوام شروع کنم به خوندن یه کتاب و نقدش کنم. ازت کمک می خوام. _چه کتابی؟ +کتاب زندگی تو! _منظورت چیه؟ +من از شخصیتت خوشم میاد. توی تمام جلسه هایی که داشتیم و تو نقد می کردی فهمیدم بهت علاقه مند شدم! از این که صاف و ساده ای، این که انقدر مهربونی و مسئولیت پذیری! من دوست دارم! شاید با چهار ماه نشه یه آدم عجیب رو شناخت اما میشه بهم فرصت بدی؟ _راستش... من...منم همیشه منتظرت بودم که بیای و کتاب بگیری. تفریح من اینجا با این کتابا بود اما با وجود تو این حس خوب دو برابر شد. برای شناخت آدما از هرجا شروع کنی دیر نیست. قبول می کنم که بشناسمت! محکم در آغو..شم گرفت و پیشونیم رو بو..سید. +من کتاب زندگیمو اینجا پیدا کردم البته با این تفاوت که نویسنده این کتاب تویی!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی اجی❤💜
ای جانم 😍❤️❤️
💜🖇
خیلی خوب بود بیبی💜
تنکیو لاو🙂
💞♥️