

قسمت دوم، این کیست؟ از توی شیر آب شروع به خون اومدن کرد. چشمام رو باز و بسته کردم… آب به حالت عادی در اومد. نفس نفس میزدم، به دستام نگاه کردم… چیزی روشن نبود. وقتی اومدم بیرون دیدم بارون قطع شده و فقط جرمی تو کلاس مونده بود، اونم منتظر من. (هریسون)
توی راه به جرمی گفتم :«وقتی شیر آب رو باز کردم به جای آب خون اومد» جرمی کاملا ساکت بود. هیچ صدایی از او شنیده نمی شد. جرمی کاملا جدی گفت :« منظورت چیه؟ خون؟ حتما فقط شوخی سال پایینی ها بوده » اما… هریسون حرفش را ادامه نداد. می دانست او باورش نمی کند.
چند دقیقه بعد، سکوت با جیغ هراسناکی شکسته شد. جیغ به قدری بلند بود که همه حیوانات از آن منطقه بیزار بودند. آن دو نمی دانستند این صدای جیغ چیست، یا از کجا می آید. بعد تا آن دو میخواستند فرار کنند انگار چیزی صدای جیغ را خفه کرده بود.
آن دو بدون لحظهای درنگ، شروع به گریز کردند. _این صدا از کجا اومد؟! +منم مثل تو نمیدونم! اما موضوع این بود که آن دو باید دو مسیر متفاوت را طی می کردند. تا رسیدم خونه در رو سفت کوبیدم. و قفل کردم. الان اصلا احساس خوبی در مورد زندگی تو جنگل ندارم. + هریسون امروز خیلی عجیب رفتار میکرد. اون صدای جیغ چی بود ؟! - شاید جرمی درست میگه و من فقط دارم زیاده روی میکنم.
در نیمه های شب، هریسون از خواب پرید. _ این چه حسیه…؟ انگار یه نفر داره نگام میکنه. نگام…؟ چرا بدنم دارا خود به خود بلند میشه ؟! چی شده ؟! بدنم… نمیتونم حرکتش بدم! هریسون به سمت در حرکت کرد… اما خودش نبود، بلکه یه چیزی داشت کنترلش میکرد. اون توی جنگل راه میرفت، و بعد خودشو انداخت تو دریاچه…
اون خودشو انداخت تو دریاچه… دریاچه ای که معروف به تمساحاشه 🙃 در حالی که تمساح ها منتظر خوردنش بودن، کسی هم منتظر دیدار با او بود…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت خیلی قشنگه:-)
لایک شد و به لیستم اضافه شد*-*
ممنون *-*❤️