
خلاصه قسمت قبل: امیلی: ها..؟ من کجام…؟هریسون: زمین… داره… میلرزه…! امیلی: اگر من بودم… چرا…؟! زمین داره- هریسون: من… توی این کلبه چیکار میکنم…؟ الان: … بی دلیل… زدم رو همون مخاطب… (+: ؟؟؟ -: هریسون) +بفرمایید؟ شمارو…میشناسم؟ -نه… نمیشناسی… +ببخشید… من با غریبه ها صحبت نمیکنم…هریسون: چی؟! واقعا… قطع کرد… صدای یه دختر بچه بود… نمیدونم… ولش کن… بهتره… فعلا از اینجا برم بیرون.
هریسون: سر راهم چند تا بچه مدرسه ای… نه، پیش دبستانی… همه لبخند میزدن، جز یه نفر… که فقط سرش رو انداخته بود پایین… سلام؟ کسی جواب نداد. سلام؟ بازم سکوت… جوابی نبود. باد، آروم شروع به وزیدن کرد… خیلی ملایم، ولی خنک بود…

از دور، دختری با موهای قرمز دیدم، درحالی که داشت به رودخونه آرومی که میگذشت، نگاه میکرد، اما موضوع عجیب این بود که جایی که اون دختر ایستاده بود، فصل دیگه ای بود… پاییز. برگا اکنون میخوردن، اما لحظه بعدی، پام توی برف بود و هوا زمستونی بود، و تا کیلومتر برف همه جا رو پوشونده بود. دریاچه یخ زده، بی احساس اونجا مونده بود، و هوا تغییر نکرد، اروم شروع به راه رفتن کردم، در حالی که نصف پام زیر برف بود. دور و ورم، پر خونه های قدیمی بودن، و هیچ نور یا گرمایی داخلشون نبود، تنها صدایی که شنیده میشد صدای برفی بود که روی زمین مینشست.

از دور، سایه بلندی رو دیدم، و… انگار اون سایه هم داره به سمتم میاد؟ برای یه لحظه وایسادم. هر لحظه، شکل سایه برام مشخص تر میشد، «هی!» سرمو برگردوندم، یه پسر چشم آبی، یا موهای سورمه ای، پشت سرم بود- «زنده ای؟» همون موقع به خودم اومدم، کلی سوال توی ذهنم بود،
همینطور که پسر به من نزدیک تر و نزدیک تر شد، چهره اش برام مفهوم شد… یه پسر با کت سفید، داشت به سمتم میومد، قبل از اینکه بفهمم، اون پسر درست جلوی چشمام بود… «هی!» وقتی هی رو شنیدم، دوباره به خودم اومدم، «اممممم» از شدت تعجب نمیتونستم چیزی بگم… «ای بابا…» «جدیدا خیلیا یخ میزنن هااااا» «م-من زندم…» این تنها چیزی بود که به ذهنم رسید… «خوب خوب، پس زبونتو موش-» قبل از اینکه بتونه ادامه بده-
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هی;
زیر24ساعتبکمیدم.
واگهمیشهبهتستآخرمسربزن..هیهی))
اگهمایلی..پینمیکنی؟ممنونم-