سارق عشق 🙂پارت ۹🙂

سلاااام . خییلی ممنون از کسانی که نظر مثبت دادن 🤗😘بچه ها من چند بار گفتم بازم میگم داستان من لوکانتی هستش حالا که اسم داستانم سارق عشق هستش فکر نکنید مری بعد میره با ادرین 😑😐😔😭نههه لطفااا این فکر هارو نگنید چون متمعین باشید اخر داستان یه اتفاق غیر منتطره قرار میوفته 😂😂😎😎خییلی خب برید سراغ داستان ......😎👉تستچییییی ترو خدا زود منتشر کن به خدااا پارت قبل یه ۱۹ . ۲۰ روزی تو برسییی بود !!!!😲😣

لوکا : رسیدم بیمارستان و رفتم داخل .... مامان و بابای مرینت از اتاق مری با خوشحالی اومدن بیرونو گفتن به هوش اومده 😄.....

لوکا : منم خوشحال شدمو و گفتم .چیزی یادش میاد ؟؟؟😓مامان مری : خبب....😔یکم بعضی هارو فراموش کرده 😔ولی ما باهاش صحبت کردیم یه چیزایرو یادش اوردیم 😄😍درباره ی تو هم گفتیم . لوکا : ممنون ..... خب میشه من برم تو ؟؟؟ مامان مری : اره برو

لوکا : رفتم داخل ..... یهو مرینتو دیدم که سریع پتورو کشید رو سرش و گفت : اِ وا خاک به سرم شماااا ؟؟؟ 😂😂( وااای من این حرفرو تو یه فیلمی دیدم یعنی از خنده داشتم میمردم 😂😂😂😂)..... لوکا : گفتم منم لوکاااا ☺مری : اهااا تو همونی هستی که مامان و بابام دربارش گفتن ؟؟؟ 😳😵 لوکا : اره....

لوکا : یکم با هم حرف زدیم و من درباره ی زندگیمون بهش گفتم و بعد دیگه داشت کم کم مرخص میشد 😃.......وقتی مرخص شد سریع بغلش کردم گفتم . دلم براش واقعا تنگ شده بود 😘

( اها اسلاید قبل که لوکا مری رو ب*غ*ل کرد یادم رفت بگم 《 عکس همین پارت 》 😂😂.....

از زبان ناتالی : به بادیکار گفتم بره دنبال ادرین و رفت .... از زبان بادیکارد 😂 : رفتم دنبال ادرین و سوارش کردم و رفتم سمت خونه ..... ادرین : امممم پدم حالش چطوره ؟؟؟😳😳هیچی نگفت ( خودتون میدونید این بادیکارده اصلااا لاله این حرفرو هم تو دلش زد 😂😂)

....... خب دوستان این پارت هم تموم شد 😍😎

نظر هارو به ۱۰ برسونید ...😘😘😘

باااااای

باااای دیگه 😎😂😂