دیوانه وار عاشقتم p12

یاسر: دیگه دختر من نیستی. مهسا: چی؟. یاسر: آره دختر من نیستی فردا از فرزندی عاقت میکنم تو دیگه دخترم نیستی

مهسا: بابامن. یاسر: هیش حرف نزن چون دلم نمیخواد بهات حرف بزنم. مهسا: یه دیقه گوش کن

یاسر: وقتی داشتی بااین مرتیکه فرار میکردی باید فکر اینجاشم میکردی. مهسا: بابا تروخدا. یاسر: دیگه کاری بهات ندارم اما نمیزارم بااین مرتیکه ازدواج کنی

مهسا: من نمیتونم بدون اسماعیل زنده بمونم قسم میخورم من خیلی عاشقشم بیش ازحد اگر عاشقش نبودم توی بیست سال فراموشش میکردم اما نکردم چون میدونستم برمیگرده

مهسا: تو خودت چی اگه مامان و ازت بگیرن چیکار میکنی؟ گریه نمیکنی ناراحت نمیشی منتظرش نمیمونی؟ یاسر: این مردک خودش نخواست بهات ازدواج کنه. اسماعیل: من میخواستم خیلی هم عاشق مهسا بودم حتی بیشتر از اون چیزی که فکرش و میکنی اگر سحر نبود ما دوتا الان خوشبخت بودیم من عاشق مهسا بودم اما اون سحر دیوانه اومد و من و عاشق خودش کرد

خب دوستان این تستمونم تموم شد اگه خوشتون امود لایک و کامنت یادتون نره. خدافظ