9 اسلاید صحیح/غلط توسط: 😐😑😐 انتشار: 3 سال پیش 14 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
هلو گایز🙋 اینم از این قسمت خیلی هیجانی و عالی و کم کم داریم به قسمتای آخر نزدیک میشیم😥 قسمت ۲۰ احتمالا قسمت آخر نظرات و پیشنهادات فراموش نشه🌹
همه با ترس و تعجب دور لیندا جمع شدیم پرسیدم:«چیزی دست گیرت شد؟🤨» لیندا گفت:«توی یه کتاب طلسم قدیمی راجبش خوندم اون یه شیطان چندصد ساله است که جسم یه شعبده باز معروف رو تسخیر کرد» پارادوکس مکثی کرد و ادامه داد:«متأسفانه حق با اونه قرار نیست آسون باشه اون قدرتمند ترین طلسم هارو داره و عاشق معامله است شاید بتونیم باهاش در ازای شئ اول معامله کنیم ولی باید بهای سنگینی پرداخت کنیم به راحتی نمیشه ازش یه شئ جاودان رو پس گرفت» «خب حالا کجا میتونیم پیداش کنیم» خانم گیرین با تأمل پاسخ داد:«هرمی که پرتگاه داره همممم هرم کنایه است منظور از هرم یه کوه آشتشفشان» کلارا پرسید:«خب هزاران آتشفشان وجود داره از کجا بفهمیم کدومشون هست» لیندا جواب داد:« اما همه شون جادویی نیستن باید یه نشونه ای چیزی داشته باشه»
الایزا با لحن طعنه آمیزی خطاب به پارادوکس گفت:«ببینم میخوای همینجا بایستی و نابود شدن دنیا رو تماشا کنی😠» پارادوکس گفت:«کاری از من ساخته نیست تا همینجا هم زیادی پام رو از گلیمم دراز تر کردم😒 متأسفم ریچل تو این یکی خودتیو خودت مکان هر شئ باید به قدری غیرقابل فهم باشه تا اشیا دست نا اهلش نیوفتن» همینطوری که مشغول بحث کردن و مقصر دونستن همدیگه بودیم کای با فریادی به این دعوا پایان داد:«کافیه! تقریبا دو ساعت گذشته و ما هنوز داریم فکر میکنیم در حالی که اگاتا و سرباز های جهش یافته اش تو راه برای گرفتن شئ دوم هستن» چند لحظه ای سکوت حکم فرما بود حرف ها در ذهن ها بیان میشدن اما هیچکدوم بر زبان جاری نمیشد(چقدر ادبی شد😅) ناگهان با صدای عجیبی غافلگیر گیر شدیم و سکوت شکسته شد مایک از پشت لپ تاپ با صدای بلند گفت:«یافتم!😚 توی استرالیا یه آتشفشان هست بومی های اون منطقه باور دارن که فضایی ها قبلا اونجا مشغول کاری بودن و جالب اینجاست که تا یک کیلومتری اطراف اون آتشفشان گیاهان عجیبی رشد کردن که خواص دارویی فراونی دارن حتی بدترین زخم هارو هم میشه با این مرهم درمان کرد اما اگر با بدن میزبان سازگاری نداشته باشه در کمتر از چند دقیقه به کل دستگاه گردش خون انتقال پیدا میکنه و بدنو مسموم میکنه» پارادوکس پوز خندی زد و گفت:« کم کم داره از این پسره خوشم میاد😏» خانم گیرین گفت:«خب پس چرا منتظری یه دروازه درست کن و ببرمون به اونجا» پارادوکس گفت:« در هایی هست که برای من هم قفله مکان های اشیا به طرز عجیبی توسط هکتات طلسم شدن برای همین من نمیتونم به اونجا پورتالی باز کنم» الایزا گفت:« خب الان ما با چه وسیله ی کوفتی میخوایم نصف دنیا رو سفر کنیم🤬» پارادوکس با خودشیفتگی گفت:«چندلحظه ای منو ببخشید» ناگهان غیب شد و با یه جت مسافربری فوق پیشرفته از آینده برگشت😱 و گفت:« خب اینم از اتوبوس مدرسه🙃»
بعد از حدود نیم ساعت به دامنه آتشفشان رسیدیم هوا به شدت گرم بود و حرارت آتشفشان سختی کار رو دوچندان میکرد نگاهی به آتشفشان ۱۰ هزار متری روبه رومون کردم و بعد به خودمون نگاه کردم همه بودن(خودش کای مایک کلارا خانم گیرین رزیتا الایزا و پارادوکس) اما یه نفر نبود لیندا😧 برگشتم و دیدم چند متر عقب تر از گروه روی زمین نشسته و با دقت به گیاه عجیب و غریب نگاه میکنه رفتم پیشش و کنارش نشستم بعد از چندثانیه گفت:«خیلی زیبا ان🙂» دستشو گرفتم بلندش کردم و با لحن دوستانه ای گفتم:«بجنب دیگه هدف بزرگتری داریم مطمئنم یه روز چشم هامونو باز میکنیم و بدون هیچ نگرانی و خطری به زندگی عادی مون ادامه میدیم اون روز میتونیم بیایم و از این منظره لذت ببریم🥲» چندی بعد حوالی غروب آفتاب به قله ی آتشفشان رسیدیم خوشبختانه از توی جت کپسول های اکسیژن و لباس های ضد سوختگی برداشته بودیم وگرنه با بخار آتشفشان هیچ کدوم زنده نمی موندیم با کمی دقت همه متوجه شدیم که شئ دوم یعنی سنگ آلفارون معلق روی هوا در مرکز آتشفشان قرار داره پارادوکس فریاد زد:«هعی! جونور مهمون نمی خوای ؟ برای آلفارون اومدیم» صدای مهیب و ترسناکی پاسخ داد:« اومدید که بمیرید😈» «فقط سنگو بهمون بده تا راهمونو کج کنیم و بریم» «خیلی سنگ رو میخواید؟ پس خودتون برش دارید😏»(عکس گل هارو گذاشتم😅 با اینکه اصلا واجب نبود😅)
خطاب به پارادوکس گفتم:«میتونی یه پورتالی چیزی درست کنی؟» جواب داد:«نه نیروهام اینجا به حد زیادی ضعیف شدن ناگهان خانم گیرین گفت:« محکم و استوار قدم بردار🤔 یه پل نا مرئی بین ما و سنگ هست اگر با ترس راه بریم از بین میره و پایین می افتیم اما با اطمینان و محکم قدم برداریم به سنگ میرسیم» با شک پرسیدم:«مطمئنی؟» و با تردید جواب داد:« نه!» پارادوکس گفت:«وقت نداریم باید همین الان تصمیم بگیرید» ریسک بزرگی بود ولی این تنها راه بود دستمو بالا بردم و گفتم:«من میرم✋» میخواستم قدم اول رو بردارم که ناگهان لیندا گفت صبر کن منم باهات میام دستمو بگیر و با اطمینان حرکت کن» دستشو گرفتم و باهم قدم اول رو برداشتیم😌 نیوفتادیم ظاهرا حق با خانم گیرین بود با همین راه چند قدم دیگه هم برداشتیم تنها یک قدم با سنگ فاصله داشتیم و من نمی خواستم هیچ چیز تمرکز ام رو بهم بزنه ناگهان تلفنم زنگ خورد😖 کای گفت:«آروم و خونسرد درش بیار نزار مانع تمرکزت بشه» به حرفش عمل کردم و آروم موبایل رو درآوردم لیندا زنگ زده بود😱 برگشتم و دیدم کسی که دستشو گرفتم آگاتا😱 ناگهان اون منو به عقب کشید میخواست سنگ رو بگیره سعی کردم مانعش بشم که ناگهان منو از پل به بیرون پرت کرد😫
از زبان پارادوکس (عکس هم راستش کسی که شبیه اش باشه تو کل پینترست پیدا نکردم ولی این عکس یکم شباهت داره باهاش چندتا جمله هم روش گذاشتم😅 یه ادیت کوچیک هم داره)
ناگهان فریاد زدم:«نههههه!😣» با فریاد من زمان متوقف شد صدای هکتات رو شنیدم که میگفت:« این دومین باره که بهت هشدار میدم پارادوکس نگه داشتن زمان در یک لحظه خاص میتونه بی نهایت لحظه ی دیگه به وجود بیاره که همه شون بخاطر این کار تو به وجود اومدن این کار نظم زمان رو برهم میزنه😠 به حرفام خوب گوش کن.....» حرفشو با خشم و فریاد قطع کردم:«تو گوش کن!😠 فقط یه بار سعی کن به حرف مخلوقت اهمیت بدی اگر اون دختر بمیره قثم میخورم کاری میکنم که از خلق کردن من پشیمون بشی» «حواست خیلی به حرف بعدی که قراره بزنی باشه» « سه ثانیه بهت فرصت میدم تا برگرده روی پل وگرنه قثم میخورم این خط زمانی رو حذف میکنم» «جرئتشو نداری😠» « یک! ... دو! ... و»
ناگهان تلفنم زنگ خورد برش داشتم لیندا بود😱 برگشتم و متوجه شدم آگاتا با یه طلسم خودشو به شکل لیندا در آورده😨 روی پل باهم درگیر شدیم خواست منو به خارج از پل پرتاب کنه که ناگهان لیندای واقعی سر و کله اش پیدا شد و با جادو سنگ های آتشفشان رو زیر پای من گذاشت😃 آگاتا میخواست سنگ رو بگیره کشیدمش عقب پارادوکس فریاد زد:«نزار سنگ رو لمس کنه» الایزا کمان صلیبی اش در آورد و سعی کرد نشونه بگیره میخواست شلیک کنه که پارادوکس جلوش رو گرفت و گفت:«ممکنه به ریچل شلیک بشه» درگیری ادامه داشت ناگهان خنجرشو توی پای راستم فرو کرد😫 و سنگ رو گرفت توی دستش😱 و گفت:«خب اون چیزی که میخواستم رو بدست آوردم😏» و ناپدید شد😓
چندساعتی از ماجرای آتشفشان میگذشت و همه نا امید مشغول استراحت بودن😔 ظاهرا قضیه از این قرار بوده که همون جایی که لیندا از گروه عقب میوفته آگاتا میدزدش و خودشو به شکل اون در میاره تا قسمت سخت ماجرا به عهده ی ما باشه و در لحظه آخر سنگ رو برداره و فرار کنه حالا اونا دو تا شئ رو دارن باید تمام تلاشمون رو بکنیم تا ۳ تای آخر رو بدست نیارن در حالی که از خستگی و گرسنگی مشغول بود غش کنم پارادوکس دوی اتاقم ظاهر شد از اونجایی که برام عادی شده بود دیگه به این اومدن و رفتن های یهویی عادت کرده بودم پارادوکس کنارم روی تخت نشست و گفت:«امروز همه مون چالش سختی رو پشت سر گذاشتیم قبلا هم گفتم قرار نیست آسون باشه امروز سعی کردم چیزی رو تغییر بدم فکر میکردم با این کار مانع این میشم که آگاتا سنگ رو بدست بیاره چیزی که میخواستم تغییر کرد ولی باز هم آگاتا به هدفش رسید😔 میدونی یه سری چیز ها هست که نمیشه و نباید تغییرشون داد یه بار وقتی جوون و جاهل بودم سعی کردم تغییرش بدم اما نتیجه خوبی نداشت یه تصمیم اشتباه همه چیز رو تغییر داد زمان و سرنوشت هردو خطی هستن که به موازات یکدیگر حرکت میکنن و زندگی هم بین این دو در جریانه اگر جلوی حرکت زمان رو بگیری نمیتونی مانع حرکت سرنوشت و زندگی بشی تقدیر این بوده که ما در این نبرد شکست بخوریم» بلند شد و ادامه داد:«با من بیا وقتشه که حقایقی رو بدونی😕»
از طریق یه پورتال به یه مکان عجیب سفر کردیم ما مثل یه روح در اون زمان و مکان بودیم کسی مارو نمی دید و متوجه حضورمون نمیشد پرسیدم:«اینجا کجاست؟» پارادوکس گفت:« هیسسسس!🤫 فقط تماشا کن:« در شبی طوفانی وقتی جیمز واتسون مشغول شکار اجنه بود در ظلمت شب و آواز باران صدای. گریه نوزادی رو میشنود نوزادی جادوگر که گرگ ها قصد شکارش رو داشتن با جادوی آتش گرگ هارو دور میکند دختر رو به خانه خودش میبره از آن جایی که آنها چندین سال از خداوند طلب فرزند میکردند با دیدن این دختر کور سوی امیدی در دلشون روشن شد نام دختر رو ریچل گذاشتند با مهر و محبت خودشون بزرگش کردن چندین سال بعد خودشون صاحب فرزندی میشن به نام آگاتا با اینکه حالا بچه ی خونی خودشون رو داشتن اما باز هم ذره ای از محبتشون به ریچل کم نشد این دو خواهر در کنار هم بزرگ میشدن اما با یه تفاوت بزرگ سرنوشت هر کدوم از قبل تایین شده بود یکی خوب و یکی بد هر روز که میگذشت زندگی ریچل روشن تر و زندگی آگاتا تاریک تر میشد عشق خواهری به نفرت آگاتا از ریچل بدل شد آگاتا سعی کرد ریچل رو بکشه جیمز دیگه نمی دونست برای محافظت از هر دو دخترش باید چیکار کنه برای همین آگاتا رو به دوستش یعنی ویکتور ناکس سپرد ناکس آگاتارو به محفل جادوگری خودش و شاگردانش برد و به اون تعلیم داد آگاتا هر روز که بیشتر پیش ناکس می موند تخم انتقام و نفرت رو در دلش پرورش میداد تا اینکه وقتی هردو به سن بلوغ رسیدن شبی در جنگل آگاتا به قصد کشت به ریچل حمله میکنه ریچل رو با حال بد پیش جیمز میبرن تنها یک راه برای درمانش بود اما با این راه حافظه اش کلا از دوران کودکی پاک میشد جیمز به ناچار پذیرفت ریچل خوب شد اما چشم هایش رو در بیمارستانی باز کرد و دیگه چیزی یادش نبود😥(اینم از گذشته ریچل این برمیگرده به قبل از قسمت اول که ریچل توی بیمارستان بیدار میشه و حافظه اش پاک شده و بعد از اون دیگه کای و کلارا میان و ......)
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
خیلی خفن و عالی 😎👏👏👏👏👏👏
واو خیلی قشنگ بود 🙂✌️
عکس تست خیلی جالب قشنگ شده🌸✌️
این قسمت هم بسیار بسیار عالی و قشنگ بود👏👏🙂
منتظر سورپرایز پارت بعدی هستم مطمئنم سورپرایز بیسار جالبی قراره داشته باشیم😉🌸🌸🌸🌸✌️✌️
🌹🌹🌹
عاشق اون یه تیکه پارادوکسم😍 دیالوگ هاش خیلی شاخ😂 کلا شخصیت با جذبه ای
شماهم حس میکنید عکس این تست خیلی خوب شده؟ یا فقط من اینجوری ان✨
خدایی قشنگه من که ذوق مرگ شدم مخصوصا با نتیجه
واسه قسمت بعد هایپ دارم