اسلاید اول انجلا : ایییییی خدااااا من از درس خوندن متنفرم.......چرا باید بشینم اینا رو بخونم ؟ انجل : منم نمیدونم ولی بشین درستو بخون بچه . انجلا : اخه من هیچی از فیزیک و ریاضی سر در نمیارم میخوام برم برای خودم خوش بگذرونم این چه وضعشه اخه انجل : ساکت انجلا : میگم نظرت راجب اون گل های سرخ توی باغ چیه ؟ انجل : هییسسسسس صدا نده انجلا : به نظرت اگه من موهام مثل تو سیاه بود چی میشد ؟ انجل : د ساکت شو دیگه ( با داد ) انجلا : هوی هوی حواست باشه چطوری حرف میزنی . انجل : د اخه هرچی میگم متوجه نمیشی تو . پاشو از اینجا برو بیرون ببینم تو که نمیخوای درستو بخونی پاشو از کتابخونه برو بیرون . همش اون دهنو باز میکنه هی ور ور ور ور حرف میزنه . سرم رفت یه دیقه به اون دهن استراحت بدی چیزی نمیشه به خدا . انجلا : اگه یکم تو با من وقت میگذروندی اینجوری نمیشد . یه ذره با من وقت بگذرون منم اینطوری نمیکنم . انجل : من دلم نخواد با تو وقت بگذزونم باید کی رو ببینم ؟ انجلا : من انجل : اصلا نمیخوام تو رو هم ببینم . برو بیرون دیگه الکی 5 دیقه از وقتم رو گرفت . اه انجلا : خیله خب رفتم منو نخور انجل : ........ انجلا : رفتم توی حیاط و از پشت حیاط رفتم سمت اون باغ مخفیه که خودم درستش کرده بودم . حدودا 100 متر هم نمیشد اما جای قشنگی بود و برای من وقتایی که میخوام یه دره به اون مخم استراحت بدم به درد میخوره . کل باغ رو گل های رز گرفته بودن . عاشق بوته ی گل سرخم .
رفتم و روی صندلی که میون اون همه بوته بود نشستم و به صدای جیک جیک پرنده ها گوش میکردم . صدای دلتشینی بود . چشم هام رو بستم و تصمیم گرفتم یه ذره ذهنم رو اروم کنم که صدای مسیج گوشیم باعث شد چشم هام رو باز کنم . اسم ♡Bili♡ روی گوشیم خودنمایی میکرد . گوشی رو برداشتم و بهش جواب دادم . میپرسید میای بریم بیرون ؟ منم دیدم بیکارم قبول کردم . گفت با خواهرش میاد منم اگه خواستم خواهرم رو هم با خودم ببرم . ناخوداگاه یه پوزخند روی لبام نقش بست . خواهرم ؟ از خونه بیاد بیرون ؟ اشتباه شده😏😂 مطمئنا قبول نمیکنه😂ولی خب به امتحانش می ارزع 😐
اسلاید دوم انجلا : اما خب بازم بریم یه امتحانی بکنیم . انجل : هوووف این دوباره اومد😐 انجلا : نترس زود میرم😐میگم من و دوستام قرار گذاشتیم توی پارک بعد گفتن که میشه یه نفرم با خودمون ببریم میای ؟ انجل : اوووووم ..... نه انجلا : بیا دیگه انجل : اخه کجا بیام من انجلا : بیا زود برمیگردیم خونه انجل : خیله خب برو بیرون من اماده بشم . انجلا : محض اطلاعت اینجا کتابخونه اس😐 انجل : 😶😶خب حالا انجلا : رفتم لباس بپوشم . تصمیم گرفتم یه تیپ اسپرت بزنم . یه شلوار جین سیاه چسبون برداشتم و پوشیدم و یه استین کوتاه سفید ساده هم برداشتم بعد روی اونواستین کوتاه یه سویشرت مانند قرمز و سیاه برداشتم و پوشیدم و کتونی سفید هامو هم پوشیدم .خب تکمیل شدم همزمان با من انجل هم از اتاقش بیرون اومد . خب ...بدک نشده بود و تقریبا تیپش مثل من بود فقط سیاه سفید . انجل جونم امروز معلوم نیست حالت خوبه یا نه ها ؟ اول که درخواست من رو قبول کردی الانم تیپ زدی . خبریه ؟ انجل : پشیمونم نکن 😑 انجلا : خیله خب بابا .... من تسلیم . بدو بریم . وایسا به ماریا هم زنگ بزنم بیاد انا هم با الیزابته دیگه . الو......سلام ماریا خوبی ؟ اره .....با بچه ها توی پارک قرار گذاشتیم میای ؟........باشه پس منتظرتیم.....خدافظ . بعد از صحبتم با ماریا زنگ زدم به الیزابت ...... الو ...... سلام الی ..... خوبی ؟ ....مرسی.....اره......زنگ زدم به ماریا که اونم بیاد ...... اره انجل هم داره میاد .......😂اوهوم عجیبه ......باشه میام میبینمتون ..... خدافظ . انجل : چقدر حرف میزنی تو انجلا : اقا خواهشا ضد حال نزن . انجل : 😑😶 ( رسیدن پارک ) انجل : همین ؟😐 انجلا : نشنیده میگیرمش😶 خب الی ..... انجل خواهرمو که میشناسی . انجل این اناعه خواهر الی و ایشونم ماریاعه دوست بنده . خب بذار برات بگم که ما یه اکیپ چهار نفره ایم 😎
انجل : اولا همشونو میشناسم دوما تو یه مدرسه ایم و میدونم سوما ما فقط یه سال اختلاف سنی داریم چهارما جوری رفتار نکن انگار بیست سال ازت بزرگترم پنجما تو چیزی برای قرار نیاوردی😑 الی : با خاک یکسانت کرد قشنگ 😶 انجلا : 😐👌🔫 ماریا : بچه ها بریم سمت جنگل ؟ انجلا : موافقم الی و انا : هووم بدک نیست باشه انجل : قرار نبود اینقدر راه بریم😣😐 انجلا و انا و الی و ماریا : 😂😂😂 انجلا : میای یا نه ؟
اسلاید سوم انجل : هووووف باشه بابا . انجلا : هوراااااا بزن بریم . ( رسیدن جنگل ) ماریا : بیاید بریم داخل . انجل : اما خطرناکه انجلا : حق با انجله . اگه زیاد بریم تو گم میشیم ماریا : تو عمق جنگل که نمیریم . انجل : هوف ( اواسط جنگل ) انجل : انجلا با برگردیم هوا داره تاریک میشه و تا اینجاشم زیادی اومدیم جلو انجلا : ا...انجل ؟ ت میدونی اون چیه ؟ انجل : مهم نیست برام بیا برگردیم . ماریا : جییییییییییییغ الی : ماریاااااا....بچه ها بیاید کمککککک ماریا : این دریچه داره منو به داخل میکشه کمکککککککک انجلا : ماریااااااااا . انجل بدوو انجل :ماریا......خدای من بدو انجلا : دست ماریا رو گرفته بودیم و داشتیم از اون چیز عحیب و غریب میکشیدیمش جلو که یهو شدت کشش اون چیز افزایش پیدا کرد و همه ی ما سر خوردیم داخل . چشم هام رو که باز کردم خودمو میون یه جنگل عجیب و غریب دیدم که از وسطش یه نفر اتیش درست کرده بود . به طرز عجیبی داشتم به سمت اتیش کشیده میشدم ....وقتی رو به روی اتیش بودم ..... انگار....انگار اون جزئی از منه . ظاهرا داشتم بلند فکر میکردم چون یه صدایی از پشت سرم گفت : واقعا هم همینطوره . اون جزئی از توعه
خب نظرتون رو بگید که اگه بده دیگه ادامشو نذارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگههههه
عالیه
سلام عالی بود
چند وقتی بود پروفایلت رو گم کرده بودم
کلی گشتم تا آخر فهمیدم که چقدر خنگم میتونستم اسم داستانت رو تو قسمت جستجو تستچی سرچ کنم راحت پیدات کنم ولی خب 😐 به هرحال حالا دیگه پروفت رو پیدا کردم
داستان جدیدت تو همین پارت اول عالی بوده ادامه بده
منتظرم
جانههه
مرسی از نظرت💟💟💟
اره منم قبلا خمین مشکل رو داشتم 😂😂