8 اسلاید صحیح/غلط توسط: Stella انتشار: 3 سال پیش 18 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خانواده واتسون خانواده آرام و خیر بودند در خیابان سیمون کات شهر هلسینکی زندگی می کرد. پدر خانواده برایان واتسون مردی زاده هیلسینکی چهارشانه با پوست گندمی و موهای مشکی بود. همسرش کلر جابس زاده لندن بود و ۱۵ سال پیش همراه خواهرش کارن یک برادرش کریستوفر و همسر کریستوفر الینور برای تحصیل در کالج هیلسینکی آمده بود و همانجا با همسرش آشنا شد. خانمی ریزنقش با پوست سفید موهای خرمایی بود. دختر بزرگ خانواده آنا واتسون ۱۲ ساله مهربان احساساتی قد بلند لاغر صورت بیضی رنگ پریده موهای صاف و بدون حالت و چشم های عسلی بود. خواهر ش انا ی ۹ ساله زود رنج باریک اندام با صورت بیضی و سبزه موهای با چشمان قهوه ای بود. برای واتساپ همراه همسرش در یک شرکت بیمه بازاریاب بودند
۹ ژانویه ساعت ۸ صبح
همه دور میز صبحانه نشسته بودند سه روز از خبر ورشکستگی شرکت بیمه ای که پدر و مادرشان آنجا کار می کرد می گذشت. زنگ خانه به صدا در آمد برایان بلند شد و به سمت در رفت بعد از چند دقیقه با یک پاکت در دست و چهره ای نگران داخل شد. کلر پرسید:( اتفاق افتاده آن نامه چیست؟)- از بانک است میخواستم با مزایده ای که از شرکت میگرفتم اقساط را بپردازد اگر تا چهار روز دیگر اقصات را نپردازیم خانه را مصادره می کند.)کلر در حالی که اضطراب و ناراحتی تمام چهره اش را فرا گرفت سعی کرد خود را آرام نشان دهد گفت:(حال باید چکار کنیم)-نمیدانم نمیدانم. بعد به طبقه بالا در اتاقش رفت
۱۰ ژانویه ساعت ۱۱ هیلسینکی
برایان با تمام دوستانش تماس گرفته بود اما اکثر آنها در شرکت بیمه کار میکردند و نمیتوانستند به آنها کمک کنند.کلر به اتاق رفت کنار برایان نشست و گفت:(سه روز دیگر وقت داریم برایان باید خانه را بفروشیم و اقصاد را به بانک بپردازیم.)-بعد کجا زندگی کنیم؟-بیا به تورکو بریم آنجا میتوانیم چند روزی پیش اقواممان بمانیم.-یعنی بروم و از خواهر و برادرم بخواهم به من پناه بدهند. کلر با کلافگی گفت:(یکبارم که شده به خاطر خانوادت غرورت را زیر پا بگذار به علاوه کارن گفت گفت که به بازاریاب و مسئول واحد انبار در شرکت صادرات و وارداتشان نیاز دارند .)کارن تنها خواهر کلر بود او زنی با موهای طلایی قد بلند چشم های آبی و پوست سفید بود. همسرش رایان مردی شل و ول با موهای نامرتب و قهوه ای روشن که در شوخ طبعی از حد میگذراند و این اخلاق او مورد پسند برایان نبود.دخترش جنیفر ۶ ساله موهای قهوه ای روشن تا پایین زانو و چتری و چشمان قهوه ای داشت و پسرش جانی ۴ ساله کودکی آرام و کم تحرک با موهای طلایی تیره و پوست سفید بود. خانواده واتسون آخرین بار همه اقوامشان را ۷ سال پیش در مراسم ترحیم پدر کلر برد جابس دیده بودند.رایان در آن شرکت مدیر بخش حمل و نقل کارن مسئول واحد انبار، برادر بریان برنارد مسئول روابط عمومی ،همسرش سرینا واحد ترخیص ،برادر کلر کریستوفر مدر حقوقی، همسرش الینور همراه خواهر برایان بیانکا مدیر بخش بسته بندی،و همسرش یوجین که پسر عموی برایان هم بود مدیر مالی،پسر عموی دیگر برایان چارز مدیر اجرایی و همسرش آنجلا مدیر امور اداری همراه خانم میلا هاردی که همراه سرینا در واحد ترخیص و همسرش آقای اندی هاردی مسئول برنامه ریزی بودند نام این شرکت شرکت واردات و صادرات تورکو بود.
برایان از جایش بلند شد و گفت:(شماره شرکت را داری؟) لبهندی از سر رضایت بر لبان کلر نقش بست و گفت:(در دفترچه تلفن هست.)برایان به سمت تلفن چرخشی رفت و از کشو میز دفترچه تلفن را بیرون آورد و شروع به شماره گیری کرد.
۱۰ ژانویه ساعت ۱۱ تورکو
تلفن به صدا در آمد خانم منشی تلفن را برداشت و گفت:(شرکت واردات و صادرات تورکو بفرمایید.)-سلام من برای استخدام تماس گرفتم.-شما باید بیایید شرکت و فرم را پر کنید و اگر مورد تائید بود برای مصاحبه با خانم آنجلا واتسون مدیر امور اداری اینجا بیایید.- میتونم با خودشان صحبت کنم- شما آقای؟- رایان واتسون-بسیار خب جناب برایان واتسون
رایانه منم غلامی گذشته باشه برای تلفن آمد تلفن را از منشی گرفت زبان لحن شوخ منحصربهفرد است همانند پسران نوجوان بی ادب بود شروع به صحبت کرد:( سلام برایان خوشحالم صدات رو میشنوم) رایان در حالی که معلوم می خواست برای آن صحبت کند با رسمی گفت:(سلام رایان عزیز منم خوشحالم حالت چطور است.)-من عالی هستم تو چطوری-منم خوبم میتوانم با بقیه صحبت کنم؟-همگی در اتاق مشغول هستند.- مزاحم میشم اما بعدا تماس میگیرم- این چه حرفی است برایان من وقت آزاد دارم میتوانیم چند ساعتی گپ بزنیم. قبل از اینکه برایان بگوید رایان گفت:(می دانی کریسمس پارسال چه اتفاقی افتاد.....)
۱۰ ژانویه ساعت ۱۴ هیلسینکی
رایان سه ساعت بود که به وقفه صحبت میکرد.برایان به آنا اشاره کرد آنا نزد پدرش رفت برایان تلفن را کمی دورتر گرفت و در گوش آنا چیزی گفت او به سرعت به حیاط رفت و زنگ در را زد برایان گفت:(رایان گمان کنم مهمان داریم بعدا با هم صحبت میکنم لطفا به چارز یا آنجلا بگو با من تماس بگیرند خداحافظ-خداحافظ. و تلفن را گذاشت آنا آنیا و کلر شروع به خنده کردند. حدود دو ساعت بعد آنجلا واتسون همسر چارز که پسر عموی برایان بود با آنها تماس گرفت او خانمی با موهای قهوه ای روشن و پوست گندمی بود همسرش چارز واتسون مردی با موهای مشکی و پوست سبزه دختر بزرگ خانواده سارا واتسون ۱۲ ساله ریزنقش و نسبتا کوتاه صورت گرد پوست گندمی موهای حالت دار و تا کمر چشم های درشت و مشکی و دندان خرگوشی بود دختر دوم خانواده سالی واتسون ۶ سال صورت گرد پوست سفید موهای تا سرشانه و خرمایی بینی سربالا چشمان قهوهای و ابروهای کم پشت بود. برایان به تلفن پاسخ داد:(سلام آنجلا حالت چطور است)- سلام برایان متشکرم رایان گفت میخواهی اینجا کار کنی-آنجلا من هرگز نمیخواهم باعث ضایع شدن حق دیگران باشم پس اگر.... آنجلا حرف او را نا تمام گذاشت و گفت:(چارز رفته یک خانه مناسب برایتان پیدا کند بینکا و سرینا هم برای خرید وسایل به فروشگاه رفته اند.زودتر حرکت کنید.)-متشکرم بابت همه چیز- خانواده برای همین است برایان- بله همینطور- خداحافظ- خدانگهدار.
برایان این خبر را به کلر داد کلر به کمک آنا و آنیا وسایل ضروری را جمع کردند و برایان عصر خانه را با تمام وسایل باقی مانده و فروش گذاشت تا دو روز بعد تحویل دهد.
۱۲ ژانویه ساعت ۶ صبح هیلسینکی
کلر و برایان بیدار شدن برایان لباس هایش را پوشید جلوی در رفت و مشغول صحبت با آقایی که ظاهراً خریدار خانه بود شد. کلر چهار ساندویچ تخم مرغ آماده کرد بالای سر آنا و آنیا رفت و گفت:(بچه ها بلند شوید امروز قرار است به تورکو سفر کنیم دیر میشود.آنا و آنیا همراه کلر آماده شدند و به سمت حیاط رفت خریدار خانه آقای سیاه پوست با موهای مشکی فر و قد بلند بود.کلر آنا و آنیا به او سلام کردند .برایان کلید را به او داد و یک برگه که ظاهرا بابت پرداخت خرید خانه بود را گرفت لبخندی زد و گفت:(از معامله با شما خوشحال شدم.)-منم همینطور آقای واتسون. همگی سوار ماشین شدند و حرکت کردند آنیا پرسید:(پدر چرا به تورکو میرویم ما ما دوستی نداریم.)- ناراحت نباش دختر من می خواهم با تعدادی از اقواممان در تورکو کار کنم شما میتوانید با دختر و پسر عمویتان و پسر و دختر خاله تان دختر دایی هایتان دختر خواهر من و دختران پسر عمویم سارا و سالی دوست شوید.کلر ادامه داد:(به علاوه شما در هلسینکی هم دوستی نداشتید.)آنا گفت:(بله هیچکس با ما بازی نمیکرد ما دوست داشتیم ماجراجویی کنیم اما آنها میگفتند مسخره است.)برایان پاسخ داد:(نگران نباش عزیزم سونیا دختر عمویت هم عاشق ماجراجویی است.)سونیا دختر برادر برایان برنارد بود،برنارد مردی چهارشانه با پوست سبزه و موهای مشکی،همسرش سرینا خانمی با موهای قهوه ای تیره کمی تپل با پوست گندمی، فرزند بزرگ خانواده سونیا ۹ ساله دختری با قد متوسط و لاغر پوست سبز موهای بلند و فر مشکی ابرو های پر پشت چشم مشکی بود،پسر کوچکشان ساموئل چهار ساله پسری با پوست گندمی تقریبا بدون مو و خندان بود.
۱۳ ژانویه ساعت ۹ تورکو
افراد زیادی انتظار آنها را میکشتم میتوان حدس زد آنها اقوامشان بودند از خودرو پیاده شدن پدرشان با عمو برنارد دست بود همسرش سرینا همراه سونیا و ساموئل کنار او بودند. مادرشان با خواهرش کارن احوالپرسی کرد همسرش رایان که جانی در آغوش او خواب بود به کلر خوش آمد گفت وجنیفر سلام کرد. سپس رایان نزد برایان رفت به شانه ی او ضربه زد و گفت:(خیلی خوشحالم تو را میبینم م می توانیم حسابی باهم صحبت کنیم.)- بله رایان عزیز درفرصت های دیگر حتماً. برایان حالا مشغول صحبت با عمه بیانکا بود او خانمی با موهای مشکی قد متوسط لاغر و پوست گندمی بود همسرش یوجین مردی با موهای حنایی چشمان بادامی و پوست سفید دختر بزرگ آنها عالیس که همسن آنیا بود دختری با پوست سفید و صورت گرد موهای نارنجی کمی پایین تر از شانه لاغر و چشمهای بادامی و نارنجی دختر کوچک آنها عالیسا ۴ ساله دختری مظلوم و خجالتی که آنیا فقط خبر تولد او را شنیده بود موهای حنایی کم پشت چشم های بادامی صورت رنگ پریده کک مکی و گونه های سرخ بود.کمی آنطرف تر خانم و آقا و دختری که حدودا همسن آنیا بودند که آنیا آنها را نمیشناخت آنها خانواده هاردی از همکاران شرکت بودند مادر خانواده میلا موهای طلایی کوتاه و پوست سفید داشت و اندی موها سیبیل قهوه ای داشت و قد بلند بود .دخترشان اگنس ۱۲ ساله پوست خیلی سفید صورت گرد تپل موهای مصری بور چشمان خاکستری بود .آقایی با موهای قهوه ای تیره و قد بلند نزد مادرشان آمد وی دایی آنها کریستوفر بود برادر دوقلوی او کلاوس در لندن زندگی میکرد و چند سال پیش از دنیا رفته بود.همسر دایی کریستوفر الینور خانمی با موهای حالت دار بلوند چشمان سبز و پوست سفید بود دختران دو قلو آنها جودی و جولیا ۱۵ ساله که ظاهر آنها کاملا شبیه هم بود ولی جودی موهای خرمایی و چشمان سبز ولی جولیا دختری با موهای قهوه ای سوخته و چشمان قهوه ای داشت. اما برادر کوچکتر آنها جرج که حالا تقریبا باید ساله باشد میان آنها نبود آنیا در صحبت ها شنید که جرج نزد خاله اش در کشور نروژ رفته و دو ماه دیگر برمیگردد. چارز و هنسرش آنجلا نزد برایان آمدند.آنیا توجهش به دخترشان سارا جلب شد او با غرور به آنیا نگاه میکرد و سالی کنار او ایستاده بود. چارز به پدرشان گفت خانه ای در خیابات آناکاتی برای آنها آماده کرده سپس یک کلید نقره ای رنگ را از جیب شلوارش بیرون آورد و به برایان داد.سونیا به سمت آنا آمد دست دادند و با یکدیگر صحبت کردند عالیس و اگنس پیش آنیا آمدند اگنس دستش را جلو آورد و گفت:(من اگنس هاردی...)با صدای سارا حرف او ناتمام ماند سارا گفت:(عالیس،اگنس بیایید اینجا.)عالیس آه کشید و به سمت سارا رفت اگنس با لبخندی مصنوعی گفت:(الان برمیگردیم.)سارا در حالی که سعی میکرد آنیا صدایشان را نشنود گفت:(برای چی سمت آن دختر میروید.)عالیس پاسخ داد:(سارا او از اقوام ماست)-هرکسی میخواهد باشد بین من و او میتوانید با یک نفر دوست باشید.عالیس و اگنس با ناراحتی به یکدیگر نگاه کردند سپس نزد والدینشان رفتند آنیا تقریبا همه چیز را فهمید خاله کارن ظرف بزرگی فیله ماهی به کلر داد بعد از چند دقیقه همگی خداحافظی کردند و به سمت خانه روانه شدند.
خانه نمای آجری به رنگ قهوه ای تیره داشت و دو طبقه بود جلوی طبقه دوم تراس قرار داشت.
خونشون
پدرشان در را باز کردهاند که داخل شد همه چیز فراهم بود مبلمان تخت خوابها فرش به رنگ سفید و طوسی بودند. کلر با دیدن این صحنه هیجان زده گفت :(اوبرایان اینجا فوق العاده است.)-وقتی در شرکت کار کنیم بهتر هم میشود. آنا پرسید:( اتاق ما کجاست پدر؟)- طبقه بالا سمت چپ. آنا در حالی که لبخند بزرگی زده بود دوید و به طبقه بالا رفت. آنیا به اطرافش نگاه کرد مادرش به آشپزخانه رفته بود با وسایل سرگرم بود پدرش نیز به حیاط پشتی رفته بود اطرافش را نگاه می کرد. ناگهان آنا فریاد زد:(آنی بیا بالا و اتاق را ببین.)آنیا آرام به طبقه بالا رفت . در اتاق یک میز تحریر و صندلی سفید طلایی و تخت دو طبقه چوبی سفید و لحاف های طلایی وجود داشت. آنیا گعت:(خیلی زیباست)-آره من طبقه پایین تخت میخوابم.-بسیار خب باشه آنها مقداری از فیله های ماهی را ظهر و باقی مانده را برای شام خورد.آنا و آنیا به اتاقش رفتن لباس خواب پوشیدن آنیا کتاب رومئو و ژولیت را از چمدان بیرون آورد روی تخت دراز کشیدن آنیا مشغول خواندن شد.آنا با صدای آرام گفت:( امیدوارم با دوستان یا در یک مدرسه باشم.)- اگر تمام اقوام به یک مدرسه بروند و آرزو میکنم ما به آن مدرسه نرویم.-چرا؟- نمیتوانم آن دختر مغرور و بدجنس را تحمل کنم.- منظور از چه کسی است؟-سارا- آره دیدم چطور مانع شد عالیس و اگنس نزد تو بیاید.- هرگز نمیتونم اینقدر موذی باشم.- منم همینطور شب بخیر.-شب بخیر آنا. آنیا بعد از مطالعه چراغ خواب را خاموش کرد.
۱۴ ژانویه ساعت ۷ تورکو
آنا و آنیا با صدای کلر از خواب بیدار شد و لباس مخصوص مدرسه پیراهن پف دار و تا پایین زانو سفید یقه و کلاه آفتابی و لبه داری مشکی بود. همه سر میز صبحانه جمع شدند آنا در حالی که روی نان کره اش عسل میریخت پرسید:(پدر شرکتی که شما قرار است آنجا کار کنید چه شرکتی است؟)- شرکت واردات و صادرات یعنی ما اجناس مورد نیاز مردم در کشورهای دیگر میخریم و اجناسی که بیش از حد از نیاز تولید می شود می فروشیم.-این کار به این تعداد نیرو نیاز ندارد.-چرا عزیزم نیاز دارد مدیر حقوقی یعنی کریستوفر از قانون اجازه وارد و خارج کردن انجاس را میگیرد. مسئول انبار مثل مادرتان و کارن اجناس را در انبار نگه میدارند رایان مسئول بخش حمل و نقل در جابجایی اجناس نظارت دارد. مسئول روابط عمومی برنارد با کشورهای دیگر صحبت میکند تا اجناس را خرید و فروش کنند، سرینا و خانم هاردی واحد ترخیص هستند و اجناس وارد شده را مدیریت میکنند. بیانکا مسئول بسته بندی بر اجناس بسته بندی نظارت دارد.و مدیر مالی یوجین هزینه ها را زیر نظر دارد. چارز مدیر اجرایی بر تمام مراحل نظارت می کند. اگر کسی بخواهد به مرخصی برود یا استخدام شود باید با مدیر امور اداری آنجلا هماهنگ کند و مدیر برنامه ریزی آقای هاردی همه چیز را برنامه ریزی می کند و من نیز مسئول بازاریابی هستم.
آنا سرش را تکان داد مشغول خوردن صبحانه بعد از پوشیدن لباس هایشان همراه ما در شان به سمت مدرسه رفتند. وقتی به آنجا رسیدند بقیه اقوام شان در حیاط نشسته بودچند پسر در سنین مختلف آنطرف تر مسغول شیطنت بودند لباس آنها بلوز شلوار سفید با جیب های مشکی بود.آنا و آنیا جلو رفتن بعد از سلام و احوالپرسی آنیا پرسید:( شما چرا اینجا هستید؟) سارا با لحن سرد و طلبکارانه پاسخ داد:( الان کلاس بچههای بزرگتر مثل جودی و جولیا است ساعت ۹ کلاس ما ساعت ۱۱ کلاس خواهر تو و ساعت ۱۳ بچه کوچک است فهمیدی) آنیا نفس عمیق کشید و سپس پرسید:( من و آنا کتاب نداریم باید چیکار کنیم؟) اگنس گفت:( امروز باید از کتاب دیگران استفاده کنیم برای فردا به فروشگاه بروی و در آنجا کتاب تهیه کنی.))- چه کتاب هایی لازم داریم؟- برای خود کتاب ریاضیات ۵ شناخت جانوران ۵ یکی از داستان های شکسپیر و یک کتاب درباره خیاطی و برای خواهرت کتاب ریاضیات ۲ شناخت جانوران ۲ یکی از داستان های ژول ورن کتاب درباره نقاشی. آنیا گفت:( کتاب شکسپیر را دارم.) داستان رومئو و ژولیت را از کیف بیرون آمد بلافاصله سارا کتاب را از دست او چنگ زد و کمی آن طرف تر رفت نیشخند زد و گفت:( رومئو و ژولیت داستان عاشقانه)- آن را پس بده- وگر ندهم.- تو خیلی دختر بدجنس و پررویی هستی اگر کتابم را پس ندهی کاری می کنم دماغت تا آخر عمرم کج بماند.سارا خندید. تمام دوستان آن ها و پسر ها دور آنها جمع شدند یکی از آنها گفت :( تلاش نکن تا حریف سارا نیستی .) آنیا پاسخ او را نداد سارا گفت:( برای تهدید کردن من خیلی کوچک هستی) سپس کتاب را به سمت آنیا پرتاب کرد کلاس جودی و جولیا تمام شد آن ها همراه دو پسر سمت آنیا آمدند. جودی گفت:( خیلی خوشحالم که به مدرسه ما آمدید اینها دوستان ما هستند) یکی از آنها پسری لاغر با صورت کشیده موهای قهوه ای تیره و عینک دستش را جلو آورد و گفت:( من جاناتان رادکلیف هستم.)آنیا با او دست داد گفت:( منم آنیا واتسون هستم.)- دیگری پسری با پوست سفید موهای قهوه ای روشن و کک مکی بود. گفت:(منم الکسی اندرسون از آشنایی باهات خوشحالم.)-منم همینطور. عالی اگنس سارا و آنیا همراه چند دانش آموز دیگر وارد کلاس شد معلم آنها خانمی با موهای خرمایی قد متوسط کمی تپل با پیراهن پف دار صورتی بود. او با مهربانی به دانش آموزان خوش آمد گفت.
عالیس و اگنس در ردیف دوم پشت سر سارا نشسته بودند سارا در میز جلو نشست معلم رو به آنیا گفت:( من تیانا آندرس هستم لطفاً خودت را معرفی کنید.)-من آنیا واتسون هستم متولد لندن که بعدا به خاطر شغل پدرم به هیلسینکی و حالا به تورکو آمده ایم.- بسیار خب عزیزم برو کنار سارا بشین-من کتاب ندارم-اشکالی نداره امروز از کتاب های سارا استفاده کن آنیا با ناراحتی کنار سارا نشست. خانم آندرس گفت:( بچه ها لطفاً کتاب حساب را آماده کنید)همگی کتاب ها را بیرون آوردند.
خانم آندرس به سارا اشاره کرد او بلند شد و جلوی تخته رفت و نوشت《۲۲×۱۳》سپس دهگان ها را با هم ضرب و برای صدگان و یکان ها را با هم و برای یکان نوشت و برای دهگان یکان و صدگان را با هم جمع کرد و عبارت ۲۸۶ را به دست آورد.سپس رو به خانم آندرس گفت:(این راه حل را برای ضرب اعداد دورقمی در اعداد ۲۰ تا ۲۹ آخر این هفته ساختم.)-عالی بود سارا هنوز موفق نشدی راه حلی برای ضرب اعدادی که ارقام آخر آنها صفر است پیدا کنی.-نه
آنیا دستش را بالا آورد خانم آندرس گفت:(بگو آنیا)-قانونی که سارا گفت برای ضرب اعداد دو رقمی در ۱۱ هم صدق میکند.) سارا چند لحظه سکوت کرد و گفت:(بله همینطوره)- و فکر میکنم برای ضرب اعدادی که یکانشان صفر است می توانیم صفر ها را در نظر نگیریم.سارا ادامه داد:(و در آخر جلوی پاسخ به دست آمده یک صفر بگذاریم.)-نه باید با تعداد صفر های نادیده گرفته شده صفر بگذاریم. خانم آندرس گفت:(فوق العاده بود به افتخارشان دست بزنید.)همگی شروع به دست زدن کردند.
عکس شخصیتا
چالش:نظرت در مورد سارا
نظرت در مورد آنیا
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
عالی💚
تنکیو
دهنم درد گرفت تا خوندمش😐
عالی بودد از سارا خوشم اومد😂🤍🤍
مرسیی
یس خودمم دوسش دارم
عالی بود هاگوارتز به سبک نو رو ادامه نمیدی؟❤️❤️
چرا امروز گذاشتم
سلام هانا خوبی
کجایی
چرا اینقد کم پیدایی
دلم واست تنگ شده
علی بودد😍
مرسیی
فوق العاده عالی بود🏹
واقعا فوق العاده بود🏹
من معمولا ۳۰ دقیقه برای خوندن داستان وقت نمیزارم اما گذاشتم😂
مرسییییییی
عالیهه
مرسی
اگه دوست داشتی به داستانم سر بزن❤
خیلی داستان قشنگ بود😍
چرا ناراحتی؟
ممنون عزیزم چشمات قشنگ میبینه
هیچی همین طوری😊