عشقی که دوباره به وجود اومد p⁸

برید بخونین این پارت خیلی قشنگیه😆❤

آملیا: سریع برگشتم هتل بدو بدو رفتم تو حموم درو از پشت قفل کردم که متوجه بیاد آخه چرا چرا بهم نگفت که من پدر دارم آخه من حق نداشتم یه پدر داشته باشم اون موقع که روز اول دیدنش یه حس خواصی بهش داشتم داشتم گریه میکردم که آدرین: مرینت خوبی حالت خوبه مری: الان می‌پرسی خوبی آدرین: الان وقت این حرفا نیست باید بریم دنبال آملیا مری: تو نمیای فهمیدی آدرین: همون قدر که آملیا دختر تو هست دختر منم هست فهمیدی

مری: الان حوصله دعوا با تورو ندارم مطمئنم رفته هتل سریع بیا بریم جنی: مرینت میخوای منم بیام مری: نه تو بمون جنی:باشه آدرین: وقتی رسیدیم هتل سریع رفتیم بلا دره اتاقو باز کردیم صدای گریش می اومد با هر صدای گریش داغون تر میشدم مری: آملیا دخترم درو باز کن آملیا: از اینجا برو نمیخوام باهات حرف بزنم

آدرین: بزار من امتحان کنم مری: باشه آدرین: آملیا دخترم بیا بیرون عزیزم آملیا: نمیخوام آدرین: آملیا همه اینا تقصیر کنه اگه مامانت نتونست بهت بگه مرینت که بده ترو نمیخواد عزیزم اگه من اون اشتباه رو نمی‌کردم مامانتم نمی‌رفت نیویورک آملیا: به تو نگفت چرا از من مخفی کرد من حق نداشتم بدونم آدرین:چرا حق داشتی

آملیا:من نمیخوام اینجا بمونم آدرین:مرینت من میبرمش فعلا خونه خودمون یکم آروم شد مبارکش مری:باشه آدرین: میخوای بیای خونه من آملیا: اره آدرین: خب پس درو باز کن بریم آملیا: باشه درو باز کردم دوتا شون پشت در بودن آدرین:بیا بریم مرینت خدافظ مری: خدافظ مری: داشتم داغون میشدم هیچ وقت آملیا اینجوری گریه نکرده بود دلم داشت آتیش میگرفت

آدرین: خب به خونه خودت خوش اومدی عزیزم بیا بریم داخل با مامان بزرگ و بابا بزرگ آشنات کنم آملیا: بریم آملی: پسرم اومدی این خانم کوچولو کیه آدرین: دخترم آملی: چیی تو کی ازدواج کردی آدرین: مامان بچه من و مرینت آملی: مگه تو مرینت بچه داشتین آدرین: بعدن برات تعریف میکنم آملیا: سلام آملی: سلام عزیز مامان بزرگ وایی آرزوم به حقیقت پیوست نوه دار شدم گابریل: چه خبره آملی آدرین اومدی این دختر خانم کیه دخترم بچه من و مرینت مگه شما ها آشتی کردین آدرین: بعدن میگم گابریل:باشه خب دختر نازم بیا پیش بابا بزرگ بلاخره پدر بزرگ شدم آملیا: سلام گابریل: سلام دخترم

خب خب تا پارت بعد خدانگهدار ❤️😍👋🏻 دوستون دارم 20 لایک و 20 کامنت فراموش نکنید ❤️😍👋🏻 بابای❤️😍👋🏻