8 اسلاید صحیح/غلط توسط: ELI انتشار: 3 سال پیش 107 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پیام از سومی بود: دوست داری به کمپانی که توش کار میکنم معرفیت کنم؟
( و اما سرنوشت بالاخره ما دوتارو چشم تو چشم کرد...اتفاقی که باعث شد سالها تو دریای عشق و نفرت دست و پا بزنم....)
دوربینم دوره گردنم بود تند تند از پله ها پایین میرفتم که ب یکی برخوردم. خواستم سریع عذرخواهی کنم و برم که با اون دوتا چشم درخشان و گیرای سه یون مواجه شدم.لکنت گرفتم انگار زبونم بند امده بود. ینی اون الان داشت نگام میکرد؟! نگاه من؟!
چوی سومی ک متوجه حالو روز من شده بود با پوزخند گفت: بپا وا نری! سریع خودمو جمع و جور کردم و با یه تعظیم از سه یون عذرخواهی کردم. سه یون لبخند دلرباشو تحویلم داد و گفت< اشکالی نداره اما...اسمت چیه؟ من چرا تاحالا تورو تو مدرسه ندیدم؟ با نوک انگشتام پشت سرمو خاروندم و لبخند کمرنگی زدم.
چوی سومی که چشاش از حدقه بیرون زده بود گفت< واقعا که!
اون هان ته جون تو کلاسمونه مثلا!. سه یون گونه هاش گل انداخت و دستشو رو دهنش گذاشت با تعجب و شرمندگی سمت من برگشت:شرمنده فکر کنم باید عینک بخرم. من ک عین خنگا باور کرده بودم گفتم< نه! نه! میخوام چشای قشنگتو ببینم!
سه یون و سومی با تعجب نگاه هم کردن و زدن زیر خنده. من ک تازه متوجه شده بودم چی گفتم با گونه های قرمز ب زمین چشم دوختم. سه یون با لبخند گفت: تو چ بانمکی! با این جمله انگار هزاران تیر ب سمت قلبم پرتاب کردن . ( اون...اون....با من بود؟! که چشم سه یون ب دوربین دوره گردنم افتاد با خوشحالی گفت: تو عکاسی بلدی؟ من که هنوز مست جمله ی قبلیش بودم با سر تایید کردم. سه یون کف دستاشو بهم کوبید و گفت: وای چ خوب! میشه.... نذاشتم جملش تموم شه و سریع گفتم: قبوله!
سومی و سه یون دوباره خندیدن. منم با گونه های سرخ تر از لبو رومو از اونا برگردوندم>
هر روز با سه یون و سومی میرفتم جاهای مختلف و ازشون عکس میگرفتم.دوستم , کوانگ هو همش غر میزد و می گفت< اون دختر بخاطر دوربینت بهت چسبیده چون تازگیا مدل شده فقط تورو واسه تمریناش میخواد! ( اما حتی این حرفا هم ذره ای از ذوق دیدار اون کم نمی کرد این همیشه برام ارزو و رویا بود که هر روز بتونم اونو ببینم و باهاش وقت بگذرونم واسه ی هرچی که سمتم امده مهم نیست مهم خودشه و احساس من که دوستش دارم....من حتی وقتایی ک حواسش نبود بین گندما ,
در حال چیدن گل و خندیدن با سومی پنهانی عکس میگرفتم.هرچی ازش عکس داشتم کم بود.برای چهره ی اون هزاران دوربینم بازم کمه! ###
توی جنگل بین قاب درختا و درخشش افتاب ژست میگرفت و من ازش عکس میگرفتم سومی رفته بود اون ور درختا و با موبایل صحبت میکرد.همش با دوربین رو چهرش زوم میکردم و لبخند میزدم با خودم فکر میکردم درخشش افتاب و مهتاب و سرسبزی جنگل هم در زیباییش کم میاره! این اونه که عکس هارو زیبا کرده و انعکاس زیباییش روی جنگل افتاده. همینطور که از دوربین نگاش میکردم و محوش بودم گفت< فک کنم خسته شدی. من ک تو حال خودم نبودم گفتم< من هیچوقت از این کار خسته نمیشم! ک دیدم داره با تعجب نگام میکنه.دوربینمو پایین اوردم و سریع خودمو جمعو جور کردم صدامو صاف کردمو گفتم<
یعنی...اره بهتره غذا بخوریم
سه یون هم لبخندی زد و گفت< پس من سفره رو می چینم
زیر لب ب خودم فحش میدادم< لعنت ب دهنی ک بی موقع باز شد! سه یون< ب جای سرزنش کردن خودت کمک من کن
من< بله حتما! همینطور باهم از تو سبد خوراکی ها رو در می اوردیم که دستم ب پوست لطیف دستش برخورد کرد! یه لحظه متوقف شدم که سه یون با تعجب نگام کرد و گفت< چیزی شده؟ من که ب من و من افتاده بودم گفتم من باید یچیزیو بهت بگم سه یون< چی
با خودم گفتم این چ حرفی بود ک زدم حالا چ غلطی کنم ک سومی امد و نجاتم داد: واو چقد گشنمه و همه مشغول خوردن غذا شدیم ( فکر میکردم اوضاع بهتر میشه اما همیشه اون چیزی ک ما میخوایم نمیشه....)
$ چوی سومی $
منو کیم سه یون ا راهنمایی باهم دوست بودیم همیشه سعی میکردم دوست خوبی باشم و حسادتمو پنهان کنم اما خشم من از موقعی شروع شد که پسری ک دوستش داشتم بخاطر اون عوضی مرد! خیلی مایوس و عصبانی بودم و ب خودم قول دادم یه روز انتقام بگیرم اما هنوزم بهش لطف کردمو ب کمپانی ک توش کار میکنم معرفیش کردم. یه ساله ک کار مدلینگ انجام میدم اما یه دفعم نشد ک یکی از بچه های مدرسه مجله ای ک عکسای من توش چاپ شده رو بخره. سه یون یه ماهم نیس ک مدل شده ولی همه عکسای اونو دارن و بهش تبریک میگن تو این یه سال کمپانی عکس منو تو هیچ خیابونی برای تبلیغات نزده اما عکسای اونو مث یه ویروس همه جای سئول پخش کردن و زدن حتی تو همه شبکه های تلویزیونه!!
درحالی ک تو همین فکرا بودم چشمم ب یه لباس خیلی قشنگ تو اتاق لباسا افتاد لباسو تو دستم گرفتمو گفتم< خیلی قشنگه!
ک یکی از استفا گفت< اون واسه ی کیم سه یونه الان عکس برداریتون شروع میشه لباس توهم اونجاست! خیلی شوکه شدم تا حالا همچین لباس زیبایی ب من نداده بودن... با حرص اب دهنمو قورت دادمو رفتم تو اتاق پرو. تو عکسا ژستای خاص و لباسا و میکاپای زیبا ب اون داده میشد و ب سه یون میگفتن جلوتر از من وایسه! تو همه ی عکسا سه یون بیشتر کادرو اشغال کرده بود حتی عکسایی ک هان ته جون هم ازمون میگرفت این شکلی شده بودن
اون همیشه مورد توجه بود و این اتیش خشم منو شعله ور تر میکرد...
@ هان ته جون @
دوربینمو سر میز تو کلاس گذاشتم و با کوانگ هو از اقای یون درخواست کردیم اجازه بده زنگ ورزشو بریم بیرون. اقای یون ناظم مدرسه<
ب چ دلیل؟ کوانگ هو دستشو رو فکش گذاشت و صورتشو توهم کرد و گفت< نوبت دندون پزشکی دارم اقای یون نگاهی ب من انداخت و گفت< و شما؟ من< منم همراهشم! کوانگ هو<
اقای یون من از دندون کشیدن میترسم! باید حتما ته جون همراهم باشه و بازوی منو محکم گرفت. اقای یون نگاهی دقیق ب هردوی ما انداخت. کوانگ هو ادامه داد: وقتی شونه های قوی و مردونه ی ته جون همراهم باشه دیگه از هیچی نمی ترسم! اقای یون طوری ک انگار مور مورش شده گفت< خیله خب خیله خب نمیخواد لوس بازی در بیارید زود از جلوی چشام خفه شید!
وقتی از دفتر بیرون امدیم بازوم هنوز تو دستای کوانگ هو بود دستمو کشیدمو گفتم< حالم بهم خورد! کوانگ هو ک همیشه کرم می ریخت با لبخند شیطنت امیزی گفت< ولی کاپل خوبی میشیم! من< عمرا !
باهم رفتیم بیرون تمام حلقه فروشیارو زیر و رو کردم اما چیزی ک لایق انگشتای ظریف و زیباش باشه پیدا نمیکردم. کوانگ هو<
واقعا میخوای براش حلقه بخری و اعتراف کنی؟ با این حرف ایستادم کوانگ هو هم به تبعیت از من ایستاد< چی شد؟
من< هنوزم مرددم و میترسم! کوانگ هو دستشو شونم انداخت و گفت بیخیال رفیق کل مدرسه میدون ک تو عاشق سه یونی. یعنی اون نمیدونه؟
با چشای گرد شده سمتش برگشتمو گفتم< کل مدرسه میدونه؟!
کوانگ هو ک انگار نباید این جمله رو میگفت و از دهنش پریده بود ازم فاصله گرفت و گفت< حدس میزنم! پوزخندی زدمو گفتم< حالا چی میگن ؟ کوانگ هو< میگن از وقتی ک با سه یون میگردی عوض شدی یجورایی مث دیوونه ها شدی! قبلا چشات فقط اونو میدید
اما الان چشاتم شده اون! یعنی حتی اگ بخوای هم نمیتونی کسی غیر از اونو ببینی! من< اینا حرفای دل خودت بود, مگه نه؟ کوانگ< خواهش میکنم ته جونا! بهش خیره شدم اونم همینطورک نگام میکرد گفت< شما دوتا ب درد هم نمیخورین میخواستم اینو خیلی وقت پیش بهت بگم اما گفتم الان فک میکنی ضدحالم ولی حالا ک می بینم قضیه رو جدی کردی باید بهت بگم ک بخاطر اون دختر خیلی از پسرا افسرده شدن و درسشونو رها کردن حتی یه نفرم مرد!بعد دستاشو رو شونم گذاشت و گفت
من نمیخوام تو اونجوری شی...نمیخوام از دستت بدم تو بهترین رفیقمی!...لبخند کمرنگی زدمو گفتم< نگرانم نباش...هیچی نمیشه حالا نمیخوای کمک رفیقت کنی؟ معلوم بود برای اینکه ناراحت نشم لبخندی زد و گفت< معلومه ک کمک میکنم.بعد از اینکه حلقه رو خریدیم ب مدرسه برگشتیم این زنگ زبان انگلیسی داشتیم همه مشغول گوش دادن ب معلم بودن ک یهو صدای افتادن چیزی توجه همه رو ب خودش جلب کرد
سه یون بود بیهوش کف کلاس افتاده بود! همه نگران از جاشون بلند شدن و تو کلای هیاهو شد خواستم برم سمتش ک چانگ ووک اون پسره ی نچسب مث قاشق نشسته پرید وسط و سه یونو کول کرد.معلم سعی میکرد کلاسو اروم کنه منم از فرصت استفاده کردمو کیف کولیمو برداشتم و همراه اونا از کلاس خارج شدم....
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
good!!
گود