
من گذاشتم صد ساله تو صف بررسیه😐💔
روی تخت نرم اتاق سابق خواهر هوسوک پهن شدم و آهی از رضایت کشیدم. اجازه توسط مدیر داده شده بود و من الان خونه ی هوسوک بودم و منتظرش بودم که رفته بود برای شاممون نوشابه بخره. چه تخت نرمی بود! هوسوک میگفت این اتاق سابق خواهرشه چه اتاق راحتی! همه وسایل از چوب راش بود و بوی خوش بو کننده ای همه جا پیچیده بود. یکی از دیوارای اتاق صورتی خیلی روشن بود و پرده ی ظریف گلدوزی شده ای به پنجره بود که جلوی ورود نور خورشیدو گرفته بود. از روی تخت بلند شدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. هوا چقد دلگیر بود. توجهم به قفسه ی مرتبی جلب شد که روش چندتا قاب عکس خانوادگی و آلبوم عکس دیده میشد.
با صدای زنگ در به خودم اومدم و به سمت در ورودی رفتم و با دیدن قیافه ی خندون هوسوک از چشمی درو باز کردم. با چهره ی خوشحال سلام کرد و وارد آشپزخونه شد و کیسه های کاغذی خریدارو روی اُپن گذاشت و همزمان شروع به صحبت کرد:{اسپرایت نداشت مجبور شدم پپسی بخرم. معمولا همیشه همه نوع نوشیدنی داشت ولی امروز اینطور نبود. ا/ت تو میتونی نون های ساندویچی رو نصف کنی؟} سری تکون دادم و با سمت خریدا رفتم. همونطور که نون های ضخیم و گرد ساندویچی رو نصف میکردم به هوسوکی که در مورد اتاق جدیدم سوال پرسیده بود جواب دادم :{خیلی خوبه. خوب که نه عالیه واقعا از تو و خواهرت ممنونم خیلی خوشحالم که دیگه تو مدرسه نمیمونم}
دوباره لبخند زد:{خواهش میکنم} بعد از درست کردن و خوردن ساندویچ هوسوک گفت خواهرش گفته باید یه سری وسایلی که اینجا جا گذاشته رو براش بفرستیم. هوسوک در حالی که کمدو جا به جا میکرد ادامه داد:{البته این فرصتی هم برای گردگیری کردن اتاق هم هست} قاب عکسارو ورداشتم و با یه دستمال نم دار شروع به پاک کردن گرد و غبارشون کردم. متوجه یه عکس شدم که توش تونستم صورت هوسوکو تشخیص بدم. یه ساله به نظر میرسید. یه زن و شوهر هم تو عکس دیده میشدن که به نظر پدر و مادر هوسوک میومدن اما علاوه بر اونا دو تا دختر هم تو عکس بودن. یکی دو ساله و دیگری چند ماهه بود و تو بغل مادر هوسوک بود.
رو به هوسوک کردم به عکس دختر کوچیک تر اشاره کردم و پرسیدم :{میشه بپرسم ایشون کیه؟} هوسوک نگاه ظاهراً بی تفاوتی به عکس انداخت و گفت :{دختر عموم.راستی گفتی خانواده ت میرن اسپانیا؟} از اینکه اینطور به عمد و واضح بحثو عوض کرد یکم ناراحت شدم اما جواب دادم:{آره. فامیل مادریم اونجا زندگی میکنن. منم اونجا متولد شدم.} هوسوک با شوق پرسید:{پدرت...؟} ادامه دادم:{اون کره ایه} هوسوک دوباره یکی از اون لبخنداشو تحویلم داد. یهو صدای زنگ گوشیم اومد.به سمت گوشیم رفتم و با دیدن اسم "مامان" خشکم زد اما سعی کردم طبیعی رفتار کنم:{سلام مامانننن} مامان با عجله جواب داد:{سلام خوبی؟کلاسا خوب بود؟ مدرسه چطوره؟ببخشید مجبور شدیم اینکارو کنیم}
سعی کردم با مهارت خالی بندی کنم:{آره عالیم!محشره همه چی} بعد از توصیه های بهداشتی مامان و "اوهوم" و "باشه" و "آره" های من خداحافظی کردیم و گوشیو قطع کردم و آهی از رضایت کشیدم. رو به هوسوک گفتم :{میشه بقیه ی گردگیری باشه واسه فردا؟} سری تکون داد:{هر طور راحتی} و از اتاق بیرون رفت.منم رفتم برای خوابیدن آماده بشم. هرچی باشه امروز روز پر مشغله ای بود!}
پایان این پارت•-•💚🌱 بزن نتیجه چالش داریم•-•💙💎
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
راستی تستات عالیه من تا خورشید ۴ اومدم ولی اونیکی پارتو نزاشتی عاجی میشی پلیز؟
مرسییی
میخوام بذارم ولی تستچی در روز بیشتر از ۴ تا تست قبول نمیکنه واسه اون منتظرم ۲۴ ساعت بشه بعد بسازمش🎀
آره حتما. اسمم بارانه بارون هم صدام میکنن لقبم شکلات و هه سوئه ۱۳ سالمه
منم زینبم بهم میگن سانی تو هم میخوای بگو سانی ۱۲ سالمه
یه بار خواب دیدم تهیونگ شوگا رو اذیت کرد اونم قهر کرد بعدش هرچقد بهش التماس میکردن انگار نه انگار یه بارم خواب دیدم جیهوپ منو ترک کرده تو خواب قشنگ گریه کرده بودم چند روزم به جیهوپ فکر نکردم بعدش به این نتیجه رسیدم که فقط خواب بوده و یه بارم جیهوپ بهم زنگ زد
عالی بود میشه پارت بعدو زود تر بزاری🙂
ج.چ=ی بار خواب دیدم نامجون و جین اومدن خونمون منم دارم درس میخونم(یعنی من تو حالت عادی زور بالا سرم نباشه کتابو باز نمیکنم😐💔)
بعد نامجون تو آشپز خونه داره یه وکال خیلی خیلی خیلی آروم میخونه جینم رپ میخونه(😐)
یه بارم خواب دیدم دارن فوتبال بازی میکنن اعضای اکسو در برابر یی تی اس(😐💔) بتس برد بعدشم یه کیک آوردیم که از دست نامجون افتاد خورد و خاک شیر شد😂
عالیییییی
ج چ : خواب دیدم اعضا با قایق دارن میان دیدنم🙂🙂😂
سوتی هم که من سلطان سوتی ام... یه بار معنی یه کلمه سمی که تستچی منتشر نمیکنه رو از بابا بزرگم پرسیدم🙂😂😂
کلمه هه رو برعکس بنویس😐👌🏻
خب یه بار رفتم از بابابزرگم و بابام پرسیدم هضیب یعنی چی 🙂 یه بار تو استاتوسم به جا جون نوشتم نوک ( بر عکس کن ) 😂🙂
شتتتت خو چرا رفتی از پدربزرگ گرامی پرسیدیییی😐😐
نمیدونستم معنیش رو 😂 مامان و مامان بزرگم هم نبودن مجبور شدم از بابابزرگم بپرسم 🙂 بیچاره کپ کرده بود حرف نمیزد 😂😂😂😂
هعییی😐😔
جواب چالش و یادم رف:/: خواب دیدم با خانواده رفتیم کربلا بعد نامجونم بود، منو و نامجون به هواپیما نرسیدیم با موتور رفتیم😂😂😂😂
وای من فک نمی کردم داستان هم بنویسی😂😂اینو پارت اولشم خونده بودم ولی فک کردم ادامه نمیدی😊بابا هنرمند کی بودی؟😂❤️ من برم بقیه داستاناتو بخونم و پشمام بریزه😂 ✨
بله بله😐😗😌
😂😂😐💔
اولین بازدید اولین لایک اولین کامت
عالی بود اجی
بیا اینم جایزه ت:🍭😐
مرسییی
مرسی یام یام یام خوش مزس😂😂
خواهش