
خب دوستا من با یه داستان جدید اومدم پس بریم که ببینیم👍😉
مرینت: تو اتاقم بودمو کتاب داستان میخوندم 📖😊 تا اینکه از پنجره ی اتاقم دیدم یکی شرور شده😨 رفتم پشت دیوارش🏃🏻♀️😠 تیکی خال ها روشن🐞💫 دیدم گربه سیاه با لباس های عجیب و غریب اومد جلوم👔🐾 بهش گفتم پیشی دست بکار شو یکی شرور شده😈😕 به حرفم گوش نکرد🤨
گفتم کت نوار اتفاقی افتاده⁉️🧐 گربه ی سیاه در جواب دستشو اورد جلو و گوشواره هامو دراورد🤏💍 گفتم:«نــــــــــــــــــــــــــــــــــــه😨.» و با مشت توی دلم منو به عقب پرت کرد. 👉🤜🏻 گربه ی سیاه با گشواره ی من فرار کرد🐾💍 فهمیدم جریان چیه گربه ی سیاه شرور شده اما چطور⁉️😱😨
و یه چیز بد تر😨 هویت من فاش شــــــــــــــــــــــــــد🤯 خواستم برم دنبال گربه ی سیاه ولی دلم خیلی درد میکرد🤕 برگشتم خونه🏡 و معجزه گر موش رو برداشتم و تبدیل شدم🐭💫
گربه ی سیاهو تعقیب کردم🐾🧐 دیدم گربه ی سیاه جلوی ارباب شرارت زانو زده و معحزه گر کفش دوزک رو داشت بهش میداد😱🐾😈🐞 اگه گربه ی سیاه معجزه گر خودشو بهش میداد ارباب شرارت به قدرت متلق میرســـــــــید🐾😱😈💫
برای همین پریدم روی گربه ی سیاه و اونو با طناب بستم😠🐭🐾 معجزه گرمو از ارباب شرارت گرفتم و گربه ی سیاه رو به برج ایفل بردم و اکوما رو ازاد کردم🐞🐾💫🗼🦋 ولی چون اکوما توی انگشتر گربه ی سیاه بود و من اونو شکستم چیزی دیدم که باور نکردم👱🏻♂️😨⁉️
برای همین پریدم روی گربه ی سیاه و اونو با طناب بستم😠🐭🐾 معجزه گرمو از ارباب شرارت گرفتم و گربه ی سیاه رو به برج ایفل بردم و اکوما رو ازاد کردم🐞🐾💫🗼🦋 ولی چون اکوما توی انگشتر گربه ی سیاه بود و من اونو شکستم چیزی دیدم که باور نکردم👱🏻♂️😨⁉️
ادرین از شدت خسته گی بیهوش بود🤤 به ادرین خیره شده بودم خشگم زده بود😰 یعنی یعنی تمام این مدت ادرین کنارم بود🥺😢 نشستم و ادرین رو با تمام وجود بغل کردم و اونو به خونه بردم و گذاشتمش روی تختم😟🏡🛌🏻
محو ادرین شده بودم تا اینکه کنار ش خوابم برد😴🥱 وقتی بیدار شدم دیدم دستم توی دست ادرینه🤝🏻😱 تا دستمو کشیدم ادرین بیدار شد😱😳 ادرین گفت:«تو کی هستی من کجام⁉️.» من حاج و باج مونده بودم😳
گفتم:«ادرین⁉️ تویی❓.» ادرین گفت:«ادرین کیه⁉️.» مثل اینکه فراموشی گرفته😳 گفتم:«ادرین منم مرینت❗❗❗.» ادرین خندیدو گفت:«من تورو اصلا نمیشناسم😂
با پدر و مادرم به بیمارستان بردیمش🏥 دکتر گفت:« درست فهمیدی دختر جوان اون فراموشی گرفته🧑🏽⚕️.» همون موقع پدر ادرین اومد و با اعصبانیت گفت:«پسرم کجاست😡👨🏻🦳.» دکتر گفت:«توی اتاق سوم🧑🏽⚕️.»
پدرم گفت بهتره بریم 😟👨🏼🦳 گفتم:«شما برید من بعدا میام🙁.» پدر ادرین ادرین رو به خونه برد🏰 فردا که رفتم مدرسه دیدم ادرین سر در گمه با خودم گفتم بهتره برم کمکش😕🙂 بهش گفتم:«ام سلام ادرین ببینم میخای بریم یه بستنی بخوریم❓😊.» ادرین گفت:«تو همون مرینتی درسته❓خب راستش بنظرم نظر خوبیه😊.» با هم رفتیم و دو تا بستی گرفتیم☺️🍨🍦 با هم خیلی حرف زدیمو کلی خندیدیم😂🤣 ادرین گفت:«با اینکه تازه با هم دوست شدیم ولی حسه خوبی بهم میدی🤭.» می خواستم از این حرف ادرین قش برم ولی خودمو کنترل کردم🥰 تا اینکه.......................
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود😍😍😍
عاااااااالی بود بعدیییییییی
عالی بود، زود پارت بعدی رو بزار 🙏💙🤘😘😎