
خب دوستان بریم ادامه داستانو ببینیم😉
تا اینکه ادرین گفت میتونم امشب پیشت بخوابم 🤭❓ من گفتم چرا❓ ادرین گفت پیش پدرم راحت نیستم خب میشـــــه❓😊 گفتم البته شب شد و یواشکی ادرینو اوردم توی اتاقم🌌🚪 به ادرین گفتم شب بخیر ولی ادرین دستمو گرفت و گفت من عادت ندارم تنهایی بخوابم میتونی پیشم بخوابی🤝🏻☺️ گونم سرخ شدو و خیلی شُل و اروم گفتم ام بـاشـه😬
شب، پیشِ ادرین خوابیدم ادرین سرشو گذاشت روی شونم و خوابش برد😴🤤 احساس استرس، خجالت و هیجان داشتم😬 تا صبح بیدار بودمو به ادرین نگاه میکردم🙁 وقتی که صبح شد رفتیم به مدرسه🏫 ادرین بهم عادت کرده بود و از خانم بوستیه خواست که کنار من بشینه🤓 تا حالا اینقدر به ادرین نزدیکه نشده بودم😅
دوباره با ادرین رفتیم بستنی بخوریم توی راه پای ادرین لیز خوردو روی من افتاد 🤭🤯 داشتم از خجالت آب میشدم😬 سریع بلند شدم و گفتم متاسفم 😳 ادرین گفت اشکالی نداره😇 پدرو مادرم برای چند ماه رفته بودن لندن یعنی منو ادرین باهم توی خونه تنها بودیم😃😫😬
امشب با ادرین دوباره روی تخت خوابیدم ولی این دفعه راحت چشمامو بستم😌😴 صبح که پا شدم دیدم ادرین منو تو بغل خودش گرفته🤯 پریدم عقب و غش کردم🥴 ادرین بیدار شدو گفت اتفاقی افتاده❓ گفتم نه چیزی نیست😅
وقتی داشتیم غذا میخوردیم ادرین گفت ♥ازت خوشم میاد مرینت دختر خیلی مهربونی هستی خیلی بهت وابسته شدم♥ منم با لُکنَت گفتم «آ آ آره م م ممنون😬😅»
تا 4 شب اول همه چی خوب بود تا اینکه یه شب ادرین گفت مرینت یه چیزی هست که خیلی وقته میخام بگم ولی نمیتونم😬😅🤭 من من ♥دوست دارم♥ و موهامو نازی کرد و صورتشو اورد جلو نمیدونستم باید چیکار کنم از خجالت داشتم آب میشدم😟 صورتشو بهم نزدیک تر کرد رفتم عقب و گفتم اوه ماکارون ها العان میسوزه باید برم از فِر درش بیارم😅زود برمیگردم🙂
احساس بدی داشتم دوست داشتم مادر و پدرم زود تر برگردند😔 ادرین یه جا دوزانو نشسته بود و سینه ی غم بغل کرده بود😓 رفتم پیشش نشستم و دلداریش دادم😇 ادرین گفت تو منو دوست نداری درسته❓
خب. چرا ولی فکر نمیکنی یکم زوده❓ ادرین گفت حق با تویه شاید زیاده روی کردم😓 گفتم اشکال نداره میبخشمت😇 ادرین گفت ممنون مرینت☺️
تا 4 شب اول همه چی خوب بود تا اینکه یه شب ادرین گفت مرینت یه چیزی هست که خیلی وقته میخام بگم ولی نمیتونم😬😅🤭 من من ♥دوست دارم♥ و موهامو نازی کرد و صورتشو اورد جلو نمیدونستم باید چیکار کنم از خجالت داشتم آب میشدم😟 صورتشو بهم نزدیک تر کرد رفتم عقب و گفتم اوه ماکارون ها العان میسوزه باید برم از فِر درش بیارم😅زود برمیگردم🙂
احساس بدی داشتم دوست داشتم مادر و پدرم زود تر برگردند😔 ادرین یه جا دوزانو نشسته بود و سینه ی غم بغل کرده بود😓 رفتم پیشش نشستم و دلداریش دادم😇 ادرین گفت تو منو دوست نداری درسته❓
خب. چرا ولی فکر نمیکنی یکم زوده❓ ادرین گفت حق با تویه شاید زیاده روی کردم😓 گفتم اشکال نداره میبخشمت😇 ادرین گفت ممنون مرینت☺️
ادرین تا 3 هفته پیش من بود خیلی خوش گذشت تا اینکه پدر و مادرم بر گشتند و ادرین مجبور شد بره😔 ولی ادرین به من خیلی عادت کرده بودو نمیتونست منو ترک کنه😟😔
پنج سال گذشت و ما 20 ساله شدیم👩🏻👱🏻♂️ ادرین دست منو کشید و احساسشو بهم گفت و گفت فکر کنم العان کاملا وقت مناسبیه اون صورتشو اورد جلو و منو بوسید🤭 و ازم پرسید که با من ازدواج میکنی؟؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا بهم گفت خیلی بدی؟😐عالی بود😊😍
عالی، پارت بعدی پلیز 🤘💙😘😎
ببین من نمیخام ناراحتت کنم ولی مسخرش کردی اولا باید حجم پارت هات زیاد باشه دوما خیلی سریع میری و میخایی زود داستانت رو تموم کنی تو یه بار داستانmiracle of loveرا بخون و ببین که چجوری باید بنویسی