8 اسلاید صحیح/غلط توسط: فینیس🖤 انتشار: 3 سال پیش 53 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
یا شیطان یا انسان.....
چیزی که اتفاق افتاد غیر ممکن نبود...اگر لوپین برگ برنده اش فینیس را از دست میداد هرگز نمیتوانست پیروز جنگ بشود و اکنون که او را از دست داده بود و فینیس به نقشه های وحشی لوپین پی برده بود پیروزی از دستش رفت..... •••در قصر کشور کلارینس کشور فینیس••• لیوی جام شراب را بالا برد (بیاید به افتخار پیروزی در این جنگ امروز را شاد باشیم) همهمه ای میان اشراف زادگان پیچید.. همه با شادی جام های شراب را سر کشیدند و در میان آن چشم پرنسس«دختر شاه کلارینس و خواهر لیوی» به دختری که پشت پرده آن طرف تخت پادشاه بود افتاد... فینیس... پروانه ی بیچاره که با دست هایش پرده را گرفته بود و از پشت به آن تکیه داده بود.... اشک هایش بی رمق شده بودند.... پرنسس به خودش جرئت داد بلند شد و به سمت فینیس به راه افتاد پرده را کنار زد و خود نیز به پشت پرده رفت اولش از دیدن چهره ی پروانه ترسید نگاهش به دست های خونی او و کمر بند پر از میخش افتاد ترسش فوران کرد اما لحظه ای بعد به یاد آورد...( مامان... آخه چرا بهش کمک کردی؟ اون که به ظاهرش میخورد یه قاتل روانی باشه) مادرش زنی با موهای زرد و بلند تا پایین زانو هایش بود لباسی صورتی و زیبا به تن داشت... مثل شکوفه های گیلاس.... روی زمین نشست دستش را روی سر دخترش گذاشت و نجوا کرد ( نباید از روی ظاهر و زود قضاوت کنی.... نیک، میخوای یه چیز نشونت بدم؟) نیک لحظه ای تردید کرد بعد لبخند زد و گفت(البتههه) ملکه دست های نیک را گرفت و باهم به سمت مکان مرد به راه افتادند وقتی به آنجا رسیدند نیک همان مرد را دید که داشت با مهربانی چندین بچه بینوا را نوازش میکرد....
پرنسس نیک.... دختر شاه لیویوس..... خواهر لیوی...... ۱۷ ساله و تقریبا همسن فینیس..... مهربان و....
...... نیک یا همان پرنسس از بند خاطره هایش بیرون آمد با دقت بیشتری به فینیس نگاه کرد( تو..... کی هستی؟) فینیس سرش به طرف چپ برد ( مگه برای کسی مهمه؟..... یا نکنه میخوای مسخره کنی؟.... آره من.... من یه بدبخت نابود شده ام) جمله ی آخر را با فریاد گفت.. لحظه ای بعد توجه همه به پشت پرده جلب شد...(صدای کی بود؟) چند تایی نگهبان پرده را کنار زدند اما در کمال تعجب پرنسس را دیدند پرنسس درحالی که پشتش را به سرباز ها کرده بود و در آغوشش فینیس را محکم میفشرد گفت ( چیزی نیست فقط حال یکی از مهمونا بده به پدر و برادرم بگید من اونو به اتاقم میبرم تا حالش خوب شد میام) سرباز ها شانه ای بالا انداختند و به سمت پادشاه و لیوی به راه افتادند ( چرا.... چرا ازم طرفداری کردی؟... مگه نمیبینی یه قاتل پرورشی ام؟) نیک دستش را روی دهان فینیس گذاشت ( هیچی نگو... فقط باهام بیا) فینیس نمیخواست بار دیگر اعتماد کند.... او دیگر نمیخواست به هیچکس اعتماد کند.... اعتمادی که اورا نابود....( به چی فکر میکنی؟ دارم بهت میگم باهام بیا.. نترس صدمه ای بهت نمیزنم)... نمیخواست اعتماد کند ولی نیک فرق داشت... او چیزی را در چشمان نیک میدید که تابحال ندیده بود... حتی در چشمان امیلیا... وقتی اسم امیلیا از ذهنش عبور کرد گریه اش گرفت نیک اول کمی تعجب کرد اما بعد دستان فینیس را محکم تر فشرد و اورا به سمت اتاقش برد وقتی وارد اتاق شدند نیک نگاهی به خدمتکار ها کرد و با تکان دادن سرش به آنها فهماند که بیرون بروند اما یکی از خدمتکار ها که از ظاهر فینیس ترسیده بود به سمت محل میهمانی دوید میخواست از لیوی خواهش کند فینیس را از بانویش نیک جدا کند بالاخره وقتی اتاق خلوت شد نیک در اتاق را قفل کرد فینیس را روی تخت بلند و سفیدش نشاند و خودش هم در کنار او نشست ( گریه نکن دیگه.... جنگ تموم شد... یکم لبخند بزن... اگه نمیزنی... حداقل اسمتو بهم بگو... اسم من نیکه مادرم این اسم رو روم گذاشته معنیش یعنی دختر باران نمیدونم چرا اما مادرم بهم میگفت من باران او هستم).... اسم؟.... چرا قلب فینیس اینقدر درد میکرد.... دلش میخواست قلبش را بیرون بیاورد.... آن را بیرون بیاورد و برای همیشه نابودش کند..... دستش را به سمت یکی از میخ های کمربندش برد آن را در آورد و.... میخواست با آن سینه اش را بشکافد..... دست های نیک مانعش شد ( دیوونه شدی؟ نکنه میخوای خودکشی کنی؟ میدونی چقدر کارت ناپسنده؟) خون از دست های نیک جاری شد او با دستش میخ را گرفته بود و لبه های تیز میخ دستنیک را میفشرد فینیس نگاهش به خون نیک افتاد میخ را رها کرد ( چیکار میکنی؟ ..... واقعا این دست های پاکت ارزش اینو که بخاطر دیوونه ای مثل من زخمی بشن دارن ؟) نیک میخ را رها کرد دستش درد میکرد فینیس تکه ای از لباس سیاهش را پاره کرد آن را روی زخم نیک بست ( تو از من دیوونه تری.... من یه قاتل پرورش داده شده ام اون وقت تو بخاطر من خودتو زخمی میکنی؟ ازم دفاع میکنی؟ اصن چرا منو به اتاقت اوردی بدون هیچ محافظی فکر نکردی میتونم بکشمت؟) اشک های فینیس شدت گرفت نیک او را در آغوش گرفت...
در همان لحظه در باز شد لیوی بود و پشت سر او چندین نگهبان نیزه به دست( با خواهرم جیکار کردی؟) و بعد از آن لیوی چشمش به فینیس افتاد همان پروانه ی وحشی.... اکنون درآغوش نیک داشت گریه میکرد .... همه تعجب کردند چطور.... چطور نیک که تا به حال دوستی نداشت توانسته بود آن پروانه ی وحشی را رام کند؟ خدمتکار به مخی خونی که کنار تخت افتاده بود اشاره کرد همه خشکشان زد... لیوی به سرعت به سمت آن دو رفت نیک فینیس را از آغوش نیک بیرون آورد ( چی شده برادر؟ فکر کردی من مردم؟) نگاه لیوی به فینیس افتاد.... او خوابش برده بود.... لیوی فینیس را بلند کرد و روی تخت گذاشت پتوی نیک را هم روی او کشید سپس رو کرد به نیک و گفت ( میتونی مواظبش باشی نیک؟ اون دختر بدی نیست فقط خیلی زجر کشیده) همه از رفتار لیوی تعجب کرده بودند اما نیک فقط لبخندی زد دستش را بلند کرد و روی شانه ی برادر بزرگش لیوی گذاشت ( نگران نباش قطعا دمستش خواهم داشت و به خوبی از او مراقبت میکنم حالا اون میتونه.... اولین دوست من باشه.. اولین پروانه ی زیبای من) ( دیگه تا این حد عاشقش نشو نیک) نیک شروع به خندیدن کرد ( چیه؟ میترسی ازت بگیرمش؟) لیوی جواب او را نداد فقط از در بیرون رفت و نگهبانان هم همراه او رفتند.... اما نیک برادرش را میشناخت..... او باعث شده بود مادرشان را از دست بدهند برای همین از آن روز دیگر هیچوقت اهمیتش را به چیزهایی که دوستشان داشت نشان نمیداد چون لیوی میترسید باز هم شخص دیگری را از دست بدهد و شاید برای همین بود که همه او شاهزاده ای بدجنس و خشن میشناختند درحالی که او فقط یه مرد از درون نابود شده بود... حداقل.... او بهتر از کسایی بود که خودشان را خوب نشان میدادند اما در واقع آنان چیزی جز یک هیولا نبودند و فینیس هم گیر یکی از آنها افتاده بود
وقتی مهمانی تمام شد نیک به اتاقش برگشت فینیس هنوز خواب بود.... نیک لباس های مهمانی را در آورد لباس رنگی زیبایی پوشید کفش های بلندش راهم در آورد و بجای آن کفش های بی پاشنه ی راحتی پوشید به سمت تخت رفت در کنار فینیس دراز کشید دستش را روی او گذاشت و با مهربانی موهایش را نوازش کرد ( موهای تو از اولش سفید نبودن مگه نه؟ بخاطر داروی وحشی که بهت تزریق شده اینجوری شدی.... اما هنوز هم به نظر من زیبایی مثل برف های زیبای زمستان).... فینیس تکان خورد بعد از احساس کردن گرمایی که مثل گرمای آغوش مادری بود که فینیس هرگز آن را تجربه نکرده بود بلند شد ( من... کجام؟)....(بیدار شدی؟ منم همون نیک) فینیس تعجب کرد بلند شد و از تخت پایین آمد درحالی که حالت دفاعی [ نه ازون حالت دفاعی هایی که تو کاراته میگیرن مثلا دست هاشو مثل گربه ها هستن که چنگ میزنن تا از خودشون دفاع کنن فینیس مثل هموناس] به خودش میگرفت گفت ( تو هم یه شیطانی؟) نیک بلند شد و روی تخت نشست ( یکی باید اینو به خودت بگه خیلی شبیه شیطان ها شدی الان).... فینیس بیشتر ترسید ( داری مسخرم میکنی؟) نیک سعی کرد به او نزدیک شود اما در همان لحظه دستش خونی شد(بهم نزدیک نشو... میدونم که میخوای بکشیم کیریتو هم همینو گفت اون بهم گفت اگه کارمو خوب انجام ندم انتظار زنده بودن نداشته باشم اون موقع فکر کردم داره میگه شما منو میکشین اما منظورش این بود که خودش منو میکشه چون اگه به درد نخورم...اگه آدم نکشم... دیگه بهم احتیاج ندارن) نیک به فینیس نزدیک تر شد دستش را روی سر او گذاشت و نوازشش کرد ( الان دیگه جات امنه لیوی ازت محافظت میکنه نگران نباش) و بعد فینیس برادرش را به یاد آورد... برادرش آن موقع ها او را همینطور میخواباند.... آرام شد دستش را از روی دست خونی نیک برداشت با نگاهی حاکی از شرمندگی به او نگاه کرد.... فینیس دیگر انسان نبود.... مثل شیطان بیچاره ای میماند که با رفتار باید به او محبت را می آموختی.... و حال اگر او قاتل میشد چه میشد؟ قطعا شخصی که احساساتش را از دست داده بود مثل... مثل شیطان آدم میکشت و شاید برای همین بود که لوپین او را پرورش داده بود.... قطعا اثر دارویی که به او واریز کرده بودند داشت نمایان میشد.... فراموشی... حیوان بودن... از دست دادن احساسات.و... شاید شامل داشتن دو شاخ کوچک بالای سرش هم میشد
فینیس از نیک دور شد ( من بچه نیستم که نیاز به محافظت داشته باشم دوست هم ندارم توی قصری که متعلق به من نیست زندگی کنم میزاری برم؟) نیک اخم هایش را توی هم برد(تو هم میخوای مثل مادرم بری؟) فینیس لحظه ای تعجب کرد اما او بار ها و بارها از زندگی دیگران سر در آورده بود نمیخواست غم های دیگران راهم به غم های خودش اضافه کند محلی به نیک نداد به سمت در رفت.... نیک ترسید به سرعت به سمت فینیس حرکت کرد ( نمیتونی بری... هیچ جایی برای رفتن نداری) فینیس دست نیک را از خودش جدا کرد ( ولم کن... زندگی من به تو ربطی نداره... تو میتونی با برادر و پدر خوبت زندگی کنی چی از زندگی کسی مثل من میفهمی؟ ها؟) و از اتاق بیرون رفت خدمتکار ها به کمک نیک آمدند وقتی دست خونی او را دیدند عصبانی شدند دوتایشان پیش نیک ماندند اما یکی به حرف نیک گوش نداد به سمت فینیس رفت ( صبر کن ری تنهاش بزار.) ( نمیشه بانو باید تاوان کاری که کرد رو پس بده) و از پشت به فینیس حمله کرد وقتی فینیس برگشت خدمتکاری که هنر های رزمی اش خیلی خوب بود از ترس درجایش میخکوب شد.... چشم های فینیس به رنگ قرمز تیره ی خالصی میدرخشیدند ( چی میخوای؟ تو خدمتکار اون دختری؟.... مثل اینکه ترسیدی احمقی مثل تو میخواد مراقب بانوش باشه و منو بکشه؟ .... حیف نمیتونم اینجا بکشمت) لیوی از آن طرف راهرو داشت به اتاق نیک میآمد وقتی چشمش به خدمتکار که تاحد مرگ ترسیده بود افتاد خشکش زد( چی شده؟ فینیس کجاست؟) خدمتکار با ترس آن طرف راهرو را نشان داد.... لیوی به سرعت به آن سمت دوید باورش نمیشد دو نگهبان درحالی که در خون تقلا میکردند درحال جان دادن بودندلیوی با خودش زمزمه کرد ( آخرش حقه ات گرفت لوپین حالا خوشحال شدی؟ اونو تبدیل به یه هیولاکردی و اون داره انسان میکشه... باید جلوش رو بگیرم) به سمت پنجره ای که به آن طرف قصر راه داشت دوید شیشه شکسته بود وقتی از پنجره بیرون را نگاه کرد یخ های سیاهیی که مثل کمکی برای پریدن به دیوار ها محکم شده بودند را دید و بعد از آن فینیس را... فینیس برگشت.... لبخندی شیطانی به لیوی زد و ادامه ی راهش را گرفت... و در آن موقع بود که من فهمیدم جهش یافته یعنی چه... آری فینیس جهش یافته بود.... حال که به آن فکر میکنم فرزند آن زن هرگز موهای سیاه با چشمان قرمز نداشت.... پس بچه را عوض کرده بودند.... حال به وضوح همه فهمیدند فینیس دختری از قبیله ی شیطان بود که با بیرحمی او را از مادرش جدا کرده و با بچه ی مرده ی یک انسان عوض کردند...
لیوی با سرعت بادی که داشت به سمت پایین پرید و به دنبال فینیس به راه افتاد تکه های یخی که نشانه ای از رد شدن فینیس بودند کارش را سخت تر میکردند تعدادی نگهبان هم بعد از او به راه افتادند... جادوگران سرزمین و قدرتمندان دیگری هم به دنبال فینیس به راه افتادند ولی حق هم داشتند گویا همه داستان ملکه ی شیطانی که دخترش را از او میگیرند را شنیده بودند میدانستند اگر فینیس را مهار نکنند از بوی شیطانی که از او خارج میشد و هر لحظه در حال بیشتر شدن بود شیطان ها به آن کشور حجوم میآوردند چون بوی او خاص بود مثل گل رز گلی قرمز و زیبا... اگرچه خار هایش عاملی برای ترس بودند.... فینیس همچنان میدوئید خودش هم نمیدانست اما انگار چیزی درونش بیدار شده بود مثل بویی نا آشنا... خاطراتی جدید... چشم هایی درخشان.... دست خودش نبود تا اراده میکرد قدم بعدی را کجا بگذارد همان جا پوشیده از یخ میشد.... به یاد آورد.....( مامان یونا واقعا ترسناک بود؟)... شیلا نگاهی به دختر کوچکش کرد ( نه عزیزم.... اون هم یه آدم عادی بود اینجارو ببین توی داستان نوشته اون فقط زیادی زجر کشیده بود میدونی اندوه یعنی چی؟) ساکورا تعجب کرد آمد و نزدیک خواهرش شیلا و دختر کوچک او نشست و گفت (مگه تو میدونی اندوه چیه شیلا؟) ... شینوآ دختر کوچک شیلا هم تعجب کرد ( خاله ساکورا مگه تو از مامان بزرگ تر نیستی؟ پس چرا مامان میدونه اندوه چیه تو نمیدونی؟)... شیلا شروع به خندیدن کرد ( چی دارین میگین؟ اندوه برای انسان هاست منم نمیدونم چیه اما از ایشیگو که پرسیدم بهم گفت یه چیزی مثل درد درون قلبه چیزی که دور قلب آدم ها حصار میکشه) شیلا به سمت دختری که توی گهواره ای سیاه قرار داشت رفت به آرامی کنارش نشست و گفت ( فینیس تو میدونی اندوه چیه؟ هرچی نباشه پدرت یک انسان بوده علارقم مادرت که منم و یک شیطانم) همه ماجرای عشق شیلا را میدانستند او عاشق یک انسان شده بود اما بعد از دومین کودکش از او... همسرش را از دست داده بود... انسانی که با مهربانی برای محبت کنار او بود..... و اکنون فقط خواهرش ساکورا میتوانست عشق او به یک انسان را درک کند تنها انسانی که خودش را برای یک شیطان به خطر انداخت......... فینیس به خودش آمد لحظه ای ایستاد ( این خاطره؟..... مادرم بود؟ .... نه امکان نداره من توان به یاد آوردن خاطرات گذشته ام را ندارم....) دوباره به راه افتاد اما اینبار واقعا ذهنش درگیر زیبایی زنی به نام شیلا شده بود شیلا موهایی سفید تا پایین زانو هایش داشت چشمانی سیاه و بسیار درخشان..... خیلی زیبا بود میتوانست مردی به نام ایشیگو را هم به یاد بیاورد موهای ایشیگو سیاه بود اما چشمانش قرمز... دقیقا شبیه فینیس اما.... اکنون فینیس بیشتر شبیه شیلا بود البته چشمانش هنوز قرمز خالص بودند......
شیلا..... دومین دختر پادشاه شیطان.... زنی مهربان و درعین حال شیطان.... عاشق یک انسان میشه اما چهر سال بعد از ازدواجش با اون شیطان همسرش توسط انسان هایی که میخواستند شیلا رو بکشن کشته شد ( یعنی در برابر هموطنانش از شیلا مراقبت کرد) و به خاطر همین شیاطین قول دادن اگه انسان ها کاری باهاشون نداشته باشن اون ها هم به خاطر همسر شیلا که دختر با ارزشش فبیله شیطان رو ازش محافظت کرد کاری به کار انسان ها نداشته باشن......
راستی اونایی که از داستان خوششون میاد کامنت بدن بگن من چون اگه این طرفدار نداره دیگه ننویسمش و اینکه لطفا یه چند تا آجیمو فالو کنین مثل آرزو... لیا... مهرنوش.... البته اسماشونو به جز لیا انگلیسی بنویسید و نویسنده داستان رویای میراکلس رو هم همینطور آجی maryam رو هم فالو کنید داستانش قشنگه و همچنین saman🖤 وداستان شاهدخت رونا اگه درست نوشته باشم راستی بورسیه عشق هم خیلی جذابه از آپامه
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
دوستان اکانت اجی فینیس پریده و داره با یه اکانت دیگه به کارش ادامه میده
همون فینیس هست .من یک تست درباره اکانت جدیدش منتشر کردم اگه خواستید جزیات داخل اون هست
نه تودوخدا بنویس خعلی خوجمله
چشم ممنون که خوندی 👌🏻🤍🖤
❤😇
اجی یه سوال دقیقا من نمدونم لیوی آدم خوبس یا لوپپین 😐😐یعنی قشنگ موندم کدوم خوبه کدوم بد 😐
خدایی خودمم موندم کدومو خوب نشون بدم ولی لوپین رو فعلا بهش امید داشته باشین لیوی چندان به درد نمیخوره😐
😐😂 مسئله پیچیده ای هست ولی خب باشه امیدوار خواهم موند
ممنان خواهر
خیلی داستانات عالی لطفا ادامه بده
مرسیییی🤍
اون دختره که همراه لوپین بود چی شد؟؟؟؟؟؟؟
الان منظورت کیه ؟ امیلیا ؟ اون رفت با لوپین یا فینیس ؟ فینیس که برگشت پیش لیوی البته اون فرار کرد
امیلیا رو میگی؟
امیلیا رو تو پارت بعد بهش اشاره میکنم لیا داره اشتباه میگه
عالی ادامه بده
مرسییی
راستی شما کدوم قسمت داستان رو دوست داری؟ من خودم قسمتی شیلا رو بیشنر دوست دارم🖤
بزودی میره پیش لوپین شما نمیخواد قصه لیوی رو بخوری خودمم دارم لیوی رو میکشم پسره بد😐
لیوی بد جرئت میکنه لوپین و فینیس رو از هم کدا کنه میکشمش😶
اخ بازم یادم رفت ازت تشکر کنم انقدر مشق میده گاهی اسمم یادم میره و ممنون معرفیم کردی و حتما اینو بنویس اون ننوشتی ننوشتی اینو حتما بنویس و دوستتتتت دارم دیانا
چشمممم منم خیلییی دوست دارم 🤍
تولدت مبارککککککککککککککککک🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳
های عالیییییییییی بود ❤
آجی میشی؟
ثمینم 13 ساله عضو جدیدم البته یه اکانت دیگه هم دارم به هر حال هم سنینم 🍓😘
واقعا؟
البته که آجی میشم من دیانا ام ۱۳ ساله
مرسییی 🤍
بله ❤