
میبخشید دیر شد لطفا حمایتم کنین گناه دالم 😥

لبخند تلخی زدم....گفتم ( دلیلی نداره اما واقعا برای یه چیز کنجکاوم...... شما پدر و مادر آلیا اید؟) خشکشان زد... ترسیدند.... وحشت کردند (تو آلیارو از کجا میشناسی؟) لبخندم تلخ تر شد....جولیا را محکم در آغوش گرفتم قطره قطره اشک هایم توی چشمانم جمع شد سرم پایین بود پس آن را بالا بردم و گفتم ( آره من آلیام..... آلیام و در عین حال لیا)...... وحشت و ترس در چهره ی جولیا و پدر و مادر خوانده ام پیدا شد جولیا خودش را از آغوشم بیرون کشید( دروغ نگو.... تو لیا هستی نه آلیا تو خواهر خونده که نه خواهر دوقولوی من هستی چطور میتونی بگی آلیا ای؟...... نکنه.... واقعا ازمون خسته شدی؟) لبخندم خشک شد دستم را بالا بردم تا موهایش را نوازش کنم ( نه...چطور میتونی همچین چیزی بگی؟ عمرا من بخوام بدون تو زندگی کنم.... جولیا... یادت میاد... اولین باری که همو دیدیم.... من داشتم با سردرگمی و درد شدیدم توی بیمارستان می گشتم و گریه میکردم.... وقتی برای اولین بار تو و خانواده ات جلوم وایسادین و گفتین : * گمشدی؟ میخوای پدر و مادرت رو برات پیدا کنیم؟* اون وقت من با گریه گفتم آره بعدش چشمم به تو افتاد تویی که داشتی با تعجب بهم نگاه میکردی و از چهرت درد قلبی که احساس میکردی معلوم بود اون لحظه.... اون لحظه دردم رو فراموش کردم برای اولین بار در اون شب انگار احساس خوش حالی میکردم تو اولین هم بازی من به جز خواهر واقعیم که اون موقع فقط سه سالش بود بودی......هنوزم وقتی به
اون موقع فکر میکنم که برای اولین بار خودم رو بخشیدم ، با دردم کنار اومدم و سعی کردم در کنار تو خوش حال باشمو برات خواهر بزرگه ای باشم که بتونی بهش تکیه کنی.... احساس خوشبختی میکنم بیش از حد دوست دارم جولیا) و لحظاتی بعد سرم گیج رفت صدای فریاد های دیگران رو که اسمم رو صدا میکردن شنیدم و خودم رو در آغوش مادر واقعی ام احساس کردم....... بعد از آن هیچ چیز احساس نمی کردم انگار داروی بیهوشی بهم تزریق کرده باشند ولی دارو نبود درد شدید قلبم بود که منو آزار میداد..... و من به آن بی توجهی کرده بودم........

***دوماه بعد... ماه اکتبر.....*** زیر پنجره نشسته بودم پاییز شده بود..... از وقتی من به هوش امده بودم دوهفته میگذشت هنوز اجازه بیرون رفتن از بیمارستان را نداشتم ماه پیش اواسط تابستان قلبم را عمل کرده بودند و اکنون من هنوز در بیمارستان زیبای توکیو به سر میبردم.... حوصله ام سر رفته بود اما من آن دختری نبودم که وقتی حوصله اش سر میرود مثل دختر های دیگر فیلم ببیند ، سرش را توی اینستا و تلگرام کند یا هر چیز دیگری اگرچه گاهی موسیقی گوش میکردم اما هرگز مثل دختر های دیگر نبودم. من هرگز آن دختری نبودم که وقتی از چیزی خسته میشود به او خیانت کند یا هر چیز دیگر... از آن دختر ها هم نبودم که برای رضای دلشان و حسودی به دوستشان پسر های دیگر را شیفته خودش کند و شاید برای همین بود که من متفاوت دیده میشدم اما گاهی اوقات میخواستم امتحانشان کنم..... همه میدانند حس کنجکاوی مثل شلاقی است که اگر از آن فرار نکنی بازهم بدنت را میخراشد اما من بار ها تمایلم را برای فرار سرکوب کردم خودم را از دیگران متمایز میدانستم و هرگز کار های بدی را که دیگران میکردند انجام نمیدادم البته به همین خاطر هم بود که از نظر تمام کسانی که مرا میشناختند من بهترین دختر توکیو بودم..... بگذریم....پاییز بود و فصل مورد علاقه من..... داشتم با رنگ اکریلیک روی تابلویی که روی پاهایم گذاشته بودم نقاشی میکردم.... برگ های زیبای پاییز را.... همیشه نقاشی و بازیگری را دوست داشتم دلم میخواست در آینده بازیگر باشم و هنوز هم دلم میخواهد.

جولیا میخواست خواننده بشود.... ما شبیه هم بودیم اما متفاوت.... پدر و مادر خوانده ام یک روز در هفته بهم سر میزدند.... هیرو سه چهار بار درهفته و جولیا هم مجبور بود با او بیاید همه اکنون میدانستند او خواهر واقعی ام نیست پس از آنجایی که فقط خانواده اجازه ملاقات بامن را بیشتر از یک بار در هفته داشتند او مجبور بود با هیرو که نامزدم بود بیاید ( به پدر و مادر واقعی ام مامان و بابا میگم و به پدر و مادر خونده ام همون پدر و مادر میگم) مامان نامزدی من و هیرو رو به هم نزده بود.... او از علاقه ی من به هیرو خبر داشت و هرگز نمیخواست ارتباط من را با او یا خانواده ی جولیا قطع کند بلکه اکنون من دو خانواده داشتم و از آنجایی که هیرو نامزدم بود اجازه داشت مرا ببیند و جولیا هم با او میآمد.... و در آخر ماریا.... خواهر کوچکتر واقعی ام..... او همیشه اینجا بود اصلا نبودش را حس نمیکردم..... هروقت فکرم او را دنبال میکرد او اینجا بود...( چه نقاشی خوشکلی آبجی واقعا پاییزو دوست داریا... من بازم اومدم دیدنت

سرم را بالا بردم ماریا بود در این روز ها میتوانستم بفهمم واقعا ماریا را بیشتر از جولیا دوست داشتم ماریا همسن من نبود اما هم مثل من بود هم خواهر واقعی ام بود... لبخند زدم( خوش اومدی ماریا... درسته دارم نقاشی ای از پاییز میکشم دوست داری به تو هم یاد بدم؟) از چهره اش ذوق و خوشحالی را میشد فهمید( آرهههههه..... منم مثل آبجی نقاشی رو خیییییلی دوست دارم حیف که مامان میگه تا درسمو نخونم و راهنمایی رو تموم نکنم حق ندارم برم کلاس نقاشی یا بازیگری یا....) با دیدنش یاد چند سال پیش خودم می افتادم منم وقتی بچه بودم خیلی دلم کلاس نقاشی یا بازیگری بروم اما مادر و پدرم من و جولیا را محروم میکردند.... خب حق هم داشتند در آن سن خیلی زود از درس خواندن طفره میرفتیم و اگر کلاس هم داشتیم دیگر چه میشد.... اما تابستان سال بعد هم جولیا را به کلاس رقص فرستادند هم من را به کلاس نقاشی و طراحی..... آه که چه خاطره های خوبی با پدر و مادر خوانده ام داشتم....(هی آبجی رفتی تو هپروت؟)( نه فقط داشتم فکر میکردم ما چقدر شبیه همیم آبجی کوچولوی قشنگم) لبخند زد جعبه ی سفید قشنگی را نشانم داد و گفت ( از وقتی پیدات کردم دارم یاد میگیرم برات شیرینی بپزم ببین خوشمزن؟) لبخندی زدم و یکی برداشتم وقتی آن را خوردم در باز شد نگاهی به شخص پشت در کردم.... هیرو بود.... و در کنار او جولیا هم وارد شد وسایل نقاشی را کنار گذاشتم و از جایم بلند شدم جولیا با چهره ای غمگین داشت به من نگاه میکرد... واقعا دلم برایش تنگ شده بود... پس تردید نکردم سریع به سمتش دویدم و او را در آغوش گرفتم( د.... دلم برات تنگ شده بود لیا) لبخندی زدم گفتم (منم همینطور) بعد از آن نگاهی به هیرو کردم داشت نگاهمان میکرد و لبخندی مملو از محبت بهمان زده

بود برای اولین بار به سمتش رفتم و او را هم در آغوش گرفتم جولیا سرخ شد به سمت ماریا رفت و جلوی چشم هایش راگرفت ( اینجاش دیگه مناسب ما نیست ماریا..... لیا ما میریم بیرون) و رفتند بعد از آن هیرو هم دست هایش را روی من گذاشت و مرا در آغوش گرفت ( حالت خوب بود لیا؟) محکم تر او را گرفتم ( مگه بدون بودن تو حال من خوبه؟) لبخندی زد و بعد از آن مرا روی صندلی ام نشاند ( زیاد سر پا بودن برات خوب نیست لیا یادت که نرفته چند ماه پیش عمل کردی؟) اخم هایم را توی هم بردم ( حالا دیگه خوب شدممم در ضمن سه هفته پیش عمل کردم نه چند ماه پیش...زمان بدون من برات مثل لاک پشت میگذره ها)( البته....) خودش روی صندلی مقابلم نشست دستم را در دست هایش گرفت و گفت ( میخوای چیکار کنی لیا؟ یه ماه دیگه که مرخص بشی میخوای با کدوم خانوادت زندگی کنی؟) با گفتن این حرفش چهره ام خشک شد طفره رفتم ( منظورت چیه؟ اصلا ولش کن از خاله کیوکو چه خبر؟)...( طفره نرو لیا من تورو میشناسم پیش بقیه وانمود میکنی خوبی اما وقتی تنها بشی غمت سر این یا هر موضوع دیگه ای تو رو از درون میخوره.... یادت نیست بعد از نامزدی چه قولی بهم دادی؟ بهم قول دادی غم هاتو توی خودت نریزی و حداقل با من راحت باشی) بزور جلوی اشک هایم را گرفتم (م.... منظورت چیه فقط خواستم حال خاله کیوکو رو بپرسم)( توی چشمام نگاه کن لیا) سعی کردم لبخند بزنم و توی چشم هایش نگاه کنم..... اما نتوانستم..... بغضم شکست اشک هایم بدجور از چشمانم سرازیر شدند.... و شروع به گریه کردم هیرو به سمتم آمد در حالی که نشسته بودم مرا در آغوش گرفت و بعد به پنجره زل زد ( نگران نباش لیا.... گریه کن... اونقدر گریه کن تا راحت بشی من همیشه اینجام منتظر میمونم تا حالت خوب بشه و باهم تصمیم بگیریم.....)( هیرو.......)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فینیس فینیس حمایتت میکنیم😂😂😂
چی بگم خب😁
میگم تا بازدیدا ۲۰ تا نشن ادامه رو نمیزارما
بیست تاس که 💔😐
بیست تاس
بدو دیه
اونو دادمش نمیدونم چرا هیچکس برام منتشرش نمیکنه پریروز دادمش
حقه یکی آجیامه دارم مینویسمش
سلام اجی جونم امروز قسمت ۲۲ رویای میراکلس امده اگه خواستی برو بخون 😊
هووووووو باشه خوب موقعی گفتی😀
درود بر روحیه نویسندگی
درووووود
من کامنت زیاد میدم کامنتا زیاد بشن🤣🤣
مرسیییی به خاطر شما هم که شده زودتر مینویسمش
عالییی
خیلی خوبههه
میگم شوما خیلی بیکاری اجی؟
راسی آجی میشی؟
noخواستم کامنتات زیاد بشن😂😂عوض دستت درد نکنه ته😂😂😂
یس😍😍میشم
یسنا سیزده ساله…شما؟؟
اره دیگه اخلاق ما اینه😶
منم دیانا هستم۱۳ ساله
بسی عالییی
ملشئییییییی💙
خیلییی عالی
ملسیییییی💚
بسیاررر عالی
مغسیییی🤍