
بعد چند ماه برگشتم متاسفم که دیر شد ❤️
پارت اول گروهی که سال گذشته به فعالیت خودش خاتمه داد میتونست تبدیل به بزرگ ترین بوی بند جهان بشه ... ایا اتفاقات چهار سال گذشته باعث کناره گیریشون شد یا مسئله ی مهم تری مطرحه ؟ این سوالیه که کمپانی هیچ وقت پاسخ دقیقی به اون .... با خاموش شدن صفحه تلوزیون متعجب به عقب برگشتم .... سوهیون (برایت) کنترل رو توی جیب پیش بندش گذاشت و همونجوری که داشت بشقاب هارو جلوی مشتری میذاشت با ناراحتی گفت : این روزا فقط اخبارای تکراری میگن !!! انگار که تو این مملکت هیچ خبره دیگه ای نیست که راجب اون بحث کنن ... کل اخبارا شده راجب کناره گیری سلبریتی ها و رسوایی هاشون.... تا تو این مملکت یکی میاد پیشرفت کنه تبدیل میشه کسی که تاریک ترین گذشته رو داشته و از همه شیطان صفت تره ... سرشو به علامت تاسف تکون داد و از میز مشتری فاصله گرفت با تعجب به سرتا پای من نگاهی کرد و گفت : گفتی که داری میری دنبال سو وون !!! چرا هنوز اونجا وایستادی.... گیج به سوهیون نگاه کردم :سو وون؟ اوه ... ببخشید ...من.. من..... سرشو به علامت تاسف تکون داد و همونجوری که سرشو به علامت تاسف تکون میداد گفت : دوباره تو اخبار راجب اونا حرف زدن حواس پرتی گرفتی ؟ ؟ (*__ خیلخب باشه ... دارم میرم ....) پیش بندشو در اورد و گفت : (نمیخواد تو برو ب مشتری ها برس من میرم دنبالش....)
پارت 2 همونجوری که با پاهاش ریتم گرفته بود میکروفون رو بیشتر به دهنش نزدیک میکرد و ولوم صداشو میبرد بالاتر تو همون تایم سه دقیقه ای اهنگ انقدر تحرک کرده بود که حس میکرد هر لحظه ممکنه نفسش تو سینش حبس شه و دیگه در نیاد ... با تموم شدن اهنگ از حرکت وایستاد دستاشو به زانو هاش گرفت تک خنده ای کرد و سرشو بالا گرفت .... چند ثانیه سکوت فضارو پر کرد و این فرصتو بهش داد تا صاف وایسته ... **تهیونگ که تا اون لحظه با ی قیافه درهم برهم زل زده بود به دیوونه بازی های جونگکوک دستمال کاغذی هارو از تو گوشش در اورد و ازش جاش بلند شد رفت سمتش و گفت : عالی بودی جونگکوک خیلی عالی.. حالا پاشو بریم خونه خوب؟؟؟ دو ساعت تموم اینجا فقط داری میخوری و بپر بپر میکنی ... گند زدی تو حنجرت... چخبرته دیگ ؟؟؟ .... بخدا برگردیم مامان بابات پوست کله منو میکنن این ریختی ببیننت ..
پارت ۳ در عقبه ماشینو باز کردم و هلش دادم رو صندلی تا نشست رو صندلی دراز ب دراز افتاد... سرمو به علامت تاسف تکون دادم.... چهار سال تموم برنامش همین بود.... پشت فرمون نشستم آینه رو رو صورتش تنظیم کردم و گفتم : (جونگکوکاا حتما باید بری خونتون؟؟ امشب بیا خونه ی من یونتان دلش براش تنگ شده...) جونگکوک پوزخندی زد و گفت : میخوایی گولم بزنی بیام زیر سگتو تمیز کنم؟ * سرمو به علامت تاسف تکون دادم و استارت زدم این بشر ادم نمیشد... با یاد اوری اینکه غذایی تو یخچال نداریم به سمت فروشگاه نزدیک خونه حرکت کردم...
پارت 4 سرمو کج کردم و متعجب به پسر بچه رو به روم نگاه کردم.... حدودا سه چهار سالش بود با چشمای گندش زل زده بود به ساندویچ توی دستم .... ساندویچ رو که تازه یک گاز ازش زده بودم گرفتم سمتش :( میخوری؟؟؟) سرشو عقب کشید و به علامت منفی تکون داد :( گشنمه ولی نمیخورم .... مامانم گفته از دست غریبه ها چیزی نگیر ممکنه ادم بدی باشن ) (*به اطراف نگاه کردم و گفتم : چرا تنهایی؟ مامانت کجاست کی میاد دنبالت؟...) (**_ معمولا تو رستورانمون کارا زیاده برا همون منو یادش میره....) سرمو تکون دادم... بچه گشنش بود... عجب خانواده ی حواس پرتی داشت نیم ساعتی از تعطیلی مهدکودک میگذشت این بچه هنوز منتظر بود هوا ام دیگ تاریک شده بود .... از رو نیمکت بلند شدم دستمو گرفتم سمتش گفتم : ( چون پسر خوبی هستی و منتظر مامانت موندی و بدون اجازه مامانت از بقیه چیزی نمیگیری میخوام بهت جایزه بدم... بیا بریم از مغازه اونجا هرچیزی دوست داشتی برای خودت انتخاب کن... من برات میخرم خوبه؟) مردد به مغازه نگاه کرد و دستموگرفت و بلند شد دوتایی باهم وارد مغازه شدیم
(تهیونگ) با حرص به قفسه ها نگاه کردم ... همین امروز که اوضاع بهم ریخته بود باید یخچالو خالی میکردن ؟ چند تا نوشابه انداختم تو کیسه ی پلاستیکی به قفسه نودلا نگاه کردم ... جونگکوک ینی امشبه رو به نودل قانع میشد؟ رفتم سمت قفسه و با دقت به طعماش نگاه کردم..... تند ؟... دستمو بردم جلو تا اخرین نودل کاسه ای با طعم تند رو بردارم که یک دست کوچیک زود تراز دستم برش داشت با تعجب برگشتم به سمت صاحب دست... یک پسر بچه سه چهار ساله با چشمای بزرگ و مشکی و ابروهایی تو هم نودلو گرفته بودتو بغلش و به چشمام زل زده بود ابرویی بالا انداختم ک با همون اخماش گفت : (من اول برش داشتم عمو ...) * خندم گرفت سرمو تکون دادمو گفتم : (باشه باشه مال تو نمیخوام ازت بگیرمش....) *لبخندی زد و گفت :( حتما خیلی گشنته نه؟ چرا نودل میخورین؟ بیایین رستوران ما دست پخت مامانو بابام خیلی عالیه .... ) خندم گرفت با همین سن کمش داشت تبلیغ رستورانشونو میکرد (*_ اوو چقدر عالی ادرس رستورانتونو پس بهم بده یک روز با دوستام میاییم یک عالمهه غذا میخوریم ....) لبو لوچش اویزون شد و گفت :(چرا الان نمیایین راهو بلدم میتونم بهتون نشون بدما...) خندم گرفت به سمت پنجره برش گردوندم و به ماشینم اشاره کردم :( اون عمو رو میبینی داخل ماشین خوابیده؟ حالش بده .. باید برسونمش خونه .... ممکنه یموقع تو رستورانتون حالش بهم بخوره...) صورتشو کشید تو همو گفت :( باشه). درهمون لحظه یک دختر 23، 4 ساله اومد نگاهی به ما انداخت و رو به پسر بچهه گفت : ( رو وون انتخابتو کردی؟ اینو میخوایی؟) رو وون لبخندی زد و گفت :( میشه دو تا ازینا برام جایزه بخری!؟ یکیشو میخوام برم جایزه بدم به اون اقاهه تا حالش زود تر خوب شه...) دختره خندید دستشو به سر رو وون کشید و گفت :( باشه چون پسر خوبی هستی دوتا برات میخرم.....) رو وون نگاهی به جونگکوک که داخل ماشین خابیده بود انداخت یک برچسب که اموجی لبخند داشت از رو دستش کند و رو بسته نودل چسبوند و بسته نودلو داد دستم :( اینو بده بهش تا حالش زود تر خوب شه این برچسب ارزوهاعه میدمش به اون عمو اگه ارزو کنه حالش زود خوب میشه )... لبخندی زدم :( میشه باهم عکس بگیریم؟ عکستو به عمو نشون میدم و میگم تو برچسب ارزوهارو بهش دادی ) با ی قیافه بامزه و کیوت سرشو تکون داد گوشیمو برداشتمو همراه باهاش ی سلفی گرفتم... دستمو به سرش کشیدمو گفتم :( بای بای رو وون کوچولو) با یه قیافه کیوت و بامزه بای بای کرد و به سمت مامانش رفت...
رو وون به سمتم اومد با یه چهره ی ناراحت و توهم گفت : (دلم برا اون اقاهه که تو ماشین بود سوخت فک کنم مریض بود ... خیلی گناه داشت ازینکه نودلمو دادم بهش خیلی خوشحالم ممکن بود امشب گشنه بمونه و حالش بدترشه ....) *این بچه چقدر مهربون بود... بجای اینکه نگران این باشه چرا مامانش نیومده دنبالش نگران اینه چرا مردیو ک از دور دیده حالش بده ... دستمو به سرش کشیدمو نودلو که حالا درست شده بود جلوش گذاشتم ... نشست پشت میز و مشغول خوردن شد ... *: هی رو وون ... کجایی تو یک ساعته دارم دنبالت میگردم ... *... سرشو بلند کرد : باباااااایی.... از صندلی بلند شد و دوید به سمت صدا... برگشتم عقب با دیدن مرد رو به روم که رو وون جلوی رو وون خم شده بود و سرشو نوازش میکرد جا خوردم مردد زیر لب گفتم :برایت؟....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه داستان ♥♥♥♥♥
پارت بعد رو کی میزاری 😅
نوشتمش ولی نذاشتم😂😥
اهان باشه هر موقع تونستی بزار😂
گذاشتم😂
😂😂
عالی بود💜💜💜
دمت گرممممممممممم
خیلییی عالییی بوددد
پارت بعد و بزار سریعععع
من از اول داستان دنبالت میکردمو داستان و میخوندم
رو وون پسره سوآه وکوکه؟؟؟
ادامه شو کی میزاری؟؟
رمانت عالیهههه لطفا ادامه بدهههه
مناز هموناول دارم دنبالت میکنم امیدوارم زودتر پارت بعدی رو بزاری
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ عالیییییییییییییییی بودددددددددددد🤩
عالی بود عیزم👌لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار🥺😚
باوشع
وای یا خداا😳😳
اونیییی خیلی ذوققق کردمممم این پارتو دیدممم🤩🤩
و اینکه باز شش ماه مارو اینطوری نزار پارت بعدو زود بده🤩🤩
عالیییی🤗💜
ووااایییی. اون زنه که با برایت بود زنش بود یا سوآه بود ؟. من اول فکر کردم اون سوآه اما اون زنه که تو مغازه به رو وون جایزه داد سوآه بودددد.. پس چطوری تهیونگ و سوآه همو نشناختننن ؟؟؟ من اول فکر کردم رو وون پسر جونگ کوکه اما الان کلا محاسباتم بهم ریختتت. داستانت همینش خوبه همیشه محاسبات ادمو بهم میریزهههه😱😱😱🤩🤩🤩😭😭😭
🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪
عرررر چقد آپ کردی عالی بود