
سلام من اومدم با پارت 14 بار دگمه که دارم این پارت و میزارم راستی اگه لایک و کامنت این پارت زیاد بشه پارت بعد رو مینویسم
نینو _ بفرما. آبمیوه ها رو دادن دستمون بهار و مرینت _ مرسی بهار _ بچه ها. همه روشون رو برگردوندن طرف من. بهار _ میگم نظرتون چیه بریم شهربازی؟ مرینت و آدرین _ باشه. الیا و نینو _بریم بعد از اینکه آبمیوه هامون رو خوردیم رفتیم طرف شهربازی اول از همه رفتیم ترن هوایی نینو و الیا کنار هم نشستن مرینت و آدرین کنار هم من هم پشت سرشون الان مطمعنم مرینت قرمز شده حدود دو دقیقه بعد شروع به حرکت کرد و هنوز حرکت نکرده بود که جیغ و داد نینو بلند شد ***** وقتی تمام شد پیاده شدیم یه جوری بودیم انگار هر لحظه ممکن بود حالمون بد بشه. یکم نشستیم تا حالمون بهتر بشه.
رفتیم تونل وحشت ***** از شهربازی آمدیم بیرون. الیا _ چقدر خوش گذشت. آدرین _ اره بهار _ ولی تونل وحشتش اصلا ترسناک نبود مرینت _ دقیقا نینو _ کجا ترسناک نبود من داشتم سکته میکردم. همه زدیم زیر خنده نینو _ وا کجاش خنده داره؟ آدرین _ هیچی هیچی. و دوباره پوخی دیگه زد و خندیدیم نینو _ 😒 که گوشی آدرین زنگ خورد آدرین _ الو سلام ناتالی... اره با بچه ها آمدیم بیرون... شهربازی... باشه باشه... خدافظ. مرینت _ چی شده؟ آدرین _ من باید برم. بهار _ وا چه زود؟ آدرین _ دیگه 🙂 همون لحظه بادیگارد آدرین آمد. آدرین _ بچه ها بیاین بریم. نینو _ نه داداش خودمون میریم. آدرین _ هوا سرده بیاین دیگه. همه رفتیم سوار شدیم. نینو و الیا رو رسوندیم و یکم بعد رسیدیم دم خونه مرینت _ مرسی آدرین _ خواهش. پیاده شدیم بهارو مرینت _ خدافظ
رفتیم بالا هر دومون روی مبل ولو شدیم بهار _ آخيشش چقدر هسته شدیم مرینت _ اره. رفتیم تو اتاق و لباسامو رو عوض کردیم. مرینت _ بهار به نظرت از کی شروع کنیم تمرین هارو؟ بهار _ نمیدونم مرینت _ به نظرت از فردا شروع کنیم؟ بهار _ زود نیست؟ مرینت _ نه چرا زود باشه تازه دیر هم هست باید آماده باشیم. بهار _ اوه راست میگی چون ما نمیدونیم گابی چیکار میخواد بکنه. مرینت _ گابی؟ بهار _ اره دیگه گابریل هر وقت حرصم میگیره بهش میگم گابی. مرینت _ وا چرا؟ بهار _ خب چون نمیزاره آدرین هیچ کاری کنه، هی میگه ( دستامو مثل خودش کردم و اداشو در آوردم) آدرین میری؟، آدرین این کارو نکن، آدرین اون کارو نکن. مرینت هم داشت ریز ریز میخندید که یهو چهرش غمگین شد.
دست از مسخره بازی برداشتم و رفتم کنارش نشستم. بهار _ چی شده چرا دوباره چهرت مثل صبح شده؟ مرینت _ کی؟ بهار _ صبح موقعی که رفتیم مدرسه تو تا آدرین رو دیدی یه جوری شدی مرینت _ اره هروقت یاد این میوفتم که بابای ادرین هاک ماثه... خیلی ناراحت میشم. بهار _ چرا؟ مرینت _ آدرین این چند وقته خیلی ناراحته نمیدونم چرا هر وقت میخوام برم باهاش حرف بزنم این لکنت ل.ع.ن.ت.ی نمیزاره و همیشه گ. ن. د میزنم الانم اگه بفهمه پدش کیه مطمعنم نمیتونه تحمل کنه منم هیچ کمکی نمیتونم بهش بکنم. و سرش رو گرفت بین دستاش. دستم گذاشتم روی کن ش و گفتم : مرینت اگه همچین اتفاقی هم بیوفته با هم درستش میکنیم. مرینت _واقعا؟ بهار _ اره مرینت _ بهار تو میدونی آدرین برای چی ناراحته؟
بهار _ اممممم... خب آدرین به خاطر کسی که دوستش داره ناراحته. مرینت _ برای چی؟ بهار _ خب اون آدرین رو یه جورایی ناراحت میکنه. مرینت یکم اخم کرد و گفت _ اسمش چیه؟ بهار _ نمیتونم بگم. مرینت _ برای چی؟ بهار _ خب نمیشه بعدن خودت میفهمی. مرینت _ باشه. ولی چرا آدرین هر وقت عکس بو. سه من و کت و میبینه یه جوری میشه؟ بهار _ چه جوری میشه مگه؟ مرینت _ من چند وقت پیش دیدم آدرین تو پارک نشسته بود و داشت عکس من و کت رو نگاه میکرد ( منظورش قسمت منجمدساز 2 هستش) بهار _ خب شاید بهتون حسودی میکنه چون شما همو دو. ست دارید. مرینت پاشد و اعصبانی گفت : تو هم مثل بقیه فکر میکنی، همه فکر میکنن من و کت عا.ش.ق همیم، حتی ( به صفحه ی مانیتور اشاره میکنه) اونا مارو زوج برتر سال معرفی کردن، ولی من اصلا کت و دو.ست ندارم
بهار _ آهان پس تو کت رو دو.ست نداری؟ مرینت دست به سینه روشو کرد اون ور و گفت _ نه. بهار _ آهان پس کی هر وقت کت نیست ناراحته؟ مرینت _ خب... خب نمیدونم. و کنارم نشست مرینت _ هیچی نمیدونم، نمیدونم چرا این طوری شدم نمیدونم چرا کت و دو.ست دارم هر وقت هست بهم آرامش میده، هروقت... نمیدونم، دلم نمیخواد جز آدرین عا.ش.ق کسی بشم، کت خیلی خوبه، مهربون، شجاعه، فداکاره ولی من نمیتونم د.و.ستش داشته باشم. بهار _ ناراحت نباش مرینت اینم مثل بقیه چیز ها درست میشه مطمئن باش، خب؟ مرینت لبخند زد و گفت : باشه پاشدم و گفتم پاشو...پاشو مرینت من گشنمه. مرینت خندید و پاشد گفت : شکمو
مرینت _ بیا بریم غذا درست کنیم. بهار _ باشه تو برو منم میام میخوام با لانگ حرف بزنم. مرینت _ لانگ؟ بهار _ اره دیگه همونی که منو آورد اینجا. مرینت _ آهان باشه پس زود بیا. مرینت و تیکی رفتن پایین. قوری رو برداشتم و لانگ آمد بیرون لانگ _ به به خانم خانم ها چه عجب یادی از ما کردی؟ بهار _ ببخشید سرم شلوغ بود. لانگ _ چی شده آرزو مارزویی داری؟ بهار _ نه. لانگ پوکر فیس نگاه کرد و گفت : پس برای چی منو آوردی بیرون؟ بهار _ هیچی آمدم ببینم چیز میزی نیاز نداری؟ لانگ _ آهان، نه فقط چیبیس میگو نداری؟ بهار _ نه لانگ _ میشه بگی چی داری؟ بهار _ هیچی الان میخوایم بریم شام بخوریم تو میای؟ لانگ _ اره گشنمه چه جورم. بهار _ باشه پس بیا پایین.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
پارت بعدی رو زود بزار
ممنون
فردا باز بشه میزارم
عالی بود آجی منتظر پارت بعد هستم 🧡
مرسی
امشب میزارم
مقسیییی
ببخشید آجی امشب نمیشه میخواستم بزارم دیدم تا فردا نمیشه تست ساخت هر وقت باز شد میزارم
آره آجی برای منم نمیزاره
عالی بود لایک شدی لطفا به داستان من سر بزن😍
مرسی
حتما ❤️