
خب یوروبوننن اینم پارت بعد هر چند زیاد طرفدار نداره #سولو استن نباشیم😐✌🏻
آخرای کلاس بود که کسی در کلاسو زو و وارد شد و چیزی به معلم گفت. معلم کمی چهره شو در هم کشید و منو صدا زد پیش خودش . فکرم هزار جا میرفت. اتفاقی برای خونواده م افتاده بود؟ نمره م پایین شده بود؟ رفتم سمت آقای لی. سرشو آورد پایین و آروم در گوشم گفت :{پدر مادرت برای یه مدت رفتن اسپانیا پیش فامیل مادریت. مجبور بودن. تو میتونی تا اون موقع بعد از ظهرا و شبا تو مدرسه باشی.} یه لحظه خشکم زد. تو مدرسه؟ مثل وقتی دبستانی بودم و مامانم سرکار بود؟ این ظالمانه بود. یه عالمه پسر قلدر...غذاهای مزخرف مدرسه...ولی نباید ضعف نشون میدادم. سری تکون دادم و رفتم سر جام نشستم.
انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم کی زنگ آخر خورد. وسایلمو ریختم تو کوله م و به سمت حیاط رفتم و هوسوک هم دنبالم راه افتاد و سوال پیچم کرد:{چی شد؟ آقای لی چی گفت؟ چرا ناراحتی؟} کلافه گفتم:{ولم کن هوسوک} و رفتم روی نیمکت کنار حیاط نشستم. دست از ورجه وورجه کردن برداشت و کنارم نشست:{هی ا/ت...ببخشید اگه کلافه ت کردم. کمک احتیاج داشتی بگو} نگاهی بهش انداختم و موضوعو توضیح دادم. بعد از تموم شدن حرفم بی معطلی گفت:{خب بیا خونه من!} از شنیدن این حرف بیشتر شوکه شدم تا شنیدن خبر رفتن پدر مادرم به اسپانیا! خونه ی یه پسر؟ اونم پسری که اولین باره میبینمش؟
با لحن عصبی ای گفتم:{چی؟ هییی..مسخره بازی در نیار} کمی خم شد:{نه باور کن جدی میگم. من تو خونه تنهام. یعنی قبلا با خواهرم زندگی میکردم ولی الان نه دیگه. اون رفته خارج برا ادامه تحصیل. ولی اتاقش هنوز هست. منم که کاری بهت ندارم} نگاهی به صورت خوشحالش کردم:{ به آقای لی چی بگیم؟ پدر مادرم مسئولیتمو به مدرسه سپردن. بگم تو کی هستی که میخوام باهاش زندگی کنم؟} در حالی که با پاهاش رو زمین شکلای مختلف میکشید جواب داد:{ خب میگم پسر عموتم.} با لحن مسخره ای گفتم:{آره...چقدم که فامیلیامون شبیه همه...} جیهوپ که انگار تازه متوجه این موضوع شده بود سری تکون داد:{ حق با توئه...خب میگم پسر داییتم. چطوره؟}
سری تکون دادم:{آره میشه...ولی بیخیال } تو چشام زل زد:{چرا؟ من خوب میدونم موندن تو مدرسه چقد زجر آوره. انقد خودتو اذیت نکن. نترس من بلایی سرت نمیارم!} قسمت آخرو با شوخی گفت و به صندلی تکیه داد و آسمونو نگاه کرد. یهو گفتم :{باشه!} هوسوک دستاشو بهم زد:{عالیه!!!!} ادامه داد:{بریم به آقای لی بگیم؟} سری تکون دادم:{باشه بریم} به سمت دفتر آقای لی روونه شدیم. من دیوونه م. چرا قبول کردم ؟ چرا دوست دارم بهش اعتماد کنم؟ چرا به نظرم سالهاست میشناسمش؟} جلو در دفتر متوقف شدم. هوسوک دستش رو دستگیره در متوقف شد:{چیه؟ مطمئن نیستی هنوز؟ نترس من همه جوره پشتتم.} لبخندی زدم:{ممنونم}
هوسوک در زد و درو باز کرد. آقای لی پاشو رو میز گذاشته بود و داشت روزنامه میخوند. بعد دیدن ما پاهاشو از رو میز برداشت و به ما خیره شد:{اوه چی شده؟ کاری داشتید؟} خیره شدم به هوسوک و منتظر شدم حرف بزنه ولی اونم ظاهرا منتظر بود من حرف بزنم. چشم غره ای بهش رفتم رو شو سمت آقای لی کرد و توضیح داد:{خب راستش من پسردایی ا/ت ام اما پدر من و مادر ا/ت مدت هاست با هم اختلاف دارن و همو ندیدن و منم مدت هاست مادر پدرمو ندیدم. ولی فکر کنم تو این موقعیت اینکه ا/ت با من تو خونه مون زندگی کنه خیلی بهتر از تنها موندنه} از چاخان هایی که گفت تعجب کردم اما سعی کردم وانمود کنم اولین بار نیست که این قضیه رو میشنوم.
پایان این پارت•-•☁️🥑 بزن نتیجه چالش داریم•-•🍩🥛
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کیمچی
بازم مثل همیشه عالی نوشتییییییی
جچ: کیمچی
مرسیییی
منم
لععزتیمینیچر پارت بعد رو زود بزاریا 😐😂 ج چ : کیمچی با اینکه میدونم غذا نیست ولی میخوام بخورم 😐😂
باش باشه
منم