
خوب اینم از این پارت
رفتم پایین داشتم با چشم دنبال کای میگشتم که با صدا خنده چند نفر برگشتم سمت پذیرایی. سه نفر که پشتشون بهم بود اونجا نشسته بودن مامان و بالای کای هم رو به روشون جوری که من میتونستم چهره اشون رو ببینم. ولی خود کای نبود. رفتم جلو تا خداحافظی کنم اما به چیزی که دیدم یه لحظه مخم هنگ کرد.
بابام و لیلی و متیو اینجا چیکار میکردن؟. به خودم اومد با همون قیافه کپ کرده رفتم جلو. با تته پته گفتم:س..... سلام. لیلی برگشت سمتم و گفت:سلام بر آپریل خانم. بابام هم گفت:سلام دخترم. متیو هم سلام کرد و مامان بابای کای که دیگه نگم. مامنش که اسمش مارتا بود گفت:سلام بر خانم خانما. دورت بگردم عزیزم. منم لپام گل انداخت ولی با حرفی که بابای کای زد قشنگ احساس کردم شدم لبو. بابای کای گفت:سلام بر عروس گلم. با شنیدن کلمه عروس ته دلم قنج رفت اما از خجالت سرم رو انداختم پایین. که همون لحظه صدای کای اومد که داشت از طبقه بالا حرف میزد. کای:خجالت نداره بابا چرا قرمز شدی؟. همون لحظه بود که دلم میخواست بزنم با آسفالت یکیش کنم.
با من من گفتم:بابا اینجا چیکار میکنید. گفت:کای زنگ زد گفت بیایم ما هم اومدیم. گفتم:آها. بعد از گفتن (ببخشید من برم پالتوم رو در بیارم) رفتم طبقه بالا تو اتاق کای. کلاهم رو با حرص از سرم در آوردم پرتش کردم رو تخت.
در اتاق بی هوا باز شد و بعد از چندثانیه قامت کای تو چهار چوب در نمایان شد. اومد داخل و در رو بست. اومد جلو و تو دو قدمیم وایساد گفت:عزیزم چرا حرص میخوری؟.بهدم خندید اما با نشگون محکمی که با ناخونم از بازوش گرفتم صدا آخ آرومش جای خندش رو گرفت. آروم پالتوم رو در آوردم گذاشتم رو تخت شال گردنمم در آوردم و اونم کنار پالتوم کذاشتم. لبخند خبیثی زدم و رفتم سمتش. گفتم:عزیزم من خجالت نمیکشم فقط دارم بین تو و اون پسره که ازم خاستگاری کرد انتخاب میکنم. اون خیلی جذاب و خوش تیپ...... با دیدن اخم هاش خفه خون گرفتم.
گفت:چی گفتی؟.اول فکر کردم داره شوخی میکنه اما بعدش با دیدن اخمهاش و لحن خشن و جدیش ترسیدم. گفتم:اههه.... ه..هی.....هیچی.گفت:یه بار دیگه بود چی گفتی؟.سکوت کردم تا شاید یکم آروم بشه و انگار بدتر شد. عصبی گفت:با توام. گفتم :ب.. ببخ....شید. اومد نزدیک و من رفتم عقب با حرف قدم که اون میومد جلو من میرفتم عقب. دیگه آنقدر رفتم عقب که دیگه خوردم به دیوار. اومدم از کنار دیوار در برم که هر دوتا دستش رو کنار سرم رو دیوار تکیه داد و نزدیکم شد. آنقدر نزدیک که صدای نفس های کشیده و عصیانی اش رو میشنیدم. تو صورتم با دندون های با هم قفل شده با خشم گفت:دفعه آخرت باشه به کسی جز من فکر میکنی گرفتی؟. سکوت کردم. اینبار یکم بلند گفت:گرفتی؟. با بغضی که سعی در پنهون کردنش داشتم آروم گفتم:ا... آره. گفت:خوبه. بعد هم از اتاق رفت بیرون. منم بعد از چند ثانیه رفتم بیرون.
رفتم پایین که مامان کای گفت:چیکار کردید شیطونا؟. گفتم:ه...هیچی..ب..به..خدا.گفت:باشه.رفتم تو آشپز خونه تا آب بخورم که دستی دور کمرم حلقه شد و از ترس آب پرید تو گلوم. افتادم به سرفه که کای زد پشت کمرم. آروم که شدم با دلخوری نگاش کردم که گفت:من نمیخوام به کسی به جز من فکر کنی. تو مال منی. همه چیزت مال منه. روحت جسمت ذهنت همه و همه. آروم بغلش کردم و گفتم:من اصلا نمیتونم همچین کاری بکنم. (ادامه تو نتیجه).
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود پرنسس یخی💞💙💜
وایی ببخشید این چند روز همش می گفتم بیام سر بزنم ببینم داستانت پارت جدیدش اومده ولی بازم یادن میرفت ببخشید😐💔مغزم یک ذره هم باهام همکاری نمیکنه😁😐