نگاهی به یونگی انداخت. با غصه ی آشکاری که هیچوقت توی چهرش ندیده بود به ریوجین چشم دوخته بود.
هنوز نمیدونست قضیه چیه و ریوجین چرا بیهوش روی تخت خوابیده.
یونگی ناراحت بود که کاری از دستش برنیومده بود و ریوجین توی جمع حالش بد شده بود!
میدونست ریوجین از اینکه کسی از بیماریش باخبر بشه متنفره، از اینکه جلوی بقیه ضعیف باشه متنفره، از اینکه بقیه با ترحم نگاش کنن متنفره. یونگی سالها بود که این راز رو مخفی کرده بود و فقط جیمین بود که از این قضیه خبر داشت اما حالا... فکر میکرد اگه هوسوک بدونه شاید بتونه بهش کمک کنه.
هوسوک کنارش روی یه صندلی نشسته بود.
"بعد از یه تصادف بزرگ درست هشت سال پیش وقتی تازه وارد17سالگی شده بود توی کما رفت. خانواده پولداری نداشت هزینه های بیمارستان سنگین بود و پدرش به سختی اونارو پرداخت میکرد. من تازه یه دانشجو بودم و گاهی میومدم دیدن داییم بیمارستان و شاهد ناتوانی پدرش بودم تا اینکه یه روز وقتی رفتم بیمارستان اون پدر و مادر رو نديدم خوشحال شدم... فکر میکردم حال دختر خوب شده و اونا رفتن اما وقتی رفتم ای سی یو با دیدن تن خسته و نیمه جون دختر روی تخت با تعجب اطراف رو چک کردم اما هیچ اثری از خانوادش پیدا نکردم سراغشو از پذیرش و پرستارها گرفتم و اونا گفتن که ندیدنش،خب این به من ربطی نداشت که چرا رفتن؟ کجا رفتن یا کی برمیگردن اما احساس خوبی نداشتم. یه هفته گذشت و اون خانواده سراغ دخترتنهاشون نیومدن بعد از چند مدت دختر چشماشو باز کرد نمیدونم باید بگم خوشبختانه یا متاسفانه اما حافظش به کل پاک شده بود. از وقتی خانوادش ترکش کرده بودن نسبت بهش احساس مسئولیت میکردم! حقوق خوبی گیرم نمیومد چون تو یه کارواش کار میکردم. اما سعی میکردم خرج بیمارستانشو بدم. وقتی بهوش اومد دلم نیومد بگم خانوادت چون نتونستن هزینه هارو پرداخت کنن ولت کردن و رفتن برای همین بهش گفتم ما دوتا هیچکسو نداریم و خانواده هامونو تو یه زلزله از دست دادیم و باهم زندگی میکنیم خیلی طول کشید تا بتونه این حرفو قبول کنه اما کرد.
بعد از انجام چندتا آزمایش متوجه این شدیم که اون درگیر یه بیماریه..."
به اینجا ی صحبت که رسید حرفشو قطع کرد.
هوسوک که انتظار این گذشته رو از ریوجین نداشت و ناگهانی حجم بزرگی از اطلاعات وارد ذهنش شده بود متعجب و کمی غمیگن به یونگی زل زده بود. همیشه دوست داشت بدونه رابطه یونگی و ریوجین چیه و حالا فهمیده بود.
توی ذهنش حرفارو مرور کرد و تازه یادش افتاد که یونگی حرفشو ادامه نداده.
"چی؟بیماری؟ چطور بیماری؟"
یونگی آهی کشید و گفت
"اون سالهاست که مورد حمله صرع قرار میگیره."
هوسوک اینبار هم شوکه شد. صرع؟ چیز شوخی برداری نبود اما...
"اگه اون درگیر صرعه پس چطور میتونه یه پزشک باشه؟"
یونگی به اطراف نگاهی انداخت و آروم زمزمه کرد
"خودم پروندشو دستکاری کردم"
هوسوک ناباور نگاهی به یونگی انداخت
"داری میگی کسی از بیماریش با خبر نیست؟"
یونگی سری تکون داد.
9 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
25 لایک
چرا پارت بعد نمیاد
ببخشید لاو درگیر کلاسا بودم الان میزارمش
تا اونجایی خوب بود ک ب خاست تو رفدم نتیجه....همیشه هم میرفدما اما الان حرصم گرف
🤣🤣🤣🤣🤣چی بود تو نتیجه مگه؟
هعییییی
راستی جینجو ی سوال، اگه فالورات زیاد باشه و همچنین کامنتا، چه اتفاقی می افته، مثلا الان خیلی ها، شاخ محله، بچه معروف، پنجه طلا و.... هستن، به پیر محله برسه، چ اتفاقی می افته؟
هیچی همینجوری معروف میشن و این داستانا
سلام جینجو کوچولو، اینم رفیقم ک گفتم از رمان بازگشت خوشش اومده👍😜😜
سلام آرامم
مرسی که معرفیش کردی
فقط انجام وظیفه💜💜
سلام نیلوفر جون من دوست آرامم اون تورو به من معرفی کرد رمان بازگشت رو برام میفرستاد.
از پارت ها و رمان هات خیلی خوشم میاد و واقعا خوشحالم که آرام تو رو به من معرفی کرد❤❤
سلام عزیز دلم به جمع ریدرای بازگشت خوش اومدی 😍😍😍مرسی قشنگم آرام خیلی یه من لطف داره
عزیزمی ♥♥
نیلو جون نیلو جون حمایتت میکنیم😘
من ذوق😍😍❤️
جیمین عاشق یونگیه؟؟؟
🥺👌🏻یس بیب
بازگشت پارت های اولش کچاس
توی لیست بازگشت میتونی پیداشون کنی لاو
من داستانتو منتشر کردم لطفا بقیه شم بنویییس💜💜💜🥺
خیلی لطف کردی لاو🥺🥺🥺🥺💕💜
مگه نوشته؟😂بعد اگر دست من افتاد میتونم منتشر کنم💜
ای وای من اشتباهی زیر اون یکی کامنت دادم
خیلی لطف کردی لاو🥺🥺🥺🥺💜ببشخید
😐😐😐😐قضیه چیه؟
چرا فکر میکردم دوتا کامنت جدا دادین و من اشتباه زیر کامنت آرمی بی تی اس کامنت دادم 😐😐😐گاد گیج شدممم
اره میگم چی شده چرا من متوجه نمیشم😂😂😂😂👌🏻