
داستان از زبان خودم😐:میبل نمی تونست بیشتر از این سپر رو نگه داره. سپر از بین رفت. سوفیا میبل رو پرت کرد و میبل رویه زمین افتاد. سوفیا: بهت که گفتم، شما شانسی ندارید.یکم اونور تر پیش لوسیفر و دیپر:لوسیفر داشت از دیپر دور میشد. لوسیفر: خیلی بده که نمی تونی از قدرتی که داری درست استفاده کنی، به هر حال اینم که پیروز شدم.دیپر: مطمئنی؟ لوسیفر برگشت. بدن دیپر نورانی شد و بعد ناپدید شد.
لوسیفر:ت... توهم بود.دیپر:پیروز شدی یا شکست خوردی؟لوسیفر به سمت دیپر حمله کرد ولی دیپر لوسیفر رو پرت کرد. لوسیفر: تو...تو الان من رو پرت کردی؟ دیپر: نه، خواستم بلندت کنم. لوسیفر: تقاصش رو پس میدی.
لوسیفر مدام به سمت دیپر حمله میکرد ولی دیپر همش جاخالی میداد. دیپر: اینطرف. لوسیفر خیلی عصبی شده بود.لوسیفر: دیگه موش و گربه بازی بسه.لوسیفر تو هوا معلق شد . نیروش رو شکل یه گلوگه تو دستاش جمع کرد و به سمت زمین پرتاب کرد. یه شکاف خیلی بزرگ ایجاد شد . دیپر داشت میفتاد تویه شکاف که با دستش خودش رو نگه داشت. لوسیفر میخنده و میگه: کسایی مثل تو ، لیاقت داشتن جادو رو ندارن. پیش میبل و سوفیا: میبل بلند میشه. سوفیا: تحسین برانگیزه که تو و برادرت با اینکه شکست میخورید باز هم بلند می شید، به هر حال برادرت داره م.ی.م.ی.ر.ه . میبل~ داره چی میگه؟، دیپر داره....نه، باید یه کاری کنم~سوفیا: این دیگه چیه؟
حباب ترکید و دوقولو های عزیز ما افتادن رو زمین. دیپر و میبل: آخخخ.اکسولاتل و لوسیفر داشتن با هم مبارزه میکردن. دیپر: چیکار کنم؟ میبل دست دیپر رو گرفت. میبل: منظورت اینکه چیکار کنیم؟لوسیفر: مارمولک&#+@. اکسولاتل: از قدرتم سواستفاده میکنی بعدش بهم فوش هم میدی؟، دیگه اینقدر نمک نشناس؟لوسیفر: خ.ف.ه خ.ا.ن
لوسیفر به سمت اکسولاتل حمله کرد اما اکسولاتل بازوی لوسیفر رو گرفت و پرتش کرد رو زمین. لوسیفر: چه غ.ل.ط.ی کردی؟لوسیفر بلند شد.دیپر: هی لوسیفر. میبل: اینجارو نگاه کن. لوسیفر به پشت سرش نگاه کرد. دیپر و میبل قدرت هاشون رو تو دستشون جمع کردن و بعد تویه مرکز جمع کردن و به سمت لوسیفر فرستادن(شبیه لیزر، دیگه واضح تر بلد نیستم توضیح بدهم😐)لوسیفر سریع یه سپر درست کرد.
پیش سوفیا: سوفیا: نه نه دیگه خواهرم نه.سوفیا به سختی زنجیر ها رو از دور خودش باز کرد. سپر لوسیفر ترک برداشته بود. سوفیا لوسیفر رو هل داد. سپر نابود شد، همینطور سوفیا. لوسیفر: نه،نه، نهههههههههه. اشک از چشمای لوسیفر سرازیر شد(چقدر ادبی نوشتم😐) دو تا نگهبان دست های لوسیفر رو از پشت بستن. لوسیفر: دارید چیکار میکنید؟امپراطور کهکشان: دیگه هرچقدر آزادی داشتی کافیه، وقتشه طعم اسیر بودن هم بچشی. دیپر: ممنون اکسولاتل. اکسولاتل:خب وظیفه ی یه دوست همینه دیگه. دیپر لبخند زد. دیپر: راستی. اکسولاتل: هوم؟ دیپر: اون واقعا کیه؟
لوسیفر: نیازی نیست اون بهت بگه، خودم میگم، حدود هزار سال پیش بود که من و خواهرم همراه پدر و مادر دو برادرم، یه زندگی عادی داشتیم، یاد گرفتیم که از جادو استفاده کنیم،علاقه ی من نسبت به سوفیا تویه استفاده از جادو بیشتر بود، یه روز که داشتم تمرین میکردم، ورد رو اشتباه گفتم،خونمون سوخت، فقط سوفیا جون سالم به در برد... توی صدای لوسیفر نفرت و غم موج میزد. اکسولاتل: از من خواستی بهت قدرتی بدم تا توان برگشتن رو داشته باشی، یه صندوقچه. لوسیفر: برای سوفیا نشونه های گذاشتم تا بتونه من رو برگردونه...از همتون متنفرم، هیچکدومتون رو هیچوقت نمی بخشم.
امپراطور کهکشان: تمام شد؟، حالا ببریدش. نگهبان ها لوسیفر رو بردن.ریچارد میاد پیش دیپر. ریچارد: ببین دیپر، متأسفم، مجبور بودم که...دیپر لبخند میزنه و میگه: بیخیال بابا، می تونیم رفیق باشیم. ریچارد: واقا؟، این یعنی تو من رو بخشیدی؟ دیپر: چند بار بگم آره؟ریچارد لبخند میزنه.
یه جرقه تویه آسمون اتفاق افتاد. یه پسر با یه لباس مشکی و زرد، یه کلاه و یه چشم بند ظاهر شد. پسر: بدون من مهمونی میگیرد؟ ریچادر: شما؟ پسر: اوه نشناختید؟، فکر نمی کردم به این زودی آقا مثلثی جونتون رو فراموش کنید. دیپر و میبل: بیل؟ بیل: بله درسته، آقا مثلثی برگشته.دیپر: چطوری برگشتی؟، مگه تبدیل به سنگ نشده بودی؟، نکنه ما...بیل: نه اشتباه نکن، شما راهی برای من باز نکردید، تمام این مدت راه برای من باز بود. میبل: پس چرا الان امدی؟ بیل: چون الان بیشتر خوش میگذره. بیل یه بشکن زد و...
می دونم جای حساس کات کردم ولی اصلش همینه، یه وقت فکر نکنید شاهزاده تاریکی رو فراموش کرده باشما، نه ، فقط اینکه شاهزاده تاریکی زیاد کار و بار داره منم بیکار نیستم(درس و مشق و...)، سعی میکنم زود زود بنویسم، دیگه فسیلتون نمیکنم 😐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییییییییییی بودددددددددددد🤩
قشنگ بود🤎
فق اسلاید سه نفهمیدم چی شد😐
ممنون، نظرات رو بخون
عالی بید :/💕