
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه بریم سراغ داستان ❤️
با آدرین سوار ماشین شدم و راه افتادیم به سمت فرودگاه در بین راه به آدرین تبلتش را داد به من و منم دیدم نادیا داره میگه که ابر قهرمان های پاریس حدود سه ماهی میشه که دیگه پیداشون نیست یعنی ارباب شرارت را شکست دادن؟؟؟؟؟ یه نگاه به آدرین کردم و بهش گفتم بریم فرودگاه ماشین را پارک کنیم و بعد بریم به سمت استادیوم و آدرین هم قبول کرد داخل ماشین تبدیل به دختر کفشدوزکی شدم و زنگ زدم به استادیوم پخش اخبار و به نادیا گفتم که نیم ساعت دیگه یک برنامه درست کنه چون همه ابر قهرمان های شهر میان. نادیا هم قبول کرد و قطع کردم تبدیل به حالت معمولی شدم دید نادیا داره میگه که نیم ساعت دیگه با ابر قهرمان های شهر در برنامه دیوار به دیوار ما را ببینید😉 آدرین: چقدر عجله داشت🙁🙁 . رسیدن به فرودگاه ماشین را پارک کردن پیاده شدن و رفتن یک جای خلوت تغییر شکل دادن و رفتن سمت خانه استاد فو......
معجزه گر های بچه ها را گرفتن و رفتن معجزه گر ها را به همه دادند و با هم رفتن سمت استادیوم خدارو شکر برنامه هنوز شروع نشده بود ما رفتیم داخل و منتظر ماندیم تا برنامه شروع بشه. بلاخره برنامه شد نادیا: سلام مردم پاریس این برنامه دیوار به دیواره و قرار که هویت ابر قهرمان های شهر را بفهمیم و به دختر کفشدوزکی و گربه سیاه و........... اشاره کرد و گفت ممنونم که تشریف آوردید. لیدی باگ: این فقط بخاطر مردم پاریس است اول از همه بگذارید بگویم که دیگه هیچ خطری پاریس را تهدید نمی کند. نادیا:😳😳😳 گربه سیاه: بله درست است . نادیا: یعنی شما ارباب شرارت و مایورا را شکست دادید؟؟؟ لیدی باگ: بله. و الان هم می خواهم ابرقهرمان هایی که در از بین بردن شرور ها به ما کمک کردن به شما هویت هاشون را بگم. بچهها می توانید به حالت عادی برگردید. آلیا: تیرکس موقع استراحت است. نینو: ویز لاک ناپدید. کلویی: وزوز خاموش.وهمین طور همه به حالت معمولی برگشتند. از زبان لیدی باگ: همه به حالت اول برگشتن نگاهی به نادیا انداختم دیدم تعجب کرده😳😳😳
بعد از پنج دقیقه نادیا: باورم نمیشه اما ما هویت دو نفر را نفهمیدیم لیدی باگ:🤔🤔🤔 نادیا : معلوم است هویت شما و گربه سیاه . از لیدی باگ: خب اگه بفهمید من و گربه سیاه چه کسی هستیم ممکنه شوکه بشید نادیا: خواهش می کنم مردم پاریس دارن نگاه می کنن این برنامه را لیدی باگ: پس مثل اینکه چاره ای نیست. گربه سیاه و دختر کفشدوزکی: خب پلگ پنجه ها داخل ، تیکی خال ها ناپدید نادیا:😱😱 پس شما دختر کفشدوزکی و گربه سیاه بودید مرینت: بله من و آدرین ابرقهرمان های شهر هستیم . نادیا: وای من اصلا باورم نمیشه 😳😳😳 خب و اما هویت هاکماث چی کسی که مردم شهر را شرور می کرد🤔🤔🤔 آدرین:😤😤 مرینت : خب چیزه ما آن را شکست دادیم و معجزه گر را ازش گرفتیم الان هم هیچ خطری شهر را تهدید نمی کند و اینکه قرار شد که ما هویتش را به کسی نگیم آدرین: 🙂🙂 بله درست میگویند نادیا : خب ممنونم که فقط گذاشتید و با ما مصاحبه کردید
مرینت و آدرین: ممنونم از شما نادیا: خب مردم عزیز پاریس فعلا تا برنامه دیگه خداحافظ . و برنامه زنده تمام شد . آدرین: مرینت باید بریم دیر میشه ها مرینت: راست میگی بیا بریم . از نادیا خداحافظی کردند و تبدیل به گربه سیاه و دختر کفشدوزکی شدند و پیش به سوی سوی فرودگاه🛩🛩 رسیدند رفتن یک گوشه تغییر شکل دادند و رفتن داخل فرودگاه رفتن .سوار هواپیما شدن و نشستن روی صندلی هایشان که کنار هم بود نشستن. از زبان آدرین: رفتم روی صندلی ام کنار مرینت نشستم احساس کردم که مرینت از یک چیزی می ترسد پس دستش را گرفتم و گفتم مرینت چیزی شده؟؟؟؟ مرینت: نه فقط من یکم از ارتفاع می ترسم. از زبان آدرین: دست مرینت را گرفتم و گفتم نترس عزیزم من پیشت هستم با این حرفم احساس کردم خیال مرینت راحت شد طولی نکشید که هواپیما از پاریس بلند شد دیدم مرینت محکم دسته صندلی را گرفته جوری که صندلی می رفت کنده شود پس به مرینت گفتم نترس عزیزم مرینت: باشه فقط....... آدرین من........خسته ام و من تا رسیدن به مقصد می خوابم . و بعد مرینت سرش را گذاشت روی سر آدرین و آدرین هم سرش را گذاشت روی سر مرینت و هردو خوابیدن😴😴😴😴😴
با صدایی که می گفت خوش آمدید به آمریکا بیدار شدند از هواپیما پیاده شدند و رفتن سمت در خروجی آنجا یک تاکسی گرفتند و رفتن سمت خانه آدرین****** رسیدن پیاده شدند از زبان مرینت: وای چقدر خانه بزرگ است 😲😲 و رفتند داخل خانه و آدرین هم چمدان ها را آورد . از زبان آدرین: وارد خانه شدیم آن قدر خسته بودیم که وارد اتاق نشیمن شدیم و همان طور روی کاناپه ولو شدیم . مرینت : خب ما از فردا باید بریم دانشگاه درسته؟؟؟؟؟ آدرین: اره عزیزم مرینت : خیلی هم عالی خب الان اتاق من کجا است ؟؟؟؟ آدرین: اشتباه گفتی دیگه باید بگی اتاقمون مرینت: چیییی😳😳😳😳 دیدم آدرین چشم هایش را مثل گربه لوس کرده آخه نمی شود به اون چشم های سبز جنگلی اش هم نه گفت خدایاااااااااا باشه بابا باشه من تسلیمم حالا اتاقمون کجا است؟؟؟؟؟؟ آدرین: حالا درست شد طبقه بالا سمت راست. مرینت : ممنونم حالا میشه کمک کنی چمدان ها را ببریم داخل اتاق ؟؟؟؟ آدرین: البته . چمدان ها را بردند داخل اتاق و برگشتند پایین ساعت حدود ۵ عصر بود آدرین : مرینت داخل خانه چیزی نداریم من می روم بیرون چیزی نمی خواهی ؟؟؟؟؟
مرینت : نه آدرین: پس من رفتم و رفت مرینت: تیکی من می روم تا چند تا از کتاب هایم را بیاورم . بعد رفت بالا و با کتاب ها آمد پایین و شروع کرد به خواندن کتاب آنقدر مشغول خواندن کتاب بود که اصلا نفهمید که آدرین آمده. بعد از پنج دقیقه آدرین آمد و کنار مرینت نشست هر چی صدایش زد اصلا انگار نمی شنید از زبان آدرین: دیدم هر چی صداش می زنم جواب نمی دهد داد زدم مرررررررینت از زبان مرینت: در حال خواندن کتاب بودم که یکی داد زد ترس همه وجودم را فرا گرفت کمی سرم را آوردم بالا و دیدم آدرینه 😤😤😤😤 گفتم کوفت نمی توانی آدم را زهر ترک نکنی آدرین:🤣🤣🤣 واقعا ترسید🤣🤣🤣 مرینت: رو آب بخند ، دیدم هنوز داره می خنده سرم را به نشونه قهر برگرداندم آدرین: ببخشید 🤣🤣اشتباه کردم🤣🤣🤣 از زبان مرینت: بلند شدم که برم داخل آشپز خانه که نمی دانم پام به چی گیر کرد که افتادم روی آدرین: آدرین جای درستی افتادی😂 از زبان مرینت: یک نگه به خودم کردم و دیدم افتادم در بغل آدرین دوباره بلند شدم که برم آدرین مچ دستم را گرفت پس گفتم جانم چیزی می خواهی بگویی ؟؟؟؟؟ آدرین : ام نه چطور🤨 مرینت : پس میشه دستم را ول کنی؟؟؟ آدرین: نوچ نمیشه مرینت: ای خدا .... که دیدم آدرین دستم را محکم گرفت و بلند شد و دوید و من را هم دنبال خودش می برد آدرین : خب یک لحظه چشم هایت را ببند......
بچه ها ببخشید که دیر به دیر است می گذارم من از اول مهر تا همین دیروز هروز امتحان داشتم یا درس می خواندم یا اینکه تکلیف می نوشتم معلم ها آنقدر تکلیف می دهن. که آدم وقت سر خاروندن هم ندارد برای همین دیر به دیر می گذارم امیدوارم قبول کنید❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
بچه ها لطفا داستانای منم بخوانید و نظر بدین خوشحال میشم
عزیزم ببخشید داستانت را ادامه نمیدی
چرا ادامه می دهم
اوکی دیدم چند وقته نمینویسی پرسیدم
حرف نداشت 😘
عالی بود😍
عالی بی قرار منتظر بعدیم ببینم می خوای چی کار کنی
ممنونم ❤️
عالی بود
فقط اگه توانستی زود تر بگذار
باشه سعی میکنم