
لطفا گزارشش نکنید :)! هییچ مغایرتی با قوانین سایت ندرع !
دستتو به نرده های سرد فشار دادی و بازدمتو که تبدیل به بخار شده بود دنبال کردی. پله های خونه رو دونه دونه پایین میرفتی و خاطراتت برات تداعی میشد ! دقیقن یکسال از وقتی کع ازت خاستگاری کرد و قبول کردی میگذشت ! ولی اون دوران خوش فقط سه ماه بود ! بعد سه ماه حلقه رو به سمتش پرت کردی و از هم جدا شدین . بعد اون روز همه چی برات خاکستری بود ... فکر میکردی زمان همه چیزو درست میکنع ولی انگار فکرت اشتباه بود ! امشب ولنتاین بود . هر جا که قدم برمیداشتی شاهد عشق بازی زوجای جوون بودی . شاید اگه یکم عاقلانه تر فکر میکردی خودشم الان جزوشون بودی !
از سرمای زیاد به خودت میلرزیدی . به کافه ـی خلوتی رسیدی که یزمانی پاتوق خودت و نامجون بود ! لبخند محوی زدی و وارد کافه شدی . با باز کردن در ؛ آویز های بالای در به صدا درومدن . سر میزی که همیشه میرفتی نشستی و منتظر شدی تا بیان و سفارشتو بگیرن . یه لیوان قهوه ی تلخ سفارش دادی ... دوست داشتی تلخی قهوه ، تلخی زندگیتو برای چند ثانیه از یادت ببره ... از آخرین باری که اومده بودی اینجا هفت ماهی میگذشت . اما زیاد عوض نشده بود ! البته ... ولی دیوارا پر شده بود از یادگاری های که مشتریا نوشته بودن ... یه لحظه چشمت خورد به دست خطش ! هنوز هم گوشه ی دیوار دستخطش حک شدع بود . دستتو روی دستخطش کشیدی و ناخداگاه لبخندی زدی ..
توی استادیوم نشسته بود . چند وقت بود که هیچ تمرکزی روی کاراش نداشت ! رفتت به معنای واقعی داغونش کرد ! از خودش میپرسید با خودش فکر میکرد چی شد ؟ شایعه ی مسخره ی قرار گذاشتنش با یکی از استف ها ، فن کما ، اصرارش برای مخفی موندن رابطتتون ... که چرا نتونست با حرفاش سوتفاهم هارو برطرف کنه و هرچقدر باهات حرف زد دوباره بهش اعتماد نکردی ... فقط برای حفاظت از تو نخواست نامزدیتون علنی بشه ولی برداشت تو چیز دیگه ای بود ! در آخر مجبور شد بزاره بری . نمیتونست بزور نگهت داره !
حلقه ای که به سمتش پرت کرده بودی و به یه زنجیر زده بود و به گردنش آویزون کرده بود تا نزدیک قلبش باشه ؛ شال و کلاه کرد تا بره به جایی که ازت خاستگاری کرده ... از کافه خارج شدی . روی سکویی که کمی با کافه فاصله داشت نشستی ، سرت و روی پاهات گذاشتی با کلاه روی سرت تا حد امکان چشماتو پوشوندی . نیمه شب و بود و علارقم میل باطنیت ، مجبور بودی به خوابگاه برگردی ... چند قدمی از کافه دور نشده بودی که چشمات به کسی افتاد که اصلن برات غریبه نبود ! نزدیک تر شد و برای چند ثانیه نگاهتون تو نگاه هم گره خورد . حتی از اون فاصله هم متوجه لاغر شدن صورتش شده بودی ! خواستی مسیرتو ادامه ولی شنیدن اسمت از زبونش باعث شد چند دقیقه ـی ایست کنی ... حاضر بودی تا کل زندگیتو بدی ولی دوباره اسمتو از زبونش بشنوی . دوباره به راهت ادامه دادی . ولی ایندفعه سریعتر ... دوید تا بهت برسه . دستتو کشیدو و مجبورت کرد توی صورتش نگاه کنی
+ولم کن ! -اینجا...چیکار...میکنی؟ نفس نفس میزد ، سعی کردی توی چشماش نگاه نکنی ... ، -خیلی وقته همو ندیدیم ! فک نکنم درست باشه اینجوری باهام برخورد کنی ... دیوانه وار دلت برای صداش تنگ شده بود ! معلوم بود هرچقدر تلاش کردی بازم نتونستی فراموشش کنی ... +گفتم ولم کن ! سعی کردی ازش فاصله بگیری ولی عملا دلت نمیخواست ، +دوس دخترت ناراحت نشه ! -بازم این بحث احمقانه رو شروع شدی؟ +راس میگی ... باید تمومش کنیم ... دستتو از اسارت دستش بیرون کشیدی ، خواستی ازش فاصله بگیری ولی جلوت ایستاد و مانعت شد
-باشه ! بیا راجب یچیز دیگه حرف بزنیم ... +چرا اینجوری میکنی...؟ چرا یجوری وانمود میکنی انگار همکلاسی دوره دبستانتو دیدی ؟ موهاتو که بخاطر بار جلوی صورتت ریخته بود کنار شد و کلاه کاپشنتو روی سرت انداخت -دلم برات تنگ شده بود ... بازوتو گرفت و تورو به سمت خودش کشید ماسکشو زیر چونش کرد و سرشو روی سرش گذاشت بغضتو قورت دادی ... +نامجون لطفا ... ما ... بهم زدیم ... شونه هاتو سفت گرفت و نمیذاشت ازش دور بشی : -تو به هم زدی ! من همچینکاری نکردم ! +باشه ... حالا برو ... ازم دور شو نامجون ! هنوزم شونه هاتو فشار میداد ، قطره های اشک روی گونه هات جاری شده بودن ..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عررررر
فالویی بفالو 🌸🍡
نمصن همین؟😐
پارت ² رو هم گذاشتح 💕:)